شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

ببند بار مرا!


ببند بار مرا!

هوای دولت مشرق، سفیر باران شد
و چترهای دل ما، سریر باران شد
کویر سر به هوای به آسمان محتاج
دچار مرحمت سر به زیر باران شد
قنات مرده ما را دوباره احیا کرد
و دشت‌های ترک خورده، …

هوای دولت مشرق، سفیر باران شد

و چترهای دل ما، سریر باران شد

کویر سر به هوای به آسمان محتاج

دچار مرحمت سر به زیر باران شد

قنات مرده ما را دوباره احیا کرد

و دشت‌های ترک خورده، سیر باران شد

و چشم‌ها همه در مسیر او خیسند

شگفت بدرقه‌ای در مسیر باران شد

چه رنگ‌ها که به هم دست بیعت آوردند

کمانی از برکات غدیر باران شد

«ترانه‌های بهاری دل مرا برده‌ست

صدای سوت قطاری، دل مرا برده‌ست»

مسافرم به دیاری؛ ببند بار مرا!

به عزم دیدن یاری؛ ببند بار مرا!

سفر، شروع فراق است باخبر هستم

اگرچه دوست نداری؛ ببند بار مرا

بیان قصه، دراز است اندکی بنشین

بگویمت به چه کاری ببند بار مرا!؟

مرا هوای گلی در سر است، می‌بینی!

برای منصب خاری؛ ببند بار مرا

ببین درون دلم، شوق و بیقراری را

به قصد کسب قراری؛ ببند بار مرا

«تمام راه، من و جاده حرف‌ها زده‌ایم

غریب گرچه ولی، سربه آشنا زده‌ایم»

س... س... سلام! جواب سلام لازم نیست!؟

برای زخمی راه، التیام لازم نیست!؟

رسیدنم به تو، واجب‌ترین نیازم بود

وگرنه باقی درخواست‌هام، لازم نیست

برای حاجی احرام بسته حرمت

دگر زیارت بیت‌الحرام لازم نیست

کبوترانه، هوای تو را به پر دارم

برای کفتر جلدت که دام لازم نیست

اگرچه زشت و سیاهم، ولی مگر آقا

در این عمارت شاهی، غلام لازم نیست!؟

«اگرچه ساکن اینجام، خانه‌ام آنجاست

کبوتری شده‌ام کاشیانه‌ام آنجاست»