دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مجله ویستا

عصر پاییزی


عصر پاییزی

آقای «ج» از خواب عصرانه بیدار شد و به سمت آشپزخانه رفت. زیر چای را روشن کرد، بعد رفت کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداخت. از خورشید خبری نبود. تا جایی که چشمانش می دید آسمان را ابرهای …

آقای «ج» از خواب عصرانه بیدار شد و به سمت آشپزخانه رفت. زیر چای را روشن کرد، بعد رفت کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداخت. از خورشید خبری نبود. تا جایی که چشمانش می دید آسمان را ابرهای سیاه پوشانده بود.

با خودش فکر کرد با این وضع هوا احتمالاً باران خواهد بارید. در فکر باران و ابرهای سیاه بود که صدای به جوش آمدن آب کتری او را از فکر بیرون آورد. شعله زیر کتری را کم کرد.

در کابینت کنار اجاق گاز را باز کرد تا قوطی چای را پیدا کند ولی آن را ندید.

خم شد و نگاهی به داخل کابینت کرد. سرش را با دست راست خاراند و به جستجویش برای پیدا کردن قوطی چای ادامه داد.

بالاخره قوطی را پیدا کرد و به سر خاراندن پایان داد. این سر خاراندن عادت آقای «ج» است. صدایی که از این کار ایجاد می شود همچون قدم زدن روی برگ های خشک درخت چنار در فصل پاییز است؛ خش خش.

با همان دست راست قوطی چای را از داخل کابینت بیرون آورد.

یک پیمانه چای در قوری ریخت و آب جوش آمده ی کتری قوری را تا نیمه پر کرد.

قوری را روی کتری گذاشت، دستمال را روی قوری انداخت و زیر کتری را کم کرد. دوباره کنار پنجره رفت.

ناگهان آسمان روشن شد و بعد از چند ثانیه صدای نسبتاً هولناکی به گوشش رسید، صدایی که باعث لرزش شیشه ها شد. آن صدای رعدوبرق بود. باران شروع به باریدن کرد.

لبخند بر لب آقای «ج» نقش بست. او چنین هوایی را خیلی دوست داشت. برگشت و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت.

به سمت اتاق خوابش رفت و روزنامه ای را که هنگام برگشت به خانه خریده بود از کیفش بیرون آورد. یکی از صندلی های آشپزخانه را کنار پنجره گذاشت و صفحات روزنامه را ورق زد. چای دم کشیده بود. یک استکان چای برای خودش ریخت و زیر کتری را خاموش کرد.

بخار از دهانه استکان بلند شد. آقای «ج» پنجره را باز کرد، باد خنکی به داخل خانه آمد. روزنامه را کنار گذاشت، نشست روی صندلی و پای راستش را روی پای چپش انداخت. عادت داشت چایش را تلخ و ضمناً داغ بخورد. بعد از خوردن چای، استکان را روی کابینت گذاشت. پنجره را بست و دوباره به سمت اتاق خواب رفت. لباسش را پوشید، چترش را برداشت و از خانه بیرون رفت. داخل کوچه شد، صبر کرد تا کمی خیس شود سپس چترش را باز کرد و شروع به قدم زدن کرد. طبق عادت همیشگی اش عصرها، نزدیک غروب از خانه بیرون می رفت تا مقداری پیاده روی کند.

آقای «ج» آهی کشید و گفت: پسرم همیشه آرزو داشته ام چنین دقایقی را فقط برای یکبار تجربه کنم، اما افسوس که پاهایم فلج است و چشمانم نابینا.

علی رضائیان

۲۲مردادماه ۸۹