پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

حالا پزشک و پرستارهای اورژانس شب آرامی را در پیش خواهند داشت


حالا پزشک و پرستارهای اورژانس شب آرامی را در پیش خواهند داشت

صبح که زنگ زدم به موبایل اش باورم نشد برگشته باشد خانه حسابی به هم ریختم دیشب حتی موقع خداحافظی هم یک بار دیگر باهاش اتمام حجت کرده بودم

صبح که زنگ زدم به موبایل‌اش باورم نشد برگشته باشد خانه. حسابی به هم ریختم. دیشب حتی موقع خداحافظی هم یک‌بار دیگر باهاش اتمام حجت کرده بودم.

گفته بودم پای هیچ‌چیز را امضا نکند. چندبار، چندبار هم گفته بودم. وقتی رسیدم سلامت همه‌چیز مثل دیروز بود. تنها از سینی چای و استکان‌های خالی روی میز می‌شد فهمید که حاج خانوم نیست. دوباره گوشی را برداشتم و به موبایل‌اش زنگ زدم. خواستم دعوایش کنم اما... صداش که از درد درمانده شده بود جلویم را گرفت. فقط پرسیدم بعد از اینکه رفتم چه شد. همان چیزی که می‌ترسیدم مو به مو اتفاق افتاده بود. گوشی را گذاشتم و با حرص دنبال شماره‌هایی که دیشب بهم داده بودند گشتم. یکی‌شان خاموش بود و آن یکی هم تا گوشی را برداشتم شروع کرد به بد و بیراه گفتن.

دیروز غروب آماده رفتن بودم که آزادی با وحشت آمد توی دفتر. مثل یک قطره جوهر سیاه توی استکان خبر پخش شد. داد زد که کی ماشین دارد تا ببریمش اورژانس. چند نفری داشتند. منتظر بودم بهار بیاید. باید جایی می‌رفتیم. کسی پیش‌قدم نشد، به بهار زنگ زدم و ماجرا را گفتم.

حاج خانوم سر کوچه کنار جدول نشسته بود. از قرار معلوم داشت از شریعتی رد می‌شد که یک سوناتا پرتش کرده بود روی زمین. راننده یک زن بود. سر و وضع مرتبی داشت اما دخترش چنان بی‌تابی می‌کرد که آدم ناخودآگاه خیال می‌کرد او پشت فرمان بوده. به اورژانس زنگ زده بودند. ترافیک اما سنگین‌تر از آن بود که اورژانس به این زودی‌ها برسد. سلامت تعطیل می‌شد و آنهایی که راهشان از سر میرداماد می‌گذشت می‌آمدند و به حلقه دور حاج خانوم اضافه می‌شدند. چند دقیقه‌ای می‌ایستادند و بعد می‌رفتند. سرما اما هنوز مانده بود.

نیم ساعت گذشته بود و هنوز از اورژانس خبری نبود. حاج خانوم می‌لرزید و گاه به گاه ناله می‌کرد. آقا مهدی رفته بود از اتاقک‌اش یک پتو بیاورد. جای آقا مهدی تو نگهبانی نشسته بودم که بهار هم از راه رسید. وقتی برگشتم حاج خانوم با پتو هم می‌لرزید. خواستیم حاج خانوم را بلند کنیم و توی ماشین بگذاریم، اما از شکستگی لگن و سر فمور می‌ترسیدیم. توی همین فاصله سر و کله چند مرد جوان هم پیدا شد. از قرار معلوم پسر و داماد راننده بودند. مردهای جوان گاه و بی‌گاه می‌آمدند جلو و طلبکارانه به حاج خانوم نگاه می‌کردند. اوضاع عجیبی بود. نه اورژانس می‌آمد و نه پلیس اجازه می‌داد تا حاج خانوم را جابه‌جا کنیم. حالا دیگر نزدیک به یک ساعت می‌شد که کنار جدول خیابان ایستاده بودیم. سرآخر مافوق افسر چهارراه اجازه داد تا پسرهای راننده حاج خانوم را بلند کنند. ما هم شماره تلفن آنها را گرفتیم و با ماشین خودمان پشت سرشان راه افتادیم. چند قدم بالاتر توی شریعتی جلوی در اورژانس بیمارستان... ایستادیم.

با خودم می‌گویم آخر چه‌طور اورژانس بیمارستان یک مریض ترومایی را ساعت ۱۱ شب تنها می‌فرستد خانه. یک بار دیگه حرف‌های حاج خانوم را توی ذهنم تکرار می‌کنم: «شما که رفتید پسرهای آن خانوم آمدند بالای سرم. گفتند ما پول بیمارستان خصوصی رو نداریم اگه می‌خوای بیا بلندت کنیم ببریمت جای دیگه.» تا وقتی توی بیمارستان بودم گرافی‌های سر و شانه را گرفته بودند. خدا رو شکر مشکل حادی به نظر نمی‌آمد. اما پزشک اورژانس مشاوره جراح مغز و اعصاب و ارتوپد داده بود. قانونا باید ۲۴ ساعت حاج‌خانوم تحت نظر می‌ماند. به حاج خانوم گفته بودم تا متخصص ارتوپد نیامده به هیچ‌عنوان رضایت ندهد. حتی دلم آرام نشده بود و قبل از اینکه از بیمارستان بیرون بیایم یک‌بار دیگر هم پرده اتاق‌اش را کشیدم و دوباره برایش تکرار کردم. اما درست پنج دقیقه بعد از برگشتن من همه‌چیز برگشت.

حاج خانوم گفت: «پسرهای راننده هی می‌اومدند بالای سرم و می‌گفتند تو که سالمی، اگه دنبال خسارتی چیزی عایدت نمی‌شه. بعد هم بلند بلند خداحافظی کردند و رفتند. اینها که رفتند یک دقیقه نشده یکی از روپوش‌سفیدهای بیمارستان اومد سراغم و گفت: «اونا که بهت زدند دیگه رفتن. حالا اگه خودت ۲۵۰هزار تومان داری بریز صندوق والا ما تخت اورژانس رو احتیاج داریم.»

حاج خانوم حالش آن‌قدر خوب نبود که دعواش کنم چرا به موبایلم زنگ نزده، چه برسد به اینکه بخواهم از توالی مشکوک ماجراها سر در بیاورم. حاج خانوم گفت آن‌قدر از بین روپوش‌سفیدها آمده بودند بالای سرش که سر آخر کلافه شده بود و گفته بود می‌روم.

درست وقتی که گفته بود: «می‌روم» افسر کلانتری هم از راه می‌رسد و کلی امضای دیگر از حاج خانوم می‌گیرد. امضاهایی که حالا معلوم شده همه‌شان رضایت‌نامه بوده‌اند.

به اورژانس بیمارستان زنگ می‌زنم. می‌گویم پزشک هستم و دفتر هفته‌نامه ما تنها چند قدم پایین‌تر از شماست. جالب آن است که سوپروایزر کاملا ماجرای دیگری را برایم تعریف می‌کند. اینکه خانوم میانسال دیشبی خودش اصرار داشت که بیمارستان را ترک کند. ترجیح می‌دهم قضاوت نکنم که حاج خانوم بیمارتر است یا نظام درمانی ما، ترجیح می‌دهم فکر نکنم که تمام این اتفاقات تنها پنج دقیقه بعد از رفتن من از بیمارستان رخ داده‌اند و اگر حاج خانوم بی‌کس و کارتر از این بود چه بلایی بر سرش می‌آمد.

ماجرا آرام‌آرام برایم روشن می‌شود. گفته‌های به هم ریخته حاج خانوم را کنار هم می‌چینم: پزشک اورژانس ترجیح می‌دهد شب راحت بخوابد تا اینکه یک مریض ترومایی وبال گردنش باشد. بچه‌های راننده هم تنها چند دقیقه‌ای غیبشان می‌زند تا پرستارها حاج خانوم را که کیفش توی ماشین من است حسابی کلافه کنند. حاج خانوم سرانجام تسلیم می‌شود و درست در همین لحظه افسر کلانتری به طور اتفاقی سر می‌رسد. رضایت‌نامه‌ها پشت سرهم امضا می‌شوند.... حالا پزشک و پرستارهای اورژانس شب آرامی را در پیش خواهند داشت. بچه‌های راننده با افتخار به مادرشان خواهند گفت که با زیرکی از شر یک مزاحم خلاص شده‌اند و افسر کلانتری هم....

شب آرام می‌شود... اما خواب آرام! گمان نمی‌کنم خواب آرامی برای این چند نفر باقی بماند.

نویسنده: دکتر یاشا نهرینی