دوشنبه, ۳۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 May, 2024
مجله ویستا

دشت هایی چه فراخ


دشت هایی چه فراخ

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آید
من در این آبادی پی چیزی می گردم
پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود که صدایم می زد
پای نیزاری …

دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آید

من در این آبادی پی چیزی می گردم

پی خوابی شاید پی نوری ریگی لبخندی

پشت تبریزیها

غفلت پاکی بود که صدایم می زد

پای نیزاری ماندم باد می آمد گوش می دادم

چه کسی با من حرف می زد

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه زاری سر راه

بعد جالیز خیار بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک

لب آبی

گیوه ها را کندم

و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهی سر رسد از سر کوه

چه کسی پشت درختان است

هیچ می چرد گاوی در کوه

ظهر تابستان است

سایه ها می دانند که چه تابستانی است

سایه هایی بی لک

گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس

جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

آری

تا شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند...

زنده یاد سهراب سپهری