چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

زندگی را فراموش​کرده بودم


زندگی را فراموش​کرده بودم

هر روز​ صبح زود بیدار می شدم و بدون این که صبحانه درست و حسابی بخورم, می رفتم سر کار تا بعدازظهر توی اتاق کارم بودم و فقط کار می کردم ​گاهی هم برای این که مثلا روحیه ام عوض شود, از پنجره به خیابان شلوغی نگاه می کردم که شرکت در آن قرار داشت

هر روز​ صبح زود بیدار می‌شدم و بدون این‌که صبحانه درست و حسابی‌‌ بخورم، می‌رفتم سر کار. تا بعدازظهر توی اتاق کارم بودم و فقط کار می‌کردم. ​گاهی هم برای این‌که مثلا روحیه‌ام عوض شود، از پنجره به خیابان شلوغی نگاه می‌کردم که شرکت در آن قرار داشت. در آن خیابان هم هیچ‌وقت به غیر از ماشین‌هایی که در ترافیک گیر کرده بودند، هیچ چیز دیگری دیده نمی‌شد.

ساعت کاری که به پایان می‌رسید، از دفتر بیرون می‌آمدم و پس از خرید‌کردن یکراست می‌رفتم طرف خانه. در طول راه به کارهایی فکر می‌‌کردم که باید تا آخر شب انجام می‌شد؛ شستن ظرف‌ها، پختن شام، جمع‌کردن خانه، مرتب‌کردن پرونده‌هایی که هنوز دستم مانده بود و... آخر شب هم با احساس خستگی به رختخواب می‌رفتم تا دوباره فردا صبح همان برنامه تکراری را اجرا کنم.

این وضع سال‌ها ادامه داشت و وقتی ازدواج کردم هم هیچ تغییری در آن ایجاد نشد؛ پس از ازدواج​ فقط وظایفم بیشتر شده بود و باید کارهای مربوط به همسرم را هم انجام می‌دادم. تا این‌که یک روز زنی را دیدم که در نانوایی نشسته بود و قهوه و کلوچه می‌خورد. دیدن و صحبت‌کردن با او زندگی‌ام را تغییر داد و باعث شد نظرم نسبت به همه چیز عوض شود.

زن تقریبا پنجاه ساله بود با چهره‌ای شاداب و خندان که به نظر می‌رسید لبخندی که روی لب‌هایش است، بخشی از صورت اوست و نمی‌توان آن را جدا کرد. داشتم به خانه می‌رفتم که او را دیدم و ناخودآگاه چند ثانیه‌ای به او خیره شدم، همین‌طور نگاهش کردم. نمی‌دانستم، چرا اما نمی‌توانستم نگاهم را از او بردارم. زن سرش را بلند کرد و وقتی من را دید، خندید و با حرکات سر و ابرو از من دعوت کرد بروم داخل نانوایی.

وارد شدم. عطر نان و شیرینی فضای کوچک نانوایی را پر کرده بود. رفتم و کنار زن نشستم. محیط نانوایی گرم بود و دوست‌داشتنی. زن دست‌هایم را گرفت و فنجانی قهوه برایم سفارش داد. بعد بدون این‌که سوالی از من بپرسد شروع کرد به تعریف‌کردن از زندگی خودش. می‌گفت دو​ بچه دارد که هر کدام مشغول زندگی خودشان هستند و وقت نمی‌کنند به او سر بزنند. او تنها زندگی می‌کرد و همسرش هم سال‌ها پیش او را ترک کرده بود، اما می‌گفت عاشق زندگی است. می‌گفت دوست دارد از تمام لحظه‌های زنده بودن لذت ببرد و نمی‌گذارد کار و غصه‌ زندگی‌اش را خراب کند.

خندید، نفس عمیقی کشید و دوباره حرف‌هایش را ادامه داد. می‌گفت در یک مغازه خشکشویی کار می‌کند و هر روز عصر سری به این نانوایی می‌زند. اگر آن روز پول خوبی گرفته باشد، یک قهوه و کلوچه می‌خورد و اگر نه فقط نان خالی سفارش می‌دهد اما حتما باید چند دقیقه‌ای در روز آنجا بنشیند و مردم را ببیند. می‌گفت از دیدن مردم و شادی‌ آنها خوشحال می‌شود و دوست دارد زندگی را این‌طور​ تجربه کند.

زن عقیده داشت هیچ کاری نمی‌تواند جلوی لذت بردن از زندگی را بگیرد و برای همین از کوچک‌ترین اتفاقات زندگی‌اش هم لذت می‌برد. همین‌طور که داشت با من حرف می‌زد، سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت: حتی از این‌که لباس‌های کثیف مردم را داخل ماشین لباسشویی بریزم هم لذت می‌برم. می‌دانی چرا؟

منتظر نشد جوابی بدهم و گفت: این یعنی زنده‌ام، یعنی کار دارم، یعنی هنوز کسانی هستند که به کار من نیاز دارند و من هم می‌توانم برایشان کاری انجام دهم. این یعنی زنده بودن و زندگی‌کردن؛ پس چرا خودم را ناراحت کنم و به جای لذت بردن از زندگی​ عذاب بکشم؟

حدود یک ساعت گذشت و او همین‌طور درباره تجربه‌هایش با من حرف زد. نمی‌دانم چرا اینقدر راحت همه چیز را می‌گفت و هیچ ترسی از من که یک غریبه بودم نداشت. وقتی بلند شد تا به خانه برود، رو به من کرد و گفت: چند وقت بود بدون فکر و خیال ننشسته بودی و یک فنجان قهوه نخورده بودی؟

سرم را پایین انداختم؛ خودم هم یادم نمی‌آمد آخرین بار کی بود، اما مطمئن بودم تازگی‌ها چنین فرصتی پیش نیامده بود. کیفش را برداشت، به طرفم آمد و آرام گفت: امروز چند دقیقه، بدون فکر کار و نگرانی زندگی کردی. سعی کن از این به بعد کمی بیشتر زندگی کنی.

راست می‌گفت؛ سال‌ها بود ​ زندگی را فراموش کرده بودم و او بسادگی به من یادآوری کرد تا زنده‌ام باید زندگی کنم.

مترجم: زهره شعاع