جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

روزهای خوش زندگی


روزهای خوش زندگی

چه زود گذشتند، شبهایی که با ذکر یاد دوست سحر کردیم. سحرهایی که در آن با یاد و نام او، دل انگیزتر از صبح شدیم و با جوشش ذکرهای جوشن کبیر خروشیدیم و در میان امواج متلاطمش در شب قدر، …

چه زود گذشتند، شبهایی که با ذکر یاد دوست سحر کردیم. سحرهایی که در آن با یاد و نام او، دل انگیزتر از صبح شدیم و با جوشش ذکرهای جوشن کبیر خروشیدیم و در میان امواج متلاطمش در شب قدر، شاهد بودیم که قدر و اندازه یکسال همه، با متر الهی اندازه می‌شد و بانوی جلیل‌القدری به شب قدر، قدر و منزلت می‌بخشید. حیف از شبهایی که زرنگ و تنبلهایش جمع شده بودند تا خود را به آن میزان و ترازوی حق نزدیکتر کنند و ترازوی حق در اینجا، تنها رسیدن به مقام رضایش بود. برای همین هیچ کس تلاشی برای شناخته شدن نمی‌کرد، همه سعی بر این داشتند که ناشناس بمانند تا در گمنامی بیشتر به او و شناخت او برسند. چون همه به اینجا رسیده بودند که زرنگی به این نیست که وارد بهشت شوی چون کودکان بی‌گناه هم وارد بهشت می‌شوند، زرنگی به این نیست که به جهنم نروی چون دیوانگان هم به جهنم نمی‌روند. همه سعی در بدست آوردن رضای او داشتند که زرنگی واقعی این بود و زرنگ حقیقی کسی بود که در بدست آوردن آن تلاش می‌کرد. حیف از لحظاتی که گذشت و زرنگها و زرنگیهایش از جنس دیگری بودند.

ای کاش در آن روزها می‌ماندیم. روزهای خوش زندگی. روزهائی که در آن هیچ کس به دیگری به خاطر انجام کاری منت نمی‌گذاشت. هیچ کس برای تشویق شدن از سوی دیگری، کاری را انجام نمی‌داد. هیچ کس برای بالا رفتن در نظر بقیه، خودش را هلاک نمی‌کرد. هر کسی برای خودش زندگی می‌کرد. روزهای خوشی در آن داشت. دریغ از روزهائی که بقچه‌های قشنگ عبادت در خانه بسته می‌شدند و گره‌های کوچکش در مسجد گشوده می‌شدند تا بساط بندگی در یکی از بهترین محل‌های عبادت پهن شود. بقچه‌هائی از جنس عبادت. زبانهائی از جنس راز و نیاز. پاهائی از جنس همت و دستهائی از جنس بخشش، بخشش محبت. این بار در مساجد دلها بودند که در کنار هم ایستاده بودند نه جسمها.

آه و افسوس از لحظات خوش مناجات که در انتهای نمازهایمان با ندای «یا علی یا عظیم»، عظمتی دیگر از حضرت دوست را به نمایش می‌گذارد وبا سرودهای عاشقانه مناجاتیان در هم می‌آمیخت. اینجا بود که صدای بالهای روح‌القدس را می‌شنیدی که با بهم خوردن آن شوری دوباره در می‌گرفت و رقص ایمان در خانه‌ها جانی دیگر به زندگی‌ها می‌داد.

خدایا دوست دارم از این فراق، آنچنان ضجه‌ای بزنم که صدای هق هق گریه‌هایم، قهقهه مستانه عرشیان که به میمنت بازگشت ماه رمضان به ملکوت است را، خاموش کند. خدایا دوریش بار سنگینی بر قلبهایمان است که دل را می‌لرزاند و افسوسی عمیق را بر آن حاکم می‌کند. یادآوری روزهائی که در آن بی‌منت می‌بخشیدی، بدون پارتی به درگاهت راه می‌دادی. بدون نوبت می‌پذیرفتی با هر بهانه‌ای می‌گذشتی. اشتباه می‌کردیم و برمی‌گشتیم، دوباره می‌گذشتی. راستش را می‌گویم سرانگشتی هم که حساب کردم، دیدم بیشتر از آنکه من پا روی نفسم بگذارم تو هی بخشیدی و بخشیدی و بخشیدی ...

خدایا یادم می‌آید که بلد نبودم در شب قدر چگونه با تو به مناجات بنشینم. دست نصرت و یاری تو از آستین چهارده سراج منیر بیرون آمد و صفحات دعای شب قدر را نشانم داد. من شروع به مناجات کردم و آنقدر خواندم و از دوریت گریستم که طاقتم تاب شد، فریاد زدم و باز تو را خواندم. تو مرا بی‌تاب‌تر کردی، وقتی داشتی از من تشکر می‌کردی. گفتم خدایا چیزهائی را می‌خوانم که خودت به من آموخته‌ای تشکر برای چیست ؟ گفتی: نشنیده‌ای که مناجاتیان می‌خوانند یا شکور یا غفور؟

چگونه دوریش را تحمل کنیم که در لحظات خوش غروبش در افطار، حالی دگرگون از راز و نیاز داشتیم. لحظاتی که به ذکرهای خوش «الهم لک صمت...» شیرین می‌گشت. چگونه فراموش کنیم نیمه شبهائی را که در ایستگاه سحر توقف می‌کردیم تا مسافر خسته معنویتمان گلوئی تازه کند و از جام عشق آن باده‌ای بنوشد. خدایا چطور از لحظاتی دست بکشیم که در آن به فرموده امام الساجدین «بر اساس تفضل بودن تمام امورت را مشاهده کردیم وبه درکی حداقلی از قدرتت رسیدیم که تمام آن بر آئین گذشت استوار است.» حالا با یاد لحظاتی باید عمر بگذرانیم که در آن حمد و سپاس کم و کوچکمان را بزرگ می‌داشتی و می‌پذیرفتی. باز هم افسوس از روزهای خوش زندگی که گذشت…

معصومه حسین‌خانی