یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

ابر و اسب و آسیه


ابر و اسب و آسیه

نگاهی به داستان «روز اسب ریزی» اثر بیژن نجدی

برای من که اصلی ترین دلمشغولی ام شعر است ، ورود به دنیای داستانی بیژن نجدی از آن جهت جذاب است که نه تنها آثار داستانی اش را بی بهره از تمهیدات و عناصر زیبایی شناسانه شعر نمی دانم ، بلکه آثار داستانی نجدی را به لحاظ فرم و فضاسازی و لغزاندن داستان در سطح شیشه ای شعر بسیار نزدیک و گاه در هم تنیده می بینم .

بررسی آثار داستانی و شعر نجدی هر کدام به تنهایی ما را به سرانجام مطلوبی نخواهد رساند . در یک ارزیابی منصفانه و فرهیخته از آثار داستانی و شعر نجدی می توان او را داستان نویسی موفق و شاعری تأثیر گذار قلمداد کرد . به گونه ای که آثار داستانی او در نهایت برجسته تر و روزآمدتر از شعرهای اوست .

از مجموعه داستانهای ایرانی که تأثیر شگرفی بر نگاه ادبی من داشته است ، پس از آثار صادق هدایت یکی «عزاداران بَیل» غلامحسین ساعدی و دیگری «یوز پلنگانی که با من دویده اند» بیژن نجدی است . این دو مجموعه اما با تفاوتهایی که به لحاظ زبان و نگاه و نیز رویکردهای اجتماعی با یکدیگر دارند ، در فرم و ساختار شباهت هایی نیز دارند که قیاسشان در این مجال نمی گنجد . اما حضور «شخصیت های مشخص» در «داستانهای متعدد» را می توان از مشخصه های بارز این دو مجموعه دانست .

با بررسی شخصیت های اصلی بسیاری از داستانهای نجدی «طاهر و مرتضی» به این نتیجه می رسیم که این دو هر کدام نماینده ی بخشی از شخصیت (بیرونی و درونی) نویسنده می باشند . طاهر «من» واقعی و «آنچه هست» نویسنده و مرتضی «من» آرمانگر و «آنچه باید باشد» اوست .

موضوع دیگری که در جهان ادبی (شعر ـ داستان) نجدی بیشتر نمود پیدا می کند ، نگاه انسانی او به طبیعت و نگاه طبیعی او به انسان است . نجدی سعی دارد تا در آثارش به قضاوت ننشیند و به جای نشان دادن به نشانه ها اشاره کند و دریافت را به مخاطب بسپارد .

در مجموعه داستان «یوز پلنگانی که با من دویده اند» به داستانی با عنوان «روز اسب ریزی» برمی خوریم که از ویژگیهای خاصی برخوردار است . در این داستان به ظاهر از شخصیتهای محوری یاد شده درآثار داستانی نجدی (طاهر و مرتضی) نامی برده نمی شود ، اما با نگاهی عمیق می توان پی برد که در این داستان نیز راوی که گاه سوم شخص «انسان» و گاه ویژه «اسب» می باشد ، همان دغدغه ها و دلبستگی ها وجود دارد و هر یک گاه در موازات هم و گاه تنیده در یکدیگر همان حس انسانی را با محوریت (انسان ـ حیوان) دنبال می کنند و با استحاله های مکرر، از خود شخصیت زدایی می نمایند .

در داستان «اسب ریزی» نویسنده از راوی صرف خارج شده و با تناسخ در بطن مورد روایت ، دردها و آرزوها ی اسب را به شکلی انسانی به نمایش می گذارد و حتی از این هم فراتر رفته و با استحاله در اسب روایت را به او می سپارد و چون با او یکی می شود ، شرایطی انسانی را برای او متصور می شود .

● روز اسب ریزی

«پوستم سفید بود . موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت . دو لکه ی باریک تنباکویی لای دستهایم بود . فکر می کنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم می خورد »

راوی این سطور با دو لکه ی باریک تنباکویی لای دستهایش (نشانه) به اسب بودن خود واقف می شود و این آغاز «معرفت شناسی» اوست .

«روزی که توانستم از دیوارک کاجهای پاکوتاه ، جست بزنم و بی آنکه پل را ببینم قالان خان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه ، جلوتر از همه اسبها به میدان دهکده برسم ، دو ساله بودم . قالان خان یک زین یراق دوزی و یک پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل ، خاک اره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم ، پوست پهلو و شانه هایم ، خراش برندارد .»

در این مرحله ، با گذشت دو سال از عمرش (عنصر زمان) با برنده شدن در مسابقه و کسب افتخار برای قالان خان (صاحب خود ) به دستور او برایش خاک اره فراهم می کنند تا بی آنکه پوست پهلو و شانه هایش خراش بردارد ، غلت بزند . بنابراین به شرایط مطلوبتری دست پیدا کند و پاداش کارش را بگیرد و پا به مرحله «شخصیت یابی» بگذارد .

«روز بعد قالان خان آن زین را روی پشتم گذاشت تسمه اش را زیر شکمم سفت کرد . باران می بارید . تا باران بند بیاید مرا بین ردیف درختان غان ، روی سینه ی تپه ها و در حاشیه ی باغها ی پنبه دواند . کنار رودخانه پاشنه چکمه اش را به پوست شکمم کشید و مرا هی کرد که خودم را تا گردن به آب بزنم بعد آلاچیقها را دور زدیم . از بوی دود اجاقها رد شدیم . زین و تسمه ، خیس شده به تنم چسبیده بود خراشم می داد ، مثل براده ی شیشه»

هر چه بود او اسب بودو حیوان در نگاه آدمی مثل «قالان خان» کاربرد خودش را دارد . باید کار کند و سواری دهد . اگر یک روز قبل برایش افتخار کسب کرد و به واسطه ی آن زین یراق دوزی و پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت ، امروز باید بر پشت اسب گذاشته شود و آن را حمل کند .

و اگر دیروز برایش خاک اره ریخت تا غلت بزند بی آنکه پوست پهلو و شانه هایش خراش بردارد ، امروز باید خراش زین و تسمه خیس شده را که همچون براده ی شیشه بر تنش فرو می رود تحمل کند . و اگر دیروز بی آنکه پل را ببیند (سبکبار) قالا خان را از روی آب رد کرد ، امروز با پاشنه چکمه ی قالا خان باید خودش را تا گردن به آب بزند.

«نزدیک ظهر به دهکده برگشتیم . دختر قالان خان کنار چاه بود . به طرف ما دوید پاکار دهنه ام را گرفت و قالان خان بی آنکه پیاده شود مرا به اصطبل برد . آنجا هر دو پایش را از یک طرف زین آویزان کرد و خودش را به پایین سر داد . پاکارزین را باز کرد . تا او برود و یک تکمه نمد برای خشک کردن پوستم بیاورد ، صدایی نرم ، مثل علف ، گفت : سلام . »

اسب صدای آسیه را به علف تشبیه می کند . به چیزی که برایش مهمترین چیز است و گرسنگی اش را فرو می نشاند .و بوی آسیه را به جنگل مانند می کند که رهایی را در او تداعی می کند و آزادی را . این تشبیه از منظر حیوانی مثل اسب بسیار طبیعی و در عین حال انسانی است

«سطل کنار دیرک بود آسیه سطل را وارونه کرد . روی آن ایستاد و مثل یک مشت ابر سوار اسب شد . گرمایش را به تن اسب مالید. گردن اسب را بغل کرد . موهایش را روی آرواره ی اسب ریخت . همین که گفت «هی» ، اسب و آسیه دهکده را بهم ریختند »

راوی در این سطور «سوم شخص » (انسان )‌ بوده و محور روایت تغییر می کند و اسب به واسطه «بوی » آسیه که شکل مجاز مرسل یافته از فلسفه ی وجودی و درک شده ی آسیه از سوی اوست به رهایی (اگر چه در اندک زمانی ) دست می یابد .

«فردای آن روز ، وقتی که خواست باز هم زین را روی پشتم بگذارد ، دستهایم را بالا بردم و هر دو تا نعلم را روی آن منجوقها پایین آوردم . قالان خان به طرف دیوار اصطبل پرت شد و فریادش پاکار وحشت زده را به اصطبل آورد . »

در این سطور راوی ویژه است و اسب دوباره خط روایت را به دست می گیرد و ماجرای سر کشی خود که بر اثر حس آزادی خواهی و رهایی به دست آمده در همسفری با آسیه «دختر قالا خان » که روز گذشته با او مهربانی کرد و بدون زین سوارش شد را روایت می کند و این که حاضر نیست قالا خان را باز هم بر پشتش بگذارد و با بالا بردن دستهایش و کوبیدن آن بر منجوقهای او تمرد خود را نشان داده است .

«پاکار سوراخهای دولول را به طرف صورت اسب گرفت. صدایی مثل باران به طرف اصطبل آمد . بین سقف و شانه های اسب ، پر از ابر شد . آسیه پشت صدایش ایستاده بود . گفت : بابا »

راوی در این سطور تغییر می کند . راوی سوم شخص( انسان) صدای آسیه را به باران و خودش را به ابر تشبیه می کند که در دفاع از اسب در مقابل پدرش قرار می گیرد .

«به طرف دخترش رفت . ابر از شانه تا روی دستهای من پایین آمده بود . پاکار خودش را بین پدر و دختر انداخت »

اسب روایت داستان را به دست می گیرد و همان تشبیه ابر را که راوی انسان در مورد آسیه به کار برده است استفاده می کند. تقریباً اسب همان احساسی را به آسیه دارد که انسان به گاری . روایت در هر بندی دست به دست می شود . از اسب به انسان از انسان به اسب .

اگر عنصر ابر را ( نشانه ی) خیال بنامیم به این نتیجه می رسیم که اسب و انسان به خیالی یگانه و رویایی مشترک در مورد آسیه دست یافتند .

«من نمی دانستم گاری چیست . صبح روز بعد ، پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید .» نتیجه تمرد آن شد که قالا خان که حرف اول و آخر را می زند ، او (اسب ) را از آزادی محروم و از اسبی زینی و سواری به اسبی کاری تبدیل کرد .

«دهنه اسب را گرفت و او را به طرف گاری برد . قدش به گردن اسب هم نمی رسید . شکم برآمده ای داشت . کمربند شلوار را درست زیر نافش بسته بود . صورتی داشت با گوشت آویزان . لب بالایش آنقدر کوتاه بود که انگار بدون هیچ خنده ای همیشه لبخند می زد . اسب را به گاری بست و به کارگران گفت : چرا مثل مرده وایستادین ؟ »

راوی دوباره از اسب به انسان تبدیل می شود و این حرکت بعد از هر چند سطر تکرار شده و فاصله آن کوتاهتر می شود و در همین حین احساس و نگاه این دو (انسان ـ اسب ) در هر مرحله به هم نزدیکتر می شود تا جایی که پس از چند کلمه راوی تغییر می کند .

«آتای وپاکار خودشان را کنار کشیدند . حالا دستهای تا شده ی اسب به زمین چسبیده بود و تمام گردنم و نیمرخ اسب روی برف بود . آتای و پاکار باید کمک می کردند تا اسب را دوباره به گاری ببندند .

«من دیگر نمی توانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم . اسب دیگر نمی توانست بدون گاری بایستد یا راه برود . من دیگر نمی توانستم .

اسب...

من ...

اسب ...»

انسان و اسب که در پایان یکی شدند در اثر غلتیدن به زمین و روی برف و در اثر خستگی و سرما زدگی دچار هذیانی شدند که نمی توانستند به شکل مستقلی به روایت بپردازند و داستان با (اسب ۰۰۰ من ۰۰۰ اسب ۰۰۰ به پایان می رسد .

در پایان به بعضی از ویژگیهای داستان اشاره می کنم . در این داستان، زمان و مکان روایت روال طبیعی دارد . اما آنچه که در بستر روانشناسانه قابل طرح است و در آن هنجار شکنی صورت می پذیرد راوی و مورد روایت است که برخاسته از تخیل نویسنده است .

در این داستان، روایت به گونه ای طرح می شود که راوی اصلی (نویسنده) حضوری برجسته ندارد و در کلیت داستان و در دست به دست شدن خط روایت استحاله می شود و از درون تخیل خود دو گونه راوی را به ظهور می رساند .

داستان «روز اسب ریزی » با توجه به شخصیت پردازی، زمان و مکان روایت و نیز مقطع خاص تاریخی و نوع روابط حاکم بر جامعه (ارباب- رعیتی ) و حاکمیت فئودالیته ، از منظر جامعه شناسی و تاریخی نیز قابل تفسیر و تامل می باشد . نجدی در این داستان اگر چه به موضوع بی توجه نبوده است اما استفاده از شگردها و تمهیدات و شیوه ی بیانی داستان نشان میدهد که او به« روش »یا(چگونه نوشتن ) اهمیت بیشتری نسبت به «موضوع »یا(چه نوشتن) قائل است .

پرهیز از قهرمان گرایی ، حذف راوی یکه و استفاده از صداهای مختلف ، استفاده از عنصر خیال ، وجود راوی ویژه (غیر انسان ) ، مشارکت مخاطب و ۰۰۰ این داستان را در زمره داستانهای موفق «پسا مدرن » نشات گرفته از ساز و کارهای غیر تصنعی و تقلیدی و بهره مند از زیر ساخت های اجتماعی و فرهنگ بومی قرار می دهد .

ولی اله پاشا