پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

کبوتر طوقی


کبوتر طوقی

در خیابان طبرسی, اتوبوس ایستاد و صدای صلوات همه جا پیچید در میان زائران, حمید که کبوتر طوق دارش را محکم در دست گرفته بود, از اتوبوس پیاد شد آقای مرتضایی, رئیس کاروان بلند گفت “صلوات” و باز صدای صلوات, فضا را شکافت اوج گرفت چرخی در آسمان زد و از خیابان روبرو به طرف گنبد طلایی پرکشید

در خیابان طبرسی، اتوبوس ایستاد و صدای صلوات همه جا پیچید. در میان زائران، حمید که کبوتر طوق دارش را محکم در دست گرفته بود، از اتوبوس پیاد شد. آقای مرتضایی، رئیس کاروان بلند گفت: “صلوات” و باز صدای صلوات، فضا را شکافت. اوج گرفت. چرخی در آسمان زد و از خیابان روبرو به طرف گنبد طلایی پرکشید.

همه به طرف زائرسرا رفتند تا استراحتی کنند، گرد سفر از تن به در کنند و بعد بروند حرم امام رضا ( ع). ولی حمید نمی توانست طاقت بیاورد. یک سال بود لحظه شماری می کرد تا بار دیگر ضریح امام (ع) را زیارت کند. اضطراب داشت. می خواست هر طور شده برود حرم امام رضا (ع) و حرف های دلش را بگوید. به خاطر همین سینه اش را داد جلو و گفت:

“من میرم حرم!”

توی کاروان کسی به حرفش توجهی نکرد اما آقای مرتضایی نیم نگاهی به او انداخت و آرام گفت:

“حمید جان... تو امانتی و ...”

مثل اینکه این شک و تردید دیگران نسبت به او تمامی نداشت. بنابراین حمید جدی نگاهش کرد و جواب داد:

“حاج آقا ... من دیگه ترک کردم؛ خیالتون از بابت من راحت باشه! من با آقا کار خصوصی دارم!”

حاج آقا مرتضایی چیزی نگفت. سرخ شد از اینکه حمید را میان جمع این طور ناراحت کرده بود. تقلا کرد. دنبال بهانه ای می گشت حرفی بزند تا شاید این کدورت را از دل حمید بیرون کند. اصلا این چه حرفی بود که او زد؟ آهان پیدایش کرد؛ حاج آقا مرتضایی نیم نگاهی به کبوتر سفید انداخت که تلاش می کرد تا از دست حمید فرار کند؛

“حمید جان به دل نگیر ... راستی به این کفتر رحم کن، طفلک له شدها!”

حمید ذوق زده سر کبوتر را بوسید؛

“مهمون آقاس! باید صبر کنه! تا چند دقیقه دیگه همدم کفترهای آقا میشه!”

حاج مرتضایی خندید، سری تکان داد و با لبخند گفت: “به شرطی که تا اون موقع توی دست تو له نشه!”

بعد دوباره خندید. حرفی نزد و رفت دنبال کارش.

حمید به طرف حرم رفت. آن قدر مشتاق بود که چشم از گنبد برنمی داشت. نمی دانست خودش می رود یا کسی او را وادار به رفتن می کند اما هرچه بود این دفعه با دفعه قبل فرق داشت. چون سال پیش او آمده بود برای کمک خواستن از امام رضا (ع) که یاری اش کند تا از شر این اعتیاد نجات پیدا کند. همه اش در صحن عتیق می ایستاد. به صدای نقاره ها گوش می داد. بعد می رفت سمت سقاخانه. آبی می نوشید. نیرو می گرفت. چند قدم جلو می رفت و دست می انداخت به پنجره فولاد. گریه اش می گرفت. التماس می کرد. همه با تعجب نگاهش می کردند. چند نفری پچ پچ می کردندو یکی دو نفری هم غرولند می کردند که این معتاد اینجا چه می کند؟ اما او به روی خودش نمی آورد. سپس از سمت ایوان طلا می رفت توی حرم. می ترسید داخل جمعیت شود. به خاطر همین یک گوشه می ایستاد و رو به ضریح، ملتمسانه به امام رضا (ع) می گفت؛ هر کاری می کند، به هرجا می رود، ماه ها بستری می شود، اما نمی تواند از شر این بلای خانمان سوز نجات پیدا کند. او حتی به امام رضا (ع) چند باری گفته بود چطور به خاطر این اعتیاد، خانواده اش را از دست داده. پدرش دیگر او را به عنوان تنها پسرش قبول ندارد. نامزدش گذاشته رفته دنبال زندگی اش و مادرش با چه بغض و اندوهی، آب شدن تنها پسرش را نگاه می کند و هق هق می زند زیر گریه. بعد به امام (ع) گفته بود؛ آن روز که کاروان مسجد داشت می آمد مشهد، چطور یک دفعه به دلش افتاد همراه آنها بیاید و پیش امام رضا (ع) قسم بخورد تا شاید از آن وضعی که گرفتارش شده نجات پیدا کند اما با این کاروان آمدن هم دردسرهای خودش را داشت؛ بعضی ها از همان ابتدا یک جوری نگاهش کرده بودند و خیال های عجیب و غریبی توی سر داشتند چون فکر می کردند حمید به خاطر کاری و نقشه ای به مشهد می رود. حتی توی اتوبوس چند نفری هم از اینکه او کنارشان بنشیند ناراحت بودند و غر غر می کردند که مشهد رفتن برای زائران مومن است نه هر کس دیگری. اما خدا به این حاج مرتضایی خیر بدهد که از همان ابتدای حرکت با خوشرویی مسئولیت حمید را قبول کرد و تا خود مشهد او را کنار دستش نشاند. حتی برایش شام خرید و سراسر راه به او گفت که امام رضا (ع) شیعیان را دوست دارد و در هر حال دستگیر آنان است.

کبوتر طوقدار تقلا می کرد تا پرواز کند. از آن طرف حمید هر لحظه که به حرم نزدیک تر می شد بوی خوشی را حس می کرد. شوق عجیبی سراسر وجودش را پر کرده بود و این چنین به یاد سال گذشته می افتاد که چطور توی حرم امام رضا (ع) دلش می شکست، گریه می کرد و اشک می ریخت تا بلکه عنایت امام شامل حالش شود و او بتواند خودش را نجات دهد. حالا هم فرصت آن رسیده بود به مشهد بیاید و این طوری از امام رضا (ع) به خاطر توجهاتش تشکر کند.

نزدیک ظهر بود. از بلندگوی صحن ها صدای قرآن پخش می شد. حمید از در ورودی، داخل بست شیخ طبرسی شد. لحظه ای ایستاد. سلامی کرد. بعد نیم نگاهی به کبوتر طوقدارش انداخت که مثل حمید بی تابی می کرد تا آزاد شود و پرواز کند. او بی اختیار دوباره سر کبوتر را بوسید و رو کرد به گنبد طلایی امام رضا (ع) که آن طرف، پشت صحن انقلاب بود و با صدای بلندی گفت:

“یا امام رضا قربون صفات، برای نذرم کفتر طوقی آوردم.”

حمید باز سر کبوتر را بوسید. به طرف محلی رفت که کبوترهای امام (ع) آنجا بودند و مردم برایشان گندم نذری می ریختند. او همانجا ایستاد و روزهای سال قبل را به یاد آورد که از مشهد به تهران برگشت در حالی که دیگر آن حمید قبلی نبود. تصمیم داشت خودش را از شر اعتیاد نجات دهد. هرچند خواهرش رقیه این اراده او را باور داشت اما بقیه می خندیدند و طعنه می زدند که چند میلیون تومان خرج کردی؟ جواب نداد. حالا با یک مشهد رفتن مگر می شود چنین کاری کرد؟! شاید حق با آنها بود ولی حمید برای اینکه نشان دهد با امام رضا (ع) چه عهدی بسته، همان روز اول خودش را توی سله کبوترها زندانی کرد. خواهرش را قسم داد به هیچ وجه در سله را باز نکند. در آن چند روزی که آنجا بود مادرش برایش آب و غذا می آورد و او همراه کبوترها مشغول خوردن می شد.

اما نجات پیدا کردن از دست اعتیاد به همین سادگی نبود. درد داشت. خماری داشت. هر وقت آن درد لعنتی به سراغش می آمد و خمارش می کرد چنگ می انداخت به بازوانش و مثل آ دم مار گزیده دور خودش می پیچید. نفس نفس می زد. ناله می کرد. سرش گیج می رفت. دهانش کف می بست و می افتاد کف سله. آن وقت کبوترهایش بغ بغ کنان کنارش جمع می شدند و این کبوتر طوقدار بود که روی سینه اش می نشست و با آن چشمان کوچک اما مهربانش او را نگاه می کرد. این طوری بود که حمید نفس نفس می زد و در خیال خودش ضریح امام رضا (ع) و گنبد طلایی بالای آن را می دید که چطور کبوترها دورش می چرخیدند. او هم احساس پرواز می کرد؛ درست مثل یک کبوتر آزاد که از بست شیخ طبرسی به پرواز در می آید، از سمت کتابخانه آستان قدس می گذرد و خودش را به بست شیخ طوسی می رساند و از آنجا پرواز می کند به سمت صحن جمهوری اسلامی و بست شیخ بهایی و صحن قدس. از روی گنبد آبی و لاجوردی مسجد گوهرشاد می گذرد و وقتی به صحن مسجد و حیاط و حوض آن می رسد از روی پشت بام رواقی عبور می کند و خودش را به گنبد طلایی حرم می سپارد و سرآخر روی تنها گلدسته کنار گنبد می نشیند که قسمت پایین آن از آجر و کاشی و قسمت بالایی اش روکش طلایی دارد. راستی چرخیدن به دور این مجموعه دایره وار چقدر لذت دارد و آدم درد و اندوه را فراموش می کند. صدای تیک تاک ساعت می آید. او حالا پاک پاک است؛ یک سالی می شود سمت مواد نرفته. جالب آنکه لب به سیگار هم نزده. بعضی ها می گویند این امکان ندارد. بعضی ها هم مثل حاج آقا مرتضایی باور کرده اند و اعتقاد دارند این هم یک جور شفا دادن آقاست. اما حمید کاری به هیچ کس ندارد. او خوشحال است که به قولش وفا کرده و حالا طبق نذری که داشته آمده حرم امام و می خواهد کبوتر طوقی اش را نذر امام رضا (ع) کند.

بالاخره صدای تیک تاک ساعت تمام می شود و صدای اذان می ریزد توی حیاط های حرم امام رضا (ع) و حمید بی اختیار دستش را محکم چند بار می چرخاند و کبوتر را می اندازد به آسمان. بعد با تمام وجود داد می زند:

“قربون مرامت یا امام رضا (ع)!”

چند نفری با تعجب نگاهش می کنند. کبوتر طوقدار توی آسمان بالا می رود. سپس چرخی می زند و در فضای بیکران بالای گنبد طلایی به پرواز در می آید؛ درست مثل روح و جان حمید که عاشقانه در اطراف ضریح امام رضا (ع) پرواز می کند.

اکبر خوردچشم