یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

راننده تاکسی


راننده تاکسی

آشفته بودم و خسته و بی‌حوصله و کلافه. از آن وقت‌هایی بود که فکر می‌کنی زندگی هیچ چیز ندارد که بگذارد کف دستت.
بعد دو راننده تاکسی گفتند که اساساً این طور نیست. به عبارت دیگر زندگی …

آشفته بودم و خسته و بی‌حوصله و کلافه. از آن وقت‌هایی بود که فکر می‌کنی زندگی هیچ چیز ندارد که بگذارد کف دستت.

بعد دو راننده تاکسی گفتند که اساساً این طور نیست. به عبارت دیگر زندگی همیشه برای رو کردن، چیزهایی دارد.

اولی داشت از سر میدان می‌پیچید که دیدمش. فکر می‌کنم چیزی حدود دو ساعت ـ و نه کمتر ـ صرف آرایش خط ریش و سبیلش کرده بود. چنان میلیمتری و با وسواس کار کرده بود که از این همه تلاش برای فرم دادن حد اکثر یکی‌دو روزه به ریش و سبیل حیرت می‌کردی.

دومی راننده‌ای بود که من سوار تاکسی‌اش بودم. ترکیب رنگ لباس‌هایش که همه روشن بود نشان می‌داد که کلی سلیقه به خرج داده در اتنخاب. فرمان را با یک دست می‌چرخاند. با همه خوش و بش می‌کرد، حتی با کسانی که از خیابان رد می‌شدند. در واقع داشت از کارش حسابی لذت می برد.

حرف اولی این بود که بیش از آن اهمیت داری که فکر می‌کنی. جسمت و روحت نیاز به توجه دارند. به عبارت دیگر میزان اهمیت تو، رابطه مستقیم با میزان اهمیتی دارد که تو برای خودت قائلی. مهمتر اینکه این توجه می‌تواند بی هیچ منتی و مفت و مجانی تو را شارژ کند.

حرف دومی این بود که تغییر در جهت دلپذیری محیط، در دست توست. منتظر دیگران نباش. اگر می‌توانی محیط دلپذیر را برای دیگران هم فراهم کن. در هر حال تو خودت از آن بهره مند خواهی شد.

نان و پنیر خریدم تا با همکاران بخوریم. وقتی از مغازه بیرون آمدم، رنگ روز تغییر کرده بود و همه چیز می‌درخشید