یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نجوا باخاک


نجوا باخاک

منطقه تفحص و زنی که مویه کنان به دنبال جسد همسرش در لابه لای خاک ها می گردد

● صحنه:

منطقه تفحص و زنی که مویه کنان به دنبال جسد همسرش در لابه لای خاک ها می گردد.

(صحنه نور می گیرد. زن بر روی زمین نشسته است ، زمین را می کاود و تکه ای استخوان پیدا می کندو مشغول حرف زدن با آن می شود.)

حتم دارم این یک پاره استخوان نیست. درسته که یه لایه خاک روی اون نشسته و وقتی تمیزش می کنم ، پاک می شه و سفید ، و اگه بخوام ذره ای فشارش بدم تو دستام از هم می پاشه ، اما می دونم که این یه پاره استخوان نیست.

نه ! این یه تکه از دست های گرم و مهربانی که گاهی دست های یخ زده ی منو نوازش می کرد و می گفت:

- خسته نباشی زن

موهای خیس منو می بافت و می گفت:

- این جوری قشنگ تر می شی.

(زن استخوان را در دست می گیرد . بویش می کند. آن را بر می دارد و در نایلون می گذارد. باز می گردد و دوباره در خاک کندو کاو می کند . چنگالی در دست دارد که با آن خاک را می کاود . بعد از چند بار کاویدن نگاهی به چنگال می کند . از ترس اینکه چنگال به بدن همسرش آسیبی رساند آن را به دوری پرتاب می کند و با دست کند و کاو می کند.)

دیگه از خاک بدم نمی یاد . دیگه به خاک حساسیت ندارم. دیگه دست هام در تماس با خاک خشک نمی زنه. آخه این خاک طراوت خاصی داره. خاکی که این همه مدت تو رو تو خودش نگه داشته ، تازگی عجیبی داره.

این خاک هفت سال تو رو تو آغوش خودش پناه داده. در طول این همه مدت ، این خاک نگذاشته تا تو سرما بخوری. تو رو برای من سالم نگه داشته .کاری کرده تا تو بمونی ، تا برای من بمونی. (مکث)

االبته دیگه از تو گوشت و پوستی به استخوان نمونده. اما نه ! نگاه کن این یه تکه استخوان رو ببین که رو اون یه شاخه گل کوچک روییده. این ، جناق سینه ات باید باشه . یادت هست ؟ یه شب تا صبح سرم رو روی اون گذاشتم و به تو التماس کردم که لا اقل شب عید رو تو خونه بمون. گفتم که سکینه می خواد تو براش قرآن بخونی و بعد اونو ببوسی. رو زانوهات بنشونی و بهش یه اسکناس تا نشده از لای قرآن بِدی و بگی « عیدت مبارک سکینه جان » گفتم می خوام بعد از چهار سال دوری از تو وقت سال تحویل ، حالا که دخترمون سه ساله شده با هم عید داشته باشیم. تو گفتی

- خونه ی پدرت، پدرم

و من سرم رو گذاشتم رو جناق سینه ات ، رو همین پاره استخوان ( گریه می کند) تو با دست هات داشتی مو هام رو نوازش می کردی و برای من و سکینه دعا می کردی و می گفتی

- دلم می خواد صبور باشی

ومن کم کم تو حرفات خوابم می گرفت .

توی خواب من بودم و تو.من بودم و تو سکینه . سکینه توی یه دشت بزرگ داشت می دوید و من دنبالش بودم و صداش می کردم : « سکینه بیا اینجا »

سکینه اما همین طور می دوید. گفتم : « کجا می ری بچه ؟»گفت :

- با با رو دیدم . بابا اونجاست . می خوام برم بیارمش خونه . می خوام سر سفره ی عید با هم باشیم.

من به دنبال سکینه دویدم . تو نبودی . سکینه می رفت و من می رفتم . وقتی بهش رسیدم ، اون سرش رو گذاشته بود روی خاک و همون جا خوابش برده بود. مثل تو که سال هاست سرت رو گذاشتی روی خاک و اینجا خوابت برده.

دلم نمی خواد از تو گله کنم اما راستش تو هم یه خورده کم لطفی کردی حمید جون ! این همه سال اینجا موندی که چی ؟ یعنی هنوز دلت برای ما تنگ نشده ؟ این همه باد و باران بر تو بارید و وزید . این همه ماه و خورشید و ستاره برات طلوع کرد و غروب کرد و تو از جات جُم نخوردی . حوصله ی عجیبی داری مرد. در عوض منو باید می دیدی که چقدر بی تابم . می دونم که منو می دیدی . من همیشه سوار بر بال بادها به طرف تو می آمدم . مثل کرم توی خاک می لولیدم . خودم رو به تو می رسوندم و هرشب تا طلوع صبح پیش تو بودم . نفس تو با من بود . همیشه وقتی پدر و مادرم ، پدر و مادرت و خیلی ها می خواستن منو شوهر بدن ، من به اون ها می گفتم که شوهر دارم .زن شوهر دار هم که نمی تونه شوهر کنه. اون ها وقتی این حرف ها رو از من می شنیدن ، فکر می کردن من دیوونه شده ام. اما من دیوونه نبودم . من می دونستم که تو هستی و همیشه می خواستی بیام دنبالت . حالا چرا تو قهر کرده بودی ، نمی دونم . من که از تو توقع زیادی نداشتم . فقط همین قدر یادم هست که گفتم :« سه سال عید رو توی سنگر با بچه های مردم بدی اقلاً یه سال رو بمون سر سفره ی خودت ، بذار دل من و سکینه ات هم خوش باشه که آقای خودشون رو کنار خودشون ببینن .»

تو چیزی نگفتی . فقط تبسم کردی. اما من دیدم، دیدم که یه لحظه زیر پلک چشمت پرید و روی گونه های استخوانی و رنگ پریده ات هم یه لکه ی کم رنگ سرخ پیدا شد.

تو هیچ حرفی نزدی و من هم همون طور بین زمین و هوا بلا تکلیف موندم. بشقاب غذایی رو که به طرفت گرفته بودم ، از من گرفتی . یه لحظه انگشتهات به انگشتام خورد . داغ بودن . انگشت هات مثل کوره ی آتیش می سوختن . دلم هُری ریخت پایین . گفتم :« چی شده حمید ؟ ناخوش احوالی ! » گفتی :

-شاید

و باز لبخند زدی.

سکینه بشقاب غذاش رو برداشت و اومد کنارت نشست. خودش رو به تو چسبوند و تو دست کشیدی روی موهای سرش و بعد بوسش کردی ، یادت هست ؟ .... سکینه ات حالا ده ساله هست و توی این ده سال ، روزی ده بار از من پرسیده :

- راستی بابا کجاس ؟

راستی تو کجا هستی

( نور صحنه محو می شود. لحظه ای دیگر نور می گیرد . صدای عزاداری به گوش می رسد. در اطراف گل های شقایق روییده است.)

این جا کجاس حمید جون ؟ چه عطر عجیبی داره ؟ چقدر شقایق ، چقدر ... ( ساکت می شود و به صداهایی که از اطراف شنیده می شوند توجه می کند.)

دور و بر ما یه عده نشستن و دارن عزاداری می کنن . راستی چه عادت بدی دارن . آدم وقتی می یاد به ملاقات کسی که براش عزیز هست که نباید عزاداری کنه . باید شاد باشه ، باید شادی کنه . باید بگه و بخنده. باید بخونه و برقصه .

آره ، من چقدر دلم می خواد که دستام رو به هم بکوبم و از شوق دیدن تو ، از شوق دیدن این پاره استخوان تو که بوی تورو می ده ، که گوشت و پوست تو داره کم کم رو اون می رویه ، و مثل اون سال ها داره دستای منو نوازش می کنه ، هلهله کنم .

باید از جام بلند شم و به شکرانه ی دیدار تو دونه ی اسپند دلم رو به کف سینه ام بسوزنم و به سبزی و ماندگاری تو سلام بدهم:

سبز است سپند

سبزه کار است سپند

سر رشته صد هزار کار است سپند

سید مرتضی موسوی تبار



همچنین مشاهده کنید