جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

گم شده ای در بمباران


گم شده ای در بمباران

چرخ های قطار دوان دوان روی ریل های خط اهواز تهران در حرکت بود

چرخ های قطار دوان دوان روی ریل های خط اهواز - تهران در حرکت بود.

ناگهان آسمان شکاف برداشت.

صدای انفجار و گلوله از هر طرف به گوش می رسید. دست هایم کوچکتر از آنی بودند که بمب و انفجار را لمس کنند. گوش هایم اما ترک خورد. دیگر هیچ چیز نشنیدم.

مثل چشم هایم که هیچ نمی دید...

رعد و برق، زمین و زمان را به هم می دوخت.

به گمانم سال ۱۳۵۹ بود. وقتی قطار داشت از اهواز به تهران می آمد خانواده ام مرا که یک ساله بودم درآغوش گرفته بودند .

وقتی دشمن بمب انداخت چرخ های قطار از حرکت باز ماندند. مانند چشم هایم که در وداعی تلخ برای همیشه از دیدن روی مادر و پدر باز ماند.

کاش آن قدر دست هایم بزرگ بودند که به سنگینی تمام، دست های مادر را می فشرد.

«هفت تپه» ایستگاه آخر دیدار من و تمام دارو ندارم بود. چشم چشم را نمی دید. فقط تا چشم کار می کرد آتش بود و فریاد، ناله و هذیان های دردآلود...

نگاه کودکانه ام در تصویری دور هنوز در خون می غلتد وقتی به یاد در خاک و خون غلتیدن هم قطارهایم می افتم. قطار دیگر سوت نمی کشید.

زخمی ها را به بیمارستان می بردند. نگاه مات و مبهوتم به دنبال مامان و بابا می گشت، که هنوز هم می گردد...

یکی دست هایش را روی صورت خراش برداشته ام کشید. نازم کرد و گفت : «چه دختر نازی.»

صدای انفجار می آمد. «طفل معصوم روی شانه ها و زیر چانه اش نشانه های آبی حلقه ای شکل خالکوبی شده دارد... »

این را یکی از کارمندان بیمارستان گفت. همان که برای مرهم گذاشتن روی خراش های صورتم مرا تا نزدیک ترین بیمارستان برد. اما از پدر و مادرم هیچ نشانی نگرفت.

دست هایم گرمای دستان مادر را می خواست. نگاهم در وسعت یک بی پناهی عمیق به دنبال نگاه های امن و مردانه بابا می گشت.

راستی بابا، مامان ! شاید می دانستید که روزی مرا گم می کنید برای همین بود که برایم نشانه های آبی کشیدید؟

آن روز گذشت. من بزرگ و بزرگ تر شدم.

گذشته های خیلی دور داشت از من فاصله می گرفت. کارمند بیمارستان در آن روز خیلی تلخ بدون این که به دنبال رد و نشانی از پدر و مادرم بگردد مرا به خواهر نازایش داد. او در آن لحظه های گنگ، حس بودن با پدر و مادر واقعی را برای همیشه از من ربود. آه! پدر و مادر من ! اگر هنوز زنده اید صدای گریه های مرا خوب گوش کنید.

حالا من به ظاهر بزرگ شده ام و شوهر دارم.

چشم هایم اما هر شب از دلتنگی تان تر است.

به خال های آبی روی چانه و شانه ام نگاه می کنم. می دانم با همین نشان های خیلی کوچک از شما نشانی بزرگی پیدا می کنم، دلم این را می گوید همان که هیچ گاه به من دروغ نگفته.

عروسک هایم را در آغوش می گیرم.

حتی تصویر چهره های شما را هم به یاد ندارم.

اما حالا مادر شوهر مهربانی دارم که برای پیدا کردن شما برایم آستین بالا زده.

بابا، مامان، باور کنید روزی چند بار این واژه ها را با گریه تکرار می کنم. تا به حال به هر دری زدم بسته بود. دلم گرفته است. بابا، مامان !

خانواده ای که من فرزند خوانده شان شدم برایم شناسنامه دیگری گرفتند اما من همان شناسنامه ای را می خواهم که شما برایم گرفته اید.

شناسنامه واقعی ام را می گویم. اسم، اسم پدر، اسم مادر. چه شیرین است وقتی روزی تمام این اسامی به واقعیت پیوند بخورد. یک روز مادر شوهرم گفت: بچه های روزنامه ایران به تو کمک می کنند. دلم به من گفت برایشان بنویس، بالاخره یک جایی بابا و مامان عکس روزهای بعد از گم شدن تو را می بینند و به سراغت می آیند. حالا من نوشته ام و گوش به زنگ صدای آشنایی هستم که شما را به من برساند؛ خدایا کمکم کن.

الهام آرمان