جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آمریکا و خاورمیانه


آمریکا و خاورمیانه

سیاست خاورمیانه یی امریکا, پایه های تئوریک آن و به ویژه عناصر اجرایی و روانی مستتر در بطن این سیاست در زمره اصلی ترین سوالات و ابهاماتی است که طی روزهای اخیر و به ویژه پس از نطق سالیانه بوش در کنگره و متعاقب آن تهدیدات مداوم مقامات امریکایی علیه ایران اذهان عمومی را به خود مشغول کرده

سیاست خاورمیانه یی امریکا، پایه های تئوریک آن و به ویژه عناصر اجرایی و روانی مستتر در بطن این سیاست در زمره اصلی ترین سوالات و ابهاماتی است که طی روزهای اخیر و به ویژه پس از نطق سالیانه بوش در کنگره و متعاقب آن تهدیدات مداوم مقامات امریکایی علیه ایران اذهان عمومی را به خود مشغول کرده.

این ابهام به طور عمده از آنجایی ناشی می شود که در بررسی این سیاست نوعی عدم هماهنگی بین آن و مبانی تئوریک و تحلیلی سیاست خارجی امریکا در خاورمیانه از یک طرف و مقدورات اجرایی و سیاسی دولت امریکا از طرف دیگر به چشم می خورد.

به بیان دیگر در حالی که مطالعه روند طراحی و اجرای استراتژی امنیت ملی امریکا در دهه های اخیر هماهنگی کاملی را بین شیوه های اجرایی این سیاست و مبانی تئوریک و تحلیلی دولت های مختلف امریکا نشان می دهد، فقدان این هماهنگی در بین مبانی تئوریک سیاست امروز امریکا در خاورمیانه و فرم اجرایی آن قابل توجه است.

نگاهی کوتاه به مبانی سیاست خارجی ایالات متحده در دهه های اخیر روشن می سازد که به طور طبیعی تا هنگام سقوط شوروی و شکست راهبردهای مارکسیستی، نگرانی های امنیتی مهمترین دغدغه سیاست سازان امریکا در تمام جهان و از جمله خاورمیانه بوده است. این در حالی است که خاورمیانه و به ویژه حوزه خلیج فارس از اولین روزهایی که ایالات متحده با بسط دامنه نفوذ خویش، کنترل نظام سرمایه داری جهانی را در دست گرفت، نقشی مهم در استراتژی امنیت ملی امریکا داشته است.

ذخایر نفت در خاورمیانه، بحران های موجود در منطقه (که موجب جلب توجه افکار عمومی جهانی می شد) رقابت های استراتژیک با قدرت های جهانی و البته ویژگی های تاریخی و ایدئولوژیک خاورمیانه مسائلی بودند که موجب اختصاص اهمیتی ویژه به خاورمیانه در سیاست بین الملل امریکا شده بود. در این راستا ایالات متحده همواره مبنای سیاست خود را بر ایجاد ثبات در منطقه برای جریان آزاد نفت در کنار حفظ نفوذ و ممانعت از توسعه قدرت رقبای منطقه یی و جهانی قرار داده بود.

لذا امریکا برای حفظ ثبات در منطقه سیاست خود را در کنار حمایت از اسرائیل بر مبنای جانبداری کامل از حکومت های محافظه کار و به شدت مستبد منطقه متمرکز کرده تا حد امکان در جهت سرکوب جنبش ها و تحرکات آزادیخواهانه منطقه تلاش می کرد.

این در حالی بود که دیکتاتورهای محافظه کار عرب منطقه به رغم حمایت امریکا از اسرائیل با توجه به درک محدود از ماهیت نظام سیاسی لیبرال امریکا و در تقابل با اتحاد شوروی کمونیست، همسازی مطلوبی را با ایالات متحده احساس کرده، تمایلات به شدت ضداسرائیلی ملت های خود را به نوعی توجیه کرده و حرکت های بین الملل خود را با مواضع امریکا هماهنگ می کردند. در واقع ثبات در منطقه در جهت منافع امریکا و با همراهی حکومت های اقتدارگرای خاورمیانه حفظ می شد.

اما حفظ این ثبات به علت تخریب پایه های مشروعیت دولت های عرب به تدریج مشکل تر شد چرا که تحولات اجتماعی در کشورهای عربی و اسلامی خاورمیانه درخواست تغییرات سیاسی را به طور فزاینده یی در این کشورها ایجاد کرده بود. نگاهی کوتاه به ساختار سیاسی خاورمیانه مشخص می سازد اغلب حکومت های عرب خاورمیانه بازماندگان رهبران قبایلی هستند که در نیمه اول قرن بیستم به جهت هماهنگی با قدرت های غربی (به ویژه انگلستان) پس از استقلال تدریجی این کشورها قدرت را در دست گرفتند.

بدیهی است در هنگام استقرار این رهبران و استقرار آنان در راس قدرت، بافت فرهنگی و ساختارهای قبیله یی شاخصه اصلی در شکل دهی شاکله اجتماعی این دولت ها بودند. لذا استقرار حکومت های پیش گفته در آن هنگام با توجه به نفوذ اجتماعی سران قبایل و ساختار پدرسالار حاکم بر این جوامع، با کمترین موانع روبه رو بود.

اما به تدریج و با اجرای ناگزیر برنامه های توسعه یی و بالا رفتن شاخص های رشد اجتماعی، نظام قبیله یی به تدریج تضعیف شده با ایجاد یک طبقه متوسط مدرن تقاضا برای تغییرات سیاسی افزایش یافت که این پدیده موجب شد یکی از اصلی ترین منابع مشروعیت دولت های پیش گفته با خلل مواجه شود. دولت های عرب به ویژه کشورهای حاشیه خلیج فارس تلاش کردند با انجام اصلاحات اقتصادی از زیر بار فشار این تحولات و تسری آن به حوزه سیاسی جلوگیری کنند. این تلاش ها هرچند موفقیت های اقتصادی قابل توجهی را برای کشورهای نفت خیز خاورمیانه دربرداشت اما در کنار آن، رشد اقتصادی، طبقه متوسط پیش گفته را تقویت کرده تقاضاها را برای تغییرات سیاسی قوت بخشید.

در نگاهی عمومی می توان گفت نظام های سیاسی اقتدارگرای خاورمیانه موجد نوعی حکومت بودند که با تلفیق جلوه های سطحی تمدن غرب با اصول نظام حکومت قبیله یی، ضمن نفی ارزش های فرهنگی بومی، ارتباطی نیز با آموزه های مدرن سیاسی و اجتماعی حاکم در غرب نداشت.

لذا مردم منطقه وقتی روابط نزدیک حکومت های خود را با غرب در کنار جلوه های ظاهری غربی حاکم در این نظام ها مشاهده کردند، با برقراری ارتباط ذهنی بین نظریه های استعماری و فقر و تبعیض و استبداد حاکم، به احساسات ضدغربی روی خوش نشان دادند.

در واقع نفرت از حکومت های موجود، نفرت از اسرائیل و حس تحقیرشدگی ناشی از شکست در برابر آن موجب رشد گروه هایی شد که شاخصه اصلی آنها نگاه کاملاً بنیادگرا و بسته به دین اسلام به عنوان نماد اصول فرهنگی مسلط در خاورمیانه و ترویج آموزه های کینه توزانه علیه دولت های غربی به ویژه امریکا بود. امریکا اثرگذاری این گروه ها را در دهه ۹۰ تا اندازه زیادی نادیده گرفت اما در ابتدای قرن بیست و یکم و پس از حادثه ۱۱ سپتامبر دریافت متحدان سنتگرایش در منطقه به محل تولید انسان های ناامید و کینه توزی تبدیل شده اند که مهمترین خطر امنیتی برای ایالات متحده امریکا در درجه اول و متحدان آن در درجه دوم به شمار می رود.

نحوه مقابله امریکا با معضل فوق الذکر شامل تدوین فوری رشته یی از برنامه ها و استراتژی های کوتاه مدت و بلندمدت بود که مهمترین محورهای این برنامه ها حمله به عراق و افغانستان و تدوین طرح خاورمیانه بزرگ می شد.

امریکا با حمله به افغانستان مهمترین مرکز تجمع و فعالیت اسلام با قرائتی خاص را که از تحرکاتی همچون ۱۱ سپتامبر حمایت می کرد هدف قرار داد، ضمن اینکه حمله به عراق نیز تلاش امریکا برای تغییر ساختار سیاسی یکی از خشن ترین حکومت های دیکتاتوری منطقه و تبدیل آن به الگوی حکومت لیبرال و مسالمت آمیز در منطقه تلقی می شد.

در کنار این تحرکات که بیشتر ناظر بر عملیات کوتاه مدت و تاکتیکی امریکا می شد، این کشور با تحلیل شرایط سیاسی و اجتماعی منطقه طرح خاورمیانه بزرگ را ارائه داد که انتقاد از متحدان اقتدارگرای امریکا در منطقه و تلاش برای تغییر ساختار سیاسی حکومت های آنان جزء اصول محوری آن شمرده می شد.

در این شرایط ارائه طرح امریکا برای حل بحران عراق که درخواست همراهی و همکاری از متحدان قدیمی امریکا در منطقه و انتقاد و تهدید ایران، مهمترین محورهای آن بودند، غیرمنتظره بوده و خارج از چارچوب های تئوریک پیشین امریکا و همچنین توصیه های اجرایی مراکز اصلی فکری ایالات متحده شمرده می شود به ویژه که تحولات سیاسی و اجتماعی ایران در دهه گذشته بافت سیاسی آن را بیش از تمام همسایگان عرب ایران در خاورمیانه در مسیر مدرنیته پیش برده و غلظت دشمنی و کینه ورزی نسبت به امریکا را به ویژه با توجه به شعارهای رسمی رایج در آن، به مقیاس قابل توجهی پایین تر از دیگر کشورهای خاورمیانه کرده است.

در این مسیر شاید بتوان طرح جدید بوش را تنها راه نجات دانست که برای شرایط فعلی ارائه شده تا با حل برخی از معضلات جدی و فوری امریکا زمینه را برای اجرای استراتژی بلندمدت ایالات متحده فراهم کند.

به بیان دیگر ایالات متحده که ملاحظه می کند با حمله به افغانستان و عراق موازنه استراتژیک منطقه را به نفع ایران به هم زده به هیچ وجه نمی تواند قبول کند که ایران با دستیابی به تکنولوژی هسته یی، قدرت منطقه یی خود را بیش از این افزایش دهد، ضمن اینکه باید در نظر داشت که به رغم تحولات سیاسی ۱۰سال گذشته در ایران هنوز غرب از اطمینان کافی نسبت به نظام سیاسی ایران برخوردار نیست، لذا می توان بر مبنای این نگاه چنین تحلیل کرد که ایالات متحده تلاش دارد با توجه به فقدان حرکت خطا و غیرحقوقی ایران در پرونده هسته یی، با بهانه قرار دادن دخالت ایران در عراق تنش را به ایران گسترش داده با استفاده از ابزارهای نظامی تا حد امکان تاسیسات و امکانات ایران را در زمینه انرژی هسته یی از بین ببرد. اما از سوی دیگر دقت در ابعاد مختلف این طرح اجرایی شدن آن را با توجه به مشکلات موجود بسیار بعید می نمایاند.

در واقع امریکا نیروهای لازم را برای جنگ تمام عیار با ایران ندارد. جنگ کوتاه مدت و حمله به تاسیسات اتمی ایران نیز با توجه به مخالفت های جدی موجود در ساخت قدرت امریکا در صورت تحقق فقط مدت زمان بسیار کوتاهی امکان اجرا دارد که با توجه به احتمال واکنش تند ایران و تنش های ناشی از آن، تبعات سیاسی جدی برای دولت امریکا به همراه خواهد آورد، ضمن اینکه تبعات این حمله فضای روانی مطلوبی را برای اقدامات افراطی تر آتی ایران فراهم خواهد آورد که اصلاً مورد نظر و مطلوب بلوک غرب و امریکا نیست.

علی ایحال در شرایط فعلی می توان سیاست امروز امریکا در خاورمیانه به ویژه در تقابل با ایران را واجد شرایط ویژه و شاید منحصر به فردی خواند بدین صورت که تمام شرایط و قرائن موجود از وضعیتی حکایت می کند که منطقی تحلیلی و معذورات اجرایی آن را تایید نمی کند. یعنی در شرایطی که آرایش نظامی و عملکرد سیاسی دولت امریکا نشان از عزم آن دولت برای انجام اقدامات تند علیه ایران دارد، منطقی تحلیلی چه براساس استراتژی بلندمدت امریکا و چه براساس ویژگی های نظام تصمیم گیری سیاسی ایالات متحده، امکان و احتمال این اقدامات تند را تایید نمی کند.

در این شرایط هر چند احتمال اقدامات تند پیش گفته ضعیف تر می شود اما غیرممکن نمی شود چرا که حتی اگر کلیه فعل و انفعالات فعلی امریکا را تبلیغاتی سیاسی بیش ندانیم، قابل تصور است که با سیاستگذاری نادرست همین رویکردهای صرفاً تبلیغاتی در شرایط ناگزیر به تهدیداتی عملی تبدیل شود، ضمن اینکه عکس همین تحلیل هم متصور است و می توان تهدیداتی جدی را به فرصت هایی برای تعامل در راستای منافع استراتژیک منطقه یی بدل کرد.

مرتضی شربیانی