پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

در خیابان اتفاق افتاد


در خیابان اتفاق افتاد

چند خاطره از رضا کیانیان به بهانه زادروزش

در سالروز تولد رضا کیانیان که این روزها با مجموعه راه طولانی خانه میهمان مخاطبان تلویزیونی است بد ندیدیم تا چند خاطره جالب و جذاب این بازیگر در برخورد با مردم را مرور کنیم.

● خیابان بهار

خیابان بهاریک طرفه است رو به شمال. پر از بقالی و میوه‏ فروشی و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنی دوبله پارک کرده‏ اند و دارند جنس به بقالی‏ها می‏رسانند و یا چند وانت دوبله پارک کرده‌‏اند و دارند میوه خالی می‏کنند و یا وسایل شوفاژ بار می‏زنند. مردمی هم که می‏خواهند چیزی بخرند دوبله پارک می‏کنند و برای خرید می‏روند. رانند‏گی درخیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادی پیاده دارند از خیابان می‏گذرند که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادی موتورسوار دارند خلاف جهت می‏آیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتوری آن‏جاست. در نتیجه رانند‏گی در خیابان بهار چیزی فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازی پرتحرک کامپیوتری شبیه است. تنها فرقش با بازی کامپیوتری این است که کامپیوتر یک فضای مجازی ا‏ست و نابودکردن موتوری‏هایی که خلاف می‏آیند و افراد پیاده امتیاز دارد اما خیابان بهارمجازی نیست و امتیازهایش برعکس است!یک ‏بار که طبق معمول از آن‏جا می‏گذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود می‏گذراندم، یک موتوری از روبرو آمد. با سرعت هم می‏آمد و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد، جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: توخلاف می‏آیی بگیر کنار رد بشم. به حرکتم ادامه دادم. موتوری مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صدای فحش‏هایش را شنیدم. مثل همیشه، سعی کردم نشنیده بگیرم. وقتی به انتهای بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکی بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتوری دنبالم آمده و برای انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشی که می‏خواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمی آن طرف ‏تر ایستاد. گره ترافیکی انتهای بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیل‏های پشت سر من شروع کردند به بوق‏زدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چی شده. در این هیرو ویر سلام‏علیک می‏کردند و بعضی‏هاشان هم روبوسی. موتوری جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفی کرده بودید این مکافاتها پیش نمی‏اومد.

● کوچه‏ای در تهران‏

کوچه‏ یک‏ طرفه‏ای هست که گذرگاه همیشگی من است. حوالی میدان هفت ‏تیر. برای آمدن به خانه، از آن می‏گذرم؛ و همیشه اتومبیلی و حتماً چند تا موتوری از روبرو می‏آیند. خلاف می‏آیند. بیشتر وقت‏ها، به آن‏ها راه می‏دهم که بگذرند. چون معتقدم از کنار شَر باید گذشت. یا بهتر بگویم باید لیز خورد و رد شد. گاهی هم که عصبانی باشم بهشان راه نمی‏دهم تا دنده عقب بگیرند و رد شوم و البته تعدادی فحش هم بدرقه راهم می‏شوند!

همین چند روز پیش که باز هم از همان کوچه می‏گذشتم، یکباره از سرِ پیچ یک فرعی چند موتورسوار با سرعت به کوچه یک‏ طرفه پیچیدند. با اینکه همیشه مواظب هستم، اما جاخوردم و بوق ممتدی برایشان زدم. بدون توجه به من و بوق من گذشتند. فقط یکیشان ایستاد. به کنار او رفتم و پرسیدم: می‏دانی این کوچه یک‏طرفه است؟

گفت: معلومه که می‏دونم. پیرمردی بود که موهای سپیدش زیر کلاه کاسکت پنهان شده بود. من حرفی نداشتم که ادامه بدهم. اما او گفت : آقا رضا حالت چطوره؟ هنوز خونت همون جاست؟ و ادامه داد : منو یادت نمی‏یاد؟ کلی برات عشق‏اله فرستادم. پشت سرم یک اتومبیل بوق زد که بگذرم. تا راه را باز کنم. من حرکت کردم. پیرمرد داد زد: خیلی قیافه می‏گیری. دارم دو کلمه باهات حرف می‏زنم… من رد شده بودم. از آینه نگاهش کردم. او هم رد شده بود.

● خیابانی در تهران‏

در اتومبیلی بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فیلمبرداری می‏برد. مرد مؤدبی بود. گفته بود که چند سالی در ژاپن بوده. پول و پله‏ای جمع کرده و به ایران برگشته، با اتومبیلش در خدمت فیلم بود. از خانه تا محل فیلمبرداری تعریف می‏کرد و یا می‏پرسید. از همه چیز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خیلی انتقاد داشت. که همدیگر را رعایت نمی‏کنند. نزدیکی‏های محل فیلمبرداری به یک ترافیک برخوردیم. کمی صبر کرد. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشید به سمت چپ، یعنی سمتی که اتومبیل‏هایش از روبرو می‏آمدند. که ترافیک را رد کند. کار او باعث شد که در مسیر مقابل هم یک گره ترافیکی ایجاد شود. سعی کرد گره را رد کند ولی دیگر دیر شده بود. هر دو طرف خیابان بند آمد. من فقط او را نگاه می‏کردم. گفت : می‏بینین، یک ذره فداکاری وجود ندارد. از همه دلخور بود. گفتم : طرف ما ترافیک بود. اون طرفی‏ها که داشتند راهشونو می‏رفتند. شما خلاف رفتی و راهشونو بستی. گفت : من کار دارم مثل اونا که بیکار نیستم!

● خیابانی در تهران‏

پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. هوا زیادی گرم بود. کنار من یک مینی‏بوس بود که دود اگزوزش مستقیم توی پنجره من می‏زد. نه راه پس داشتم، نه راه پیش. شیشه پنجره را بالا کشیدم. هوای داخل ماشین آنقدر گرم شد که بلافاصله چکه‏های عرق را پشت گوشم احساس کردم که از گردنم پایین می‏آمدند. پشتم که به صندلی چسبیده بود خیس شد. به سمت فرمان خم شدم تا خیسی پیراهنم باد بخورد و خنک شود. یادم آمد شیشه پنجره را بالا کشیده‏ام. به چراغ نگاه کردم هنوز قرمز بود. شماره نداشت که بفهمم کی سبز می‏شود. اگزوز مینی‏بوس دود می‏کرد. راننده مینی‏بوس گاه به گاه گاز می‏داد. نمی‏دانم برای چی. فقط دود بیشتری را به هوا می‏فرستاد. با چند بوق از اتومبیل‏های پشت سرم، متوجه شدم چراغ سبز شده است. دنده یک گذاشتم و منتظر بودم تا جلویی‏ها بروند. بالاخره نوبت من رسید. به محض اینکه وارد چهارراه شدم یک موتورسوار که چراغ قرمز را رد کرده بود، از جلوی من رد شد. نزدیک بود تصادف کنم. بوق زدم و موتورسوار لای ماشین‏ها گم شد. نگاه کردم. یک پلیس جوان آن‏طرف‏تر زیر سایه ایستاده بود و با کسی حرف می‏زد. به تنها چیزی که توجه نداشت ترافیک و آمدوشد اتومبیل‏ها و موتوری‏ها بود. از چهارراه که رد شدم کنار کشیدم و ایستادم. پیاده شدم و رفتم به سمت پلیس. کسی که با او حرف می‏زد تا مرا دید خوشحال شد و سلام کرد. پلیس هم برگشت. او هم مرا شناخت و به سمت من آمد و سلام کرد. جواب دادم و پرسیدم : شما برای چی اینجا ایستادی؟ پرسید : چطور مگه؟ به چهارراه اشاره کردم، در همان لحظه دوتا موتوری داشتند چراغ قرمز را رد می‏کردند. گفتم : اینا چین؟ چرا بهشون چیزی نمی‏گی. الان نزدیک بود تصادف کنم. کسی که با پلیس حرف می‏زد گفت : شما هم حوصله دارین‌ها. چرا خون خودتو کثیف می‏کنی. برو فیلمت رو بازی کن، تا ما کِیف کنیم. پلیس هم گفت : اونارو ولشون کن. حال خودت چطوره؟

گفتم : شما برای چی اینجا وایسادی؟ چرا گذاشتنت اینجا؟ گفت : هیچی، مترسک! به من که برگ جریمه نمی‏دن. باز کلاغ‏ها از مترسک یه حسابی می‏برن. اینا از ما هیچ حسابی نمی‏برن!

● یکی از فرعیهای خیابان بهار

در خیابان بهار یک فرعی هست که به خیابان شریعتی راه دارد. این کوچه یک‏طرفه است. اما طبق معمول از طرف مقابل هم به اندازه کافی و وافی اتومبیل و موتور می‏آیند. متخلفین با انصاف وقتی می‏بینند، اتومبیلی از روبرو می‏آید، کنار می‏کشند و راه می‏دهند تا اتومبیلی که راه از آنِ اوست بگذرد و بعد به خلافشان ادامه می‏دهند. اما متخلفین بی‏انصاف از دور چراغ می‏زنند. یعنی من دارم خلاف می‏آیم. بکش کنار! اما متخلفین بی‏انصاف و به قول خودشان «با حال»! چراغ می‏زنند و عشق‏اله می‏رسانند و با لبخند - که معنی‏اش اینست که چکار کنیم، چاره‏ای نداریم. مملکت نیست که…. - اشاره می‏کنند بکش کنار تا رد بشیم! یکبار که از این فرعی و در جهت درست، می‏گذشتم، یکی از این متخلفین بی‏انصاف و با حال! از روبرو چراغ زد من به راهم ادامه دادم. او می‏آمد و چراغ می‏زد. تا رسید شاخ به شاخ من. چند اتومبیل کنار کوچه پارک کرده بودند و فقط برای گذر یک اتومبیل راه بود. با پررویی و لبخند حاکی از با حالی! چراغ زد و اشاره کرد که برو عقب تا به جایی برسیم که من رد بشم! من فقط ایستاده بودم. خورشید به شیشه او می‏تابید و من در تاریک‏روشنی بودم. چند بار دیگر چراغ زد و بالاخره طلبکارانه پیاده شد و عصبی به سمت من آمد که یقه‏گیری کند. وقتی کنار پنجره من رسید، مرا شناخت. کمی خودش را جمع کرد. لبخند حاکی از با حالی‏اش دوباره روی لبانش نشست و گفت : شما دیگه چرا؟ شما که آدم بافرهنگی هستی. شما الگوی جامعه‏ای. ما بی‏فرهنگیم. حالا دنده عقب بگیرد تا رد شیم. رفت و سوار اتومبیلش شد و دنده یک گذاشت و اشاره کرد که برو عقب!

● ظهر عاشورا - خیابان‏

نمی‏دانم چرا، ولی روزهای تعطیل و بخصوص تعطیلات مذهبی بیشتر مردم در خیابان‏ها هیچ قانونی را رعایت نمی‏کنند. از هر جایی می‏گذرند و به هر طرف که بخواهند می‏رانند. یک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدی برمی‏گشتم، نذری گرفته بودم و به خانه می‏بردم. به چهارراهی رسیدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ایستادم. اتومبیل پشتی که گویا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بیشتری ترمز کرد تا به من اصابت نکند. بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پیاده شد و گفت : نوکرتم، امروز مال امام حسینه. چراغ قرمز و سبز نداریم. راه بیفت. به من که رسید. مرا شناخت. سلام کرد و گفت : از شما بیشتر از اینا انتظار داشتیم. یک هنرپیشه باحال که روزعاشورا پشت چراغ‏قرمز وای‏نمی‏سته. شورحسینیت کجارفته؟