سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

داستان مارکس و مارکسیسم به روایت اریک هابزبام


داستان مارکس و مارکسیسم به روایت اریک هابزبام

اریک هابزبام مجموعه مقالاتش پیرامون مارکس و مارکسیسم را با یادداشتی درباره اینکه چگونه مردم به زیارت آرامگاه مارکس می روند آغاز می کند

● زهد و کوته‌نظری هابزبام

پیروی از پیامبر کذاب

جان‌گری

اریک هابزبام مجموعه مقالاتش پیرامون مارکس و مارکسیسم را با یادداشتی درباره اینکه چگونه مردم به زیارت آرامگاه مارکس می‌روند آغاز می‌کند. «به آرامگاه هایگیت وارد می‌شوند، جایی که کارل مارکس و هربرت اسپنسر، فیلسوفان قرن نوزدهم، به طرز بسیار عجیبی در دیدرس یکدیگر آرمیده‌اند. اسپنسر، ارسطوی شناخته‌شده دوران خود بود و کارل، کسی که در پست‌ترین نقطه همپستاد با پول رفقایش زندگی می‌گذراند. امروزه هیچ‌کس حتی نمی‌داند که اسپنسر آنجاست، در حالی‌که زایران سالخورده‌ای از هند و ژاپن به دیدار قبر مارکس می‌شتابند و کمونیست‌های جلای وطن کرده از ایران و عراق مصرند که در سایه او به خاک سپرده شوند.»

این شیوه غریبی برای شروع کتابی است که تز مرکزی‌اش این است که تفکر مارکس می‌تواند کمکی برای حل مشکلات قرن بیست‌ویکم باشد. زایران سالخورده‌ای که توسط هابزبام توصیف شده‌اند کمی شبیه به مهاجران روسی دهه ۱۹۲۰‌هستند، پناهندگان بی‌جا و مکانی از جهانی ناپدید‌شده. رژیم شوروی، که مهم‌ترین تجسم پروژه انقلابی مارکس در قرن بیستم بود، فروپاشید و به‌وسیله نظامی جایگزین شد که بیشتر وامدار روسیه ارتدوکس است تا هر ایدئولوژی غربی دیگری، در حالی‌که بزرگ‌ترین و مهم‌ترین کشوری که هنوز به وسیله حزب کمونیست اداره می‌شود، پذیرای نوعی سرمایه‌داری [هاری] شده که سرمایه‌داری بی‌قید و بند*

[laissez-faire] میانه قرن نوزدهم انگلیس در برابر آن رام به نظر می‌رسد.

مارکس هیچ‌گاه تا این حد از لحاظ سیاسی در حاشیه نبوده، اما در مقابل، افکار اسپنسر رو به گسترش است. شخص اسپنسر، یک متفکر غیرمتعارف ویکتوریایی است که فراموش شده و با خیال راحت می‌توان گفت هیچ‌کدام از انبوه نویسندگانی که حیات اجتماعی و اقتصادی را با معیارهای تکاملی [داروینیسم] بررسی می‌کنند چیزی از نوشته‌هایش نخوانده‌اند. اما چه این امر را تایید کنند چه نکنند، مبلغان نوین بازار آزاد، مروج نسخه‌ای از داروینیسم اجتماعی اسپنسرند، تزیین‌شده با ایده‌هایی از ژن‌ها و عادات – ترکیبی سمی که به همان میزان غیرعلمی است که تئوری بقای صلح اسپنسر که با حرارت بسیار مروجش بود.

سرمایه‌داری بازار آزاد شاید دچار دردسر شده باشد، اما تئوری‌های دیوانه‌وار تکامل اجتماعی کماکان در حال دادن هاله‌ای فریبنده از حقانیت فکری به سیستمی در حال فروپاشی‌اند. یکی از نقاط قوت هابزبام این است که آنقدر مورخ خوبی است که این خزعبلات را جدی نگیرد. اگر دو کتاب عصر سرمایه (۱۹۷۵) و عصر امپراتوری (۱۹۸۷) نقاط نشانه تاریخ هستند، یک دلیلش فهم عمیق این نکته است که آنها نشان‌دهنده داد‌وستد ایده‌ها با قدرت هستند. بزرگ‌ترین نقطه ضعف هابزبام این است که او ترجیح می‌دهد که این درک تاریخی را به دوران بین سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۹۱ تسری ندهد – دورانی که او «قرن کوتاه بیستم» می‌نامد، که در آن کمونیسم در بسیاری از نقاط جهان به قدرت رسید و سپس ناپدید شد و تنها ردی از خرابه‌ها را برجای گذاشت. نوشته‌هایش در این دوره تا حد زیادی پیش‌پا افتاده است. در ضمن آنها بسیار [از اصل مطلب] طفره می‌روند. سکوتی عظیم حقیقت کمونیسم را در برگرفته، روگردانی از درگیر شدن [با اصل مطلب] که تونی جاد را وادار می‌کند، نتیجه بگیرد که هابزبام «خودش را محدود کرده». این داوری ویران‌کننده‌ای است، اما دلایل زیادی موید آن است. وقتی هابزبام به تجربه شوروی اشاره می‌کند، توضیحات او بی‌تامل و عادی است. گویی بدیهی است، او کلیشه‌ای را تکرار می‌کند که در آن روسیه عقب‌مانده‌تر از آنی بود که منتج به چیزی شود شبیه به جامعه سوسیالیستی که در رویای مارکس بود.

همان‌طور که گئورکی پلخانف تئوریسین مارکسیستی در جمله‌ای بیان کرده و هابزبام هم بر آن مهر تایید می‌زند، نتیجه انقلاب در روسیه «امپراتوری چینی در رنگ سرخ» خواهد بود. نسل‌هایی از مارکسیست‌های غربی با استفاده از این نظر پلخانف، استدلال کرده‌اند که تجربه شوروی به‌وسیله سنت «استبداد شرقی» روسیه، ناکام شد. هرچند، این روایت ملال‌آور یک مزیت بزرگ دارد: معتقدان خود را از مواجهه سابقه تاریخی رژیم‌های کمونیستی با جهان مبری می‌کند. نسخه دیگری از کلیشه را بررسی کنیم، هابزبام به ما می‌گوید «امکان شکل‌گیری روسیه لیبرال سرمایه‌داری نیز [به جای روسیه کمونیستی] نبود». معنی واضحش این است که، در اواخر عهد تزارها، روسیه در جایی قرار داشت که بی‌رحمانه منجر شد به دیکتاتوری از نوع لنین و استالین. انسان متعجب می‌ماند که او از کجا تا این حد مطمئن است. ورای هر چیز دیگر، این دید که هیچ چیز دیگر به جز دیکتاتوری بی‌رحمانه در روسیه نمی‌توانست شکل بگیرد، به سختی قابل تطبیق با ۶۰‌سال عضویت بی‌وقفه این تاریخدان برجسته در حزب کمونیست است. به بیان دقیق‌تر، تطبیق این روایت عامیانه با دیکتاتوری که توسط هر کدام از رژیم‌های کمونیستی – نه تنها در روسیه، بلکه در سرتاسر اروپای‌شرقی و آسیای‌مرکزی، چین، جنوب‌شرقی آسیا، آفریقا و آمریکای‌لاتین عرضه شد امری است غیرممکن. ما مردم این سرزمین‌ها، با طیف وسیع و متنوعی از تاریخ و فرهنگ و این سطح ترقی، تا این حد عقب‌مانده و نیمه‌وحشی هستیم؟ یا اینکه تصور مارکس از جامعه پسا‌سرمایه‌داری از همان ابتدا معیوب بود؟ این پرسش‌هایی است که هابزبام هیچ گاه درگیرش نمی‌شود. اگر می‌شد مجبور بود که بپذیرد که تمام زندگی سیاسی‌اش بر بنیانی عمیقا وهم‌آلود بنا شده است.

وقتی که به بحران‌های معاصر سرمایه‌داری می‌پردازد، توقع می‌رود که هابزبام قدم در عرصه‌ای مطمئن‌تر بگذارد. او می‌نویسد «دنیای جهانی‌سازی شده‌ای که از دهه ۱۹۹۰ سر برآورد، به طرز قطعی و عجیبی شبیه جهانی است که مارکس در مانیفست کمونیست پیش‌بینی کرده بود.» خب، اصل مطلب این است که قطعا مارکس هیچ‌گاه ملی‌گرایی افراطی و تجدید حیات مذهب را پیش‌بینی نکرده بود و نه امکان شورش کشورهای تحت سلطه امپریالیسم، نه تنها علیه قدرت‌های غربی بلکه همچنین – به طور واضح در مورد چین، با وجود پیوند صوری‌اش با مارکسیسم- علیه تفکرات غربی. مارکس نیز کمتر از جان استوارت میل و هربرت اسپنسر اروپا ‌محور نبود.

جایی که مارکس از دوران خودش جلوتر بود درک این نکته بود که سرمایه‌داری سبک، ذاتا انقلابی تولید است که در نهایت تمدن بورژوازی را از پا در می‌آورد. اقتصاددانان و سیاستمدارانی که پیروزی سرمایه‌داری در دهه ۱۹۹۰ را جشن می‌گرفتند تصور می‌کردند که نتیجه‌اش یک «دموکراسی [بر مبنای] مالکیت خصوصی» خواهد بود. در حالی‌که در حقیقت، نتیجه‌اش نوعی توده‌گرایی بوده – سیستم اقتصادی که در آن زندگی طبقه میانه برای کثیری از مردم رویایی دست‌نیافتنی شده است. مارکس در اینجا، اگر در جای دیگر هم نباشد، پیامبر‌گونه بود. [هرچند] گزارش پسا کینزی هرمان مینسکی از بی‌ثباتی ذاتی سرمایه‌داری مالی خیلی درخشان‌تر و به‌درد‌بخورتر از هر چیزی است که مارکس و مریدانش تولید کرده‌اند. نزدیک به ۵۰۰ صفحه کتاب «چگونه جهان را تغییر دهیم» مربوط به جدل‌های مارکسیستی قرن نوزدهم - و اوایل قرن بیستم- است که به درستی فراموش شده‌اند. اگر هابزبام در تلاش است مارکس را از گودال فراموشی تاریخ نجات دهد، با همان روحیه زاهدانه قدمایی است که انقلابیون بازنشسته زیارت ماخولیایی خود را از مزار استاد در آرامگاه هایگیت انجام می‌دهند.

• laissez-faire در اصل لغتی فرانسوی به معنای «بگذار بکند» اما بیشتر حاوی معنای «آزادش بگذار» است و اشاره به کسانی نظیر آدام اسمیت دارند که قایل به تنظیم بازار به وسیله دست‌های نامریی بازار بودند و معتقد که دولت با دخالت خود نظم فوق را به هم می‌زند، پس بهتر است که بازار را «آزاد بگذارد» و در آن دخالت نکند.

● نگاه هابزبام به مارکس و مارکسیسم

راهنمایی برای تغییر جهان

استفان کولینی

«تاکنون، فلاسفه تنها درصدد تفسیر جهان بوده‌اند، حال اینکه بحث بر سر تغییر آن است». جمله تحسین‌‌شده مشهور مارکس تلاشی است جهت برساختن چیزی که ما شاید امروزه آن را «شرط تاثیر»ی بدانیم جهت اعتبار دادن به این فکر انتزاعی: آزمونی برای سنجش اعتبار اینکه ایده‌ها در خود قابلیت تغییر جهان را دارند. این بیانیه پرطمطراق در نگاهی رو‌به‌عقب می‌تواند به صورت تنشی دیده شود که در کل کارهای مارکس جاری بود و در بنیان بحران هویت مجددی که به بدنه گفتار و کرداری که بعدها به نام «مارکسیسم» شناخته می‌شد، سرایت کرده بود. تحت این عنوان، تعداد کثیری از ایده‌های فوق‌العاده غنی و سطح بالا پرورانده شده و هنوز هم پرورانده می‌شود، با این حال هم صاحبان ایده و هم منتقدان آن، مهیای آن بوده‌اند که بر این نکته پافشاری کنند که اعتبار و اهمیت این ایده‌ها باید به مثابه سابقه‌شان در تغییر جهان ارزیابی شود.

صاحبان ایده اغلب حتی علاقه‌مند هستند، اشاره کنند به این نکته که هنوز هیات منصفه‌ای وجود دارد، اما آنها باید غمگنانه این نکته را بفهمند که اوضاع پرونده خوب به نظر نمی‌رسد؛ منتقدان مصرانه به میلیون‌ها قربانی استالین اشاره می‌کنند و کامیابی‌های بی‌همتایی که برای (برخی) توسط سرمایه‌داری به ارمغان آورده شده و سپس پرونده را مختومه می‌دانند. شخصیت دوگانه مارکسیسم برای هرکسی که قصد ترسیم تاریخش را داشته باشد «بار گرانی است کشیدن به دوش». خود ایده [مارکسیسم] به تنهایی پیچیده و غامض است: ایده‌آل این است که تاریخ‌نگار باید توان عبور مطمئن از بیشه‌زار متافیزیک هگل و همین‌طور هزار‌توی تئوری ارزش کار را داشته باشد. اما به علاوه، یک تاریخ درخور باید دستاوردهای جنبش‌های کارگری و وضعیت اختلافات درون‌حزبی، بنای اقتصاد طراحی‌شده و سرکوبی نظرات مخالف و خیلی چیزهای دیگر را در بربگیرد. مورخ ایده‌آل مارکسیسم باید هم تئوریسین باشد، هم دانشمند، هم مومن و هم شکاک. غالبا اریک هابزبام را «مورخ مارکسیستی» می‌دانند، با این حال او را دقیق‌تر می‌توان به صورت مورخی با دامنه جالب توجه کار و قدرت تحلیلی دید که از مارکس بیش از هر منبع دیگری الهام گرفته است. اما او کمتر به عنوان مورخ مارکسیسم دیده شده. به هر حال، کارهای اصلی او بر تحلیل توسعه جوامع اروپایی از زمان انقلاب‌های دوگانه فرانسه و انقلاب‌های صنعتی در پایان قرن هجدهم تمرکز داشته است. اگر به سهم او از تاریخ‌نگاری مارکسیسم کمتر توجه شده، بخشی از آن به دلیل این می‌تواند باشد که آنها [کارهایش در باب تاریخ مارکسیسم] بیشتر شکل مقالات پراکنده و فصولی از کتاب را داشته و بخشی به این خاطر که در خلال تمایلات بین‌المللی‌اش، اغلب آنها به زبان‌هایی غیر از انگلیسی منتشر شده است.

انتشار «چگونه جهان را تغییر دهیم» شاید کمکی باشد که قضیه را سر و سامان بدهیم و درست سر وقتش بود؛ در کتاب شانزدهمش و در ۹۴‌سالگی‌اش. هر چند بخش اعظم کتاب از چیزهایی که قبلا منتشر شده تشکیل شده است، بسیاری از آنها هیچ‌گاه به انگلیسی منتشر نشده و برخی از آنها بازنگری و به روز‌رسانی شده است. «داستان» [موجود] در عنوان شاید تلاش دستپاچه ناشر باشد برای اینکه محتوای کتاب را برای خوانندگانی که تصور می‌شود از «مقاله» یا «تحقیق» می‌ترسند، دارای ظاهری جذاب به نظر برساند، اما خوشبختانه این کلمه در این قضیه بیانگر یک زندگینامه متنوع یا داستانی خارج از قاعده نیست. مقالات تحلیلی است و مجمل و ایرادی هم ندارد؛ کیفیت صرف روشنگرانه‌شان آنها را از هر «داستان» بَزَک‌شده‌ای بهتر می‌کند. بخش اول، حاوی تحقیقات اغلب متنوعی در باب سیمای فکری مارکس و انگلس است. طیفی از معرفی کوتاه از کارهای متاخر مارکس [نظیر] «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» گرفته تا شرح پر‌و‌پیمانی از تفکر مارکس در باب «اشکال پیشا‌ سرمایه‌داری» در کار ناتمامش «گروندریسه.» بخش دوم که برای خواننده معاصر می‌تواند جالب‌تر باشد، سعی در نگاهی به بخت‌یاری‌های مارکسیسم در (تقریبا) ۱۳۰ سالی است که از مرگ مارکس در ۱۸۸۳ می‌گذرد.

در این فصل است که به وضوح رد هابزبام دیده می‌شود؛ ترکیبی از تحلیل‌های روشن و دامنه نفس‌گیر [مطالب]. تقریبا هر مورخی در کنار او محلی به نظر می‌رسد. چه کسی می‌تواند، در حالی‌که در حال بررسی جزیی تاریخ جنبش‌های اصلی مارکسیستی در کشورهایی مثل آلمان و فرانسه است، همزمان تفاوت‌های کوچک بین مارکسیسم دانمارکی با فنلاندی را [به مخاطب] عرضه کند؟ به چه کسی می‌توانیم اعتماد کنیم، در حالی‌که ترجمه‌های «کاپیتال» را از آذربایجانی تاییدیش [نوعی از زبان عبری] جز به جز برمی‌شمارد، با اطمینان نتیجه می‌گیرد که « باقی «کاپیتال»ها به سایر زبان‌های اصلی در هند دوره استقلال رخ داد، با ویرایش‌هایی در ماراتی، هندی و بنگالی در دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰؟ در خلال قرن گذشته یا شاید بیش از آن می‌شود گفت وضعیت نوشته‌های مارکس بین دو قطب در نوسان بوده.

از یک سو، یک موضع کمونیست راست‌کیشانه که در آن مارکس راهنمایی تمام و کمال و لغزش‌ناپذیری است برای حرکت سیاسی و خلق شکلی از جامعه که بر سرمایه‌داری از طریق انقلاب غلبه کند و از سوی دیگر چیزی که ما می‌توانیم دیدگاه «تمدن غربی» بنامیم که در آن با مارکس به همراه چهره‌هایی نظیر نیچه و فروید، به عنوان نویسندگان آثاری بی‌نهایت فریبنده برخورد می‌شود؛ آثاری که می‌تواند مورد تحقیق قرار بگیرد یا صرفا از خواندن‌شان لذت برد اما کاربردی بیش از کاربرد [کتبی نظیر] «کوه جادوی» توماس مان یا «سرزمین هرز» الیوت ندارد. هابزبام به طور نمونه از هر دو این افراط‌ها احتراز می‌کند: رویکردش از اولی با فاصله‌تر [از مارکسیسم]، اما مشخصا از دومی درگیرانه‌تر است. او از تاریخ مارکسیسم در مقابل ما ستایش می‌کند زیرا «در ۱۳۰ سال گذشته تم اصلی در موسیقی فکری جهان جدید بوده و در خلال توانش برای حرکت نیروهای اجتماعی، حضوری قاطعانه و در برخی نقاط تعیین‌کننده در تاریخ قرن بیستم داشته.» اما در باب قرن بیست‌ویکم چه؟ مارکسیسم از آغازش در دهه ۱۸۴۰، موضوع گمانه‌زنی‌های خامی بوده. مارکس و انگلس مکررا خودشان (و دیگرانی) را متقاعد کردند که فرجام جامعه بورژوازی تیره است و از زمان مرگ مارکس مرتبا «بحران سرمایه‌داری» اعلام شده است. اما هر دفعه بیمار به گونه‌ای شفا یافته و شاید حتی قوی‌تر هم شده. شاید حتی خود هابزبام، جذاب‌ترین و معقول‌ترین تحلیل‌گران، کاملا از این تب در امان نباشد وقتی فکر می‌کند که فروپاشی مالی در سال ۲۰۰۸ شاید نشانه آغاز پایان سرمایه‌داری است آن‌گونه که ما از قبل می‌دانستیم.

او قطعا باور دارد که پایان دوره ۲۵‌ساله‌ای (تا سده مرگ مارکس) را معین کرده که در خلال آن مارکس به نظر می‌رسد اهمیتش را از دست داده و برای بسیاری از نسل جوان‌تر، جذابیتش را «بار دیگر» او با صراحت غیرمعمولی اعلام می‌کند، «زمان آن رسیده که مارکس را جدی بگیریم.» حتی در خلال پیروزمندانه‌ترین سال‌های نئولیبرالیسم، کسانی بودند که مارکس را حقیقتا خیلی جدی می‌گرفتند به عنوان منبعی برای مفاهیم و چارچوب‌هایی که به‌وسیله آنها عملکرد جامعه را تحلیل می‌کردند اینکه در آن سرمایه در دست عده قلیلی است و نیروی کار توسط افراد زیادی به فروش می‌رسد. اما از این گذشته، آیا هابزبام فکر می‌کند که ما باید مارکس را به عنوان راهنمایی برای تغییر جهان جدی بگیریم؟ اینجاست که او تذکری هوشیارانه و حتی دوپهلو می‌دهد. او در عباراتی زیبا بیان می‌کند که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، «سرمایه‌داری شمایلی که مرگش را به او یادآور می‌شد را از دست داد». اما همزمان «کسانی که هنوز پایبند آرزوی اصلی سوسیالیست از جامعه‌ای بناشده به نام همکاری به جای رقابت هستند، باید دوباره به تامل و تئوری بازگردند».

اکنون او مشاهده می‌کند، جهانی‌سازی و عقب کشیدن دولت‌ها، احزاب سوسیال دموکرات و جنبش‌های کارگری را در عرصه طبیعی‌شان تضعیف کرده: این نهادهای تازه «تا به حال خیلی در عملیات فراملیتی موفق نبوده‌اند.» اگر نویسنده دیگری بود شاید شخص شک می‌کرد که در این دست‌کم گرفتنِ عمدی، طعنه‌ای نهفته است، اما «تا به حال» و «نه خیلی» شاید تنها نشانی از عادت ادبیات ملاحظه‌کار هابزبام باشد. کماکان این اغتشاش مالی اخیر چه فرصتی را به دست می‌دهد؟ برخی وضعیت را با دهه ۱۹۳۰ مقایسه کرده‌اند، اما آیا اینکه برای کسانی که سیرت رادیکالی دارند، می‌شود به قضیه به مثابه یک قرینه دلگرم‌کننده نگریسته شود، امری دشوار است.

هابزبام با بررسی دقیق خود، مرزهای [تحقیق] خود را معین می‌کند، بر خلاف دهه ۱۹۳۰، «سوسیالیست‌ها» (که به نظر می‌رسد به طرز غریبی از آنها فاصله دارد) «نمی‌توانند حتی یک مورد از رژیم‌های کمونیست یا سوسیال‌دموکراتی را نشان بدهند که مصون از بحران باشد و نه می‌توانند پیشنهاد واقعی برای تغییر سوسیالیستی عرضه کنند». شاید حقیقت این است که مارکسیسم با وجود بیانیه مشهور بنیان‌گذارانش، همواره بیشتر در شناخت جهان سهیم بوده تا تغییرش. قطعا، اریک هابزبام بیش از هر کس دیگری جهت فهم این امر کار کرده و اگر بپرسیم که نظر نهایی‌اش درباره چشم‌اندازه تغییر جهان چه می‌تواند باشد، آنگاه خوشبختانه، هنوز در جایگاهی هستیم که ژو انلای [اولین نخست‌وزیر جمهوری خلق چین ۱۹۴۹-۱۹۷۶] درباره انقلاب فرانسه گفت؛ اینکه هنوز برای پاسخ دادن زود است.

منبع: گاردین، شنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۱۱