چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا

تکلیف آرزوهای بر باد رفته چه می شود


تکلیف آرزوهای بر باد رفته چه می شود

کارشناسان به والدین هشدار می دهند که فرزندان را مسوول تحقق رویاهای دست نیافته خود نکنند

شاید باور نکنی، اما منی که حالا کلی در صنف خودمان برای خودم اسمی در کرده‌ام، یک دنیا حسرت را در چمدان خاطراتم دارم....

من در خواب هم نمی‌دیدم که به این سمت و سو کشیده شوم و از این راه زندگی‌ام را بگذرانم. [آهی کشید و ادامه داد] ما ۳ برادر و ۲ خواهر بودیم که با پدر و مادرم زندگی می‌کردیم. پدرم کارگر شرکت دخانیات بود و من فرزند بزرگ خانواده بودم. وضعیت مالی‌مان چندان تعریفی نداشت. یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای کودکی من این بود که روزی بشود دوچرخه‌ای برای خودم داشته باشم تا دیگر مجبور نباشم برای نشستن روی ترک دوچرخه رضا - پسر همسایه‌مان - کلی منت‌کشی کنم. همیشه دوست داشتم یکی از آن کیف‌های بنددار داشته باشم که بتوانم آن را روی کولم بیندازم و دستم را در سرمای زمستان در جیبم بکنم.

سال چهارم بودم که سرمای بدی خوردم. آنقدر حالم بد شد که ۳، ۴ روز نتوانستم مدرسه بروم. تب و لرز شدید، سرفه، حالت تهوع، استخوان‌درد و دل‌پیچه امانم را بریده بود. روزی که پیش دکتر رفتم، تازه فهمیدم می‌خواهم چه کاره شوم. آن روپوش سفید، عینک فریم مشکی، گوشی‌ای که دور گردن دکتر بود و آن لحن آرام و مطمئن و مهربان تا مدت‌ها در حافظه‌ام بود. از تو چه پنهان بعدا هم چند باری رفتم جلوی مطب آقای دکتر ولی رویم نشد که داخل بروم. من حتما باید پزشک می‌شدم. هدفم همین بود. خدا بیامرز پدرم آدم فهمیده‌ای بود. می‌گفت: «اگر بخواهی دکتر شوی باید سال‌ها درس بخوانی و جدی هم بخوانی، بازیگوشی را کنار بگذاری و همیشه سرت در کتاب و درس باشد.» و من همین کار را کردم. تا دوره دبیرستان همیشه جزو نفرات اول در کلاس بودم. حتی یک بار اسمم را به آموزش‌پرورش هم دادند به‌عنوان دانش‌آموز برتر. آن روزها که هم‌سن و سال‌های من هر کدام دنبال تفریح و خوش‌گذرانی‌های ۱۶، ۱۷ سالگی خود بودند، من داشتم درس می‌خواندم. تابستان‌ها پیش دایی باقر که دایی مادرم بود کار می‌کردم. فصل مدرسه هم با پولی که از کار درمی‌آوردم کتاب می‌خریدم تا اینکه...

من سال سوم دبیرستان بودم. بعدازظهر سه‌شنبه روزی بود که خبر آوردند پدرم در کارخانه سکته کرده. یادم نیست چطور خودم را به بیمارستان رساندم اما دیر رسیدم. پدرم از محل کارش تا بیمارستان دوام نیاورده بود. خیلی برایم دردناک بود. راستش او مانند بقیه پدرها نبود. زندگی‌اش سخت بود ولی انسان بود. همان روزها که کتک زدن و کمربند جزو تربیت خیلی از خانواده‌ها بود، او هیچ‌وقت از این کارها نمی‌کرد. تنها باری که سنگینی دستش را حس کردم، زمانی بود که فهمید من سیگار کشیده‌ام، همین. هنوز هم وقتی چشمم به سیگار می‌افتد، گوشم سوت می‌کشد، [دوباره آهی کشید و گفت] خدا بیامرزدش.

رفتن پدر، تمام نقشه‌های مرا برای آینده نقش بر آب کرد. حالا من مرد خانواده‌ای شده بودم. همه به من تکیه کرده بودند.

۲ برادر کوچک‌تر و ۲ خواهر دم‌بخت و مادرم. مجبور شدم در کنار درس خواندن کار هم بکنم. زندگی خیلی سخت شده بود. هر چقدر تلاش می‌کردم، انگار جای خالی پدر آنقدر بزرگ بود که هیچ‌وقت قرار نبود پر شود. با هر بدبختی‌ای بود دیپلم را گرفتم اما ادامه دادن درس و تحصیل بعید به نظر می‌رسید. با خودم گفتم‌: «درس‌ خواندن باشد برای بعد» و چسبیدم به کار. از طریق دایی‌باقر و به واسطه یکی از دوستانش به یک طلاساز معرفی شدم. قبلا پیش دایی‌باقر روی نقره کار کرده بودم و دستم به این کارها آشنا بود. ۶ سال از مرگ پدرم می‌گذشت. کم‌کم اوضاع بهتر شده بود. خواهر و برادرهایم هر کدام سر و سامان گرفته بودند. در این مدت برای خودم طلاساز ماهری شده بودم. همه هم‌دوره‌ای‌های من در این سال‌ها از پیش حاجی رفته بودند و مستقل شده بودند و فقط من همچنان در کارگاه و مغازه او مشغول بودم.

(انگار که موضوع خنده‌داری یادش بیاید، لبخند کمرنگی زد) می‌دانستم که قبول نمی‌کند اما یک روز بالاخره دل را به دریا زدم و موضوع را به او گفتم. پیش خودم گفتم: «مرگ یک بار، شیون هم یک بار» و گفتم. سرم پایین بود. دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «هر کاری رسم و رسومی دارد. برای این کار باید با مادرت بیایی تا صحبت کنیم». باورم نمی‌شد ولی او قبول کرد و من و مادر و خواهربزرگم به خواستگاری دختر حاجی رفتیم. هنوز هم این اتفاق باورنکردنی‌ترین حادثه زندگی من است. من با فاطمه ازدواج کردم. همه چیز بر وفق مراد بود جز یک چیز. یک عینک فریم مشکی، یک روپوش سفید، یک گوشی و آرزویی که داشت گوشه دلم خاک می‌خورد و آزارم می‌داد. دیگر فکر می‌کردم باید این آرزو را فراموش کنم. آنقدر از درس و مدرسه دور افتاده بودم که همه‌چیز از یادم رفته بود. کم‌کم داشتم به این وضع عادت می‌کردم. تا اینکه پسرمان به دنیا آمد. همیشه فکر می‌کردم نام «رضا» برای بچه‌های خوشبخت است. اسم پسرمان را رضا گذاشتیم. سعی کردم همیشه هر طور که می‌توانم بهترین شرایط را برای او فراهم کنم. پیش از اینکه بتواند درست راه برود، برایش دوچرخه خریدم. از بزرگ شدنش لذت می‌بردم. حالا همه چیز عوض شده بود. رضا می‌توانست یک پزشک موفق شود. وضعیت او مانند کودکی من نبود. او هر چیز که می‌خواست داشت. هر روز صبح خودم او را با اتومبیل به مدرسه می‌بردم. تا می‌توانستم برایش کتاب‌های علمی مختلف می‌خریدم و «دکتر رضا»ی من هر روز جلوی چشم من بزرگ‌تر می‌شد و من انگار هر روز انرژی بیشتری برای تلاش و فعالیت برای تامین رفاه او و همسرم پیدا می‌کردم. اما باز هم اوضاع آنطور که من می‌خواستم پیش نرفت [و دوباره آه کشید.]

رضا امسال، سال سوم دبیرستان را تمام می‌کند. با اینکه رشته تحصیلی‌اش هم تجربی است و با اینکه نمراتش هم خوب است، هیچ علاقه‌ای به رشته پزشکی نشان نمی‌دهد. نمی‌دانم چرا عارف‌مسلک شده. آن روز با هم حرف می‌زدیم که برگشت و گفت: «علاقه من به ادبیات خیلی بیشتر از پزشکی است. ترجیح می‌دهم برای کنکور ادبیات فارسی بخوانم تا پزشکی.» تا امروز خیلی با او صحبت کرده‌ام. درباره آینده شغلی و موقعیت اجتماعی پزشکی گفته‌ام. در مورد احترام مردم، حس کمک کردن به همنوع و خیلی چیزهای دیگر، اما او زیر بار نمی‌رود. من فکر می‌کنم او تحت‌تاثیر احساسات نوجوانی‌اش دارد تصمیم می‌گیرد و به سال‌های آینده و واقعیت زندگی فکر نمی‌کند. می‌خواهم هر طور شده، او را از این کار منصرف کنم ولی نمی‌دانم چگونه، رضا به راحتی می‌تواند یک پزشک موفق شود. او نباید آینده خود را خراب کند.

پیمان صفردوست

الهه رضاییان