سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
جهنم و بهشت
پراناب چاکرابورتی برادر کوچک پدر من نبود. او یک رفیق بنگالی اهل کلکته بود که اوایل دههٔ هفتاد وقتیکه پدر و مادرم توی یک آپارتمان اجارهای نزدیک میدان مرکزی زندگی میکردند و تعداد دوست و آشناهاشان از انگشتهای یک دست بیشتر نبود ناگهان سروکلهاش در زندگی سوتوکور ما پیدا شد. من در آمریکا عمو ندارم برای همین به من گفتند که او را پراناب کاکو صدا کنم. او هم به پدرم شامیلدا میگفت و به او مثل برادر بزرگتر احترام میگذاشت و به مادرم به جای آپرانا، بودی میگفت همانطور که بنگالیها زنبرادر بزرگشان را صدا میکنند. بعد از آنکه پراناب کاکو با پدر و مادرم دوست شد براشان گفت که اولین روزی که او را دیده بودیم تمام یک بعدازظهر دنبال من و مادرم راه افتاده بوده، درست بعد از آنکه من از مدرسه مرخص شده بودم تا سری به خیابانهای کمبریج بزنیم.
او توی خیابان ماساچوست پشت سر ما بود و همینطور در بازارچهٔ هاروارد، که مادرم دوست داشت آنجا به اثاث خانهای که حراج میکردند نگاهی بیندازد. سایه به سایه ما توی حیاط هاروارد گشته بود، جایی که معمولا مادرم روزهایی که هوا خوب بود روی چمنها مینشست و به دانشجوها و استادهایی که با عجله اینور و آنور میرفتند نگاه میکرد. تا اینکه بالاخره وقتی ما داشتیم از پلههای کتابخانه ویدنر بالا میرفتیم تا من به دستشویی بروم، با دست پشت شانه مادرم زد و به انگلیسی پرسید که آیا او بنگالی نیست.
جواب سؤالش معلوم بود. مادرم النگوهای سرخ و سفید مخصوص زنهای ازدواج کردهٔ زنان بنگالی دست کرده بود و ساری تنگیل تنش بود و به فرق سرش گرد شنگرف زده بود و درست عین تمام زنهای بنگالی صورت گرد و چشمهای سیاه داشت. او میدید که مادرم مثل مادر و خواهرها و خالههای خودش که در کلکته بودند دو سه سنجاققفلی به دستبندِ طلایی زیر النگوهای سرخ و سفیدش انداخته تا اگر لازم شود آنها را به جای قزن به بلوزش بزند یا نخی را که از زیرپیرهنش در رفته تو بدهد. حتی پراناب کاکو شنیده بود که مادرم با من بنگالی حرف میزند و توی بازارچه به من گفته بود که شماره جدید مجله آرچی را نخرم. اما همانطور که خودش بعدها به ما گفت آن روزها آنقدر همه چیز در آمریکا برایش تازگی داشت که دیگر به چشم و گوش خودش هم اطمینان نداشت.
آن روزها سه سال بود که من و پدر و مادرم توی میدان مرکزی زندگی میکردیم. قبل از آن در برلین بودیم، جایی که من به دنیا آمدهام و پدرم تحصیلات میکروبیولوژیاش را تمام کرده و سمتی به عنوان محقق در مَس جِنرال داشت. قبل از آنها پدر و مادرم در هند زندگی میکردند اما همدیگر را نمیشناختند و ازدواجشان به خواست خانوادههاشان سرگرفته بود. خانهٔ میدان مرکزی اولین جایی است که من از بچگیام به یاد دارم.
تا آنجایی که یادم هست خانهمان توی ساختمانی با سنگهای قهوهای سوخته در آشبارتون پلیس بود و پراناب کاکو بیشتر وقتها آنجا میآمد. ماجرای اولین دیدارمان که او دایم دوست داشت آن را یادآوری کند اینطور تمام میشد که مادرم آن روز بعدازظهر او را به خانهمان دعوت کرد و برای او و خودش چای دم کرد و وقتی که فهمید که سه ماه آزگار است که غذای درستوحسابی بنگالی نخورده برایش کاری ماهی خالمخالی و برنجی را که از شب قبل مانده بود گرم کرد. او تا شب پیش ما ماند و وقتی پدرم به خانه آمد دوباره با ما شام خورد و بعد از آن تقریباً هر شب سروکلهاش پیدا میشد و روی صندلی چهارم میز فورمیکای گردِ آشپزخانه ما جا خوش میکرد و کمکم خودش هم مثل اسمش عضوی از خانواده ما شد.
خانوادهٔ او در کلکته دستشان به دهنشان میرسید و او قبل از آنکه به آمریکا بیاید تا در دانشگاه اِم. آی. تی. مهندسی بخواند، دست به سیاه و سفید نزده بود. زندگی دانشجویی در بوستون خیلی بهش فشار آورده بود و همان ماه اول از وزنش تقریبا بیست کیلو کم شده بود. او در ژانویه توی برف و بوران به آمریکا آمده بود و بعد از یک هفته باروبندیلش را بسته بود و به لوگان رفته بود و چیزی نمانده بود که به بختی که تمام عمر برای بهدست داشتنش جان کنده بود پشتپا بزند و همه چیز را رها کند و به کلکته برگردد، اما در آخرین لحظه یکهو عقل کرده بود و از تصمصیماش منصرف شده بود. توی خیابان تروبریج در خانهٔ زنی زندگی میکرد که از شوهرش جدا شده بود و دو تا بچه کوچک داشت که از صبح تا شب ونگ میزدند.
اتاقش زیرشیروانی بود و فقط در ساعتهای مشخصی اجازه داشت که توی آشپزخانه پخت و پز کند و پس از آن باید اجاق را با ابر و مایع ظرفشویی تمیز میکرد. پدر و مادرم میدانستند که وضعیت او ناجور است و شاید اگر اتاق اضافی میداشتیم دعوتش میکردیم که پیش ما بماند. اما او فقط میتوانست با ما غذا بخورد و در خانه ما همیشه به رویش باز بود. از آن به بعد او در فاصلهٔ بین کلاسهاش و در روزهای تعطیل پیش ما میآمد و همیشه هم چیزی جا میگذاشت، یک پاکت سیگار که چند نخ بیشتر در آن نمانده بود، روزنامه، نامهای که وقت نکرده بود بازش کند، یا ژاکتی که سر غذا درآورده بود و با خودش نبرده بود.
صدای خندهٔ شاد و بلندش را خیلی خوب به یاد دارم و هیکل دراز و دیلاقش را که بیحال روی مبلهای بدقوارهٔ ما که از همان اول توی آپارتمانمان بودند ولو میشد، با صورت جدیاش و پیشانی بلند و سبیل کلفت و موهای پرپشت ژولیده که مادرم میگفت او را به شکل هیپیهای آمریکایی که آنروزها همهجا بودند درآورده است. هر جا مینشست لِنگهای درازش را هی تکان میداد و دستهای تروتمیزش وقتی سیگاری بین انگشتهاش میگرفت میلرزیدند و خاکستر سیگار را توی فنجانی که مادرم به جای زیرسیگاری برایش میگذاشت میتکاند.
او درس میخواند تا دانشمند شود و شاید برای همین بود که سربههوا بود و نمیشد سر از کارهاش در آورد. همیشه انگار داشت از گرسنگی میمرد. همینکه از در تو میآمد به صدای بلند میگفت که ناهار نخورده و بعد با اشتها هر چیزی را که جلوش بود میبلعید. از پشتسر مادرم به کتلتهایی که او سرخ میکرد ناخنک میزد و مهلت نمیداد که آنها را توی بشقاب بچیند و با حلقههای پیاز قرمز تزیینشان کند. در غیبت او پدر و مادرم میگفتند که دانشجوی ممتازی است و لابد گلسرسبد جاداوپور بوده که توانسته بورس خوبی بگیرد و به ام.آی.تی بیاید. اما پراناب کاکو دایم از دانشگاهش بد میگفت و مرتب از کلاسهاش جیم میشد و غر میزد «این آمریکاییها معادلاتی را درسمان میدهند که من وقتی همسن یوشا بودم حل میکردم.» وقتی فهمید که معلم کلاس دوم من به ما مشقشب نمیدهد و با آنکه هفت سالم شده هنوز بلد نیستم جذر بگیرم و مفهوم عدد پی را نمیدانم از تعجب شاخ درآورد.
همیشه سرزده میآمد، هیچوقت قبل از آمدنش تلفن نمیکرد. مثل اهالی کلکته در میزد و از توی ایوان مادرم را صدا میزد «بودی» و منتظر میماند تا مادرم در را براش باز کند. قبل از آنکه پایش به خانه ما باز شود وقتی که من از مدرسه میآمدم میدیدم که مادرم بارانیاش را تن کرده و کیفش را روی پایش گذاشته و برای بیرون زدن از خانهای که تمام روز در آن تنها مانده آرام و قرار ندارد. اما آنروزها میدیدم که مادرم دارد توی آشپزخانه خمیر لوچی ورز میدهد، که قبلا فقط یکشنبهها برای من و پدرم درست میکرد، یا پردهای را که تازه خریده از پنجره آشپزخانه آویزان میکند. آنروزها من نمیدانستم که مادرم تمام روز منتظر آمدن پراناب کاکو است و روزهایی که میدانست او پیدایش میشود ساری نواش را میپوشید و موهاش را شانه میزد و از صبح مشغول آماده کردن تنقلاتی بود که جلو او میگذاشت. مادرم تمام روز بیتاب لحظهای بود که صدای پراناب کاکو را بشنود که از روی ایوان میگوید «بودی» و روزهایی که او اصلا حواسش نبود مادرم برای دیدن او دلتودلش نبود.
لابد مادرم از اینکه میدید من هم منتظر آمدن پراناب کاکو هستم خوشحال میشد. او به من تردستی با ورق را نشان میداد و جلو نور چراغ شصت و سبابهاش را کج و کوله میکرد و با سایه شکلهایی شبیه حیوانات میساخت. با من جدول ضرب کار میکرد و من قبل از آنکه در مدرسه ضرب یادمان بدهند تمام جدول ضرب را از بر بودم. برای تفریح عکاسی میکرد. یک دوربین گرانقیمت داشت که عکس گرفتن با آن کلی دنگ و فنگ داشت و دوست داشت که از من با آن صورت گرد و دندانهای لق و چتریهای پرپشتم که همیشه نامرتب روی پیشانیم میریخت عکس بیندازد. هنوز هم از آن عکسها بیشتر از عکسهای دیگرخوشم میآید چون در آنها اعتماد به نفس بچگانهای دارم که مدتها است آن را از دست دادهام، مخصوصا جلو دوربین. یادم میآید که در حیاط هاروارد بالا و پایین میدویدم و او با دوربینش گوشهای میایستاد و سعی میکرد از من که روی پلههای دانشگاه، توی خیابان، یا جلو تنه درختها ورجهوورجه میکردم عکس بگیرد. مادرم فقط در یکی از آن عکسها هست. مرا نگهداشته و من با پاهای باز روی زانوهاش نشستهام و او به طرف من خم شده و دستهاش را روی گوشهام گذاشته، انگارکه میخواهد نگذارد من چیزی بشنوم. در آن عکس سایهٔ پراناب کاکو که بازوهاش را خم کرده و بالا آورده تا دوربین را جلو صورتش نگه دارد کناره عکس را سیاه کرده و سیاهیاش به یک طرف بدن مادرم را محو کرده است. همیشه سهتایی با هم بودیم. هیچوقت نمیشد که وقتی که من خانه نباشم آفتابی شود. لابد صورت خوشی نداشته که مادرم با او توی خانه تنها باشد و حتماً این موضوع را هر دوشان میدانستهاند.
مادرم با او بیشتر جور بود تا با پدرم. هردوشان از موسیقی، فیلم، سیاستمداران چپ و شعر خوششان میآمد. هر دو اهل یک محله در شمال کلکته بودند. از خانه مادرم تا خانه آنها دوقدم راه بوده و هر دو آن محله را مثل کف دست میشناختند. همهٔ مغازهها را به یاد داشتند و مسیرهای اتوبوسها و ترنها و چیزهایی را که روی دیوارها نوشته شده بودند. اما برعکس پدرم؛ خانه پدر بیست مایل خارج از شهر کلکته بود، محلهای که به نظر مادرم جولانگاه وحشیها بود و او حتی وقتهایی که دلش برای کشورش یکذره میشد بازهم خدا را شکر میکرد که آمدن به آمریکا دستکم این یک فایده را برایش داشته که دیگر مجبور نیست با بستگان شوهرش توی یک خانه سر کند، جایی که باید تمام مدت موهاش را با بال ساریاش میپوشانده و ناچار بوده به مبال توی حیاط برود که فضای بازی با یک چاهک داشته و توی تمام اتاقهای خانهشان حتی یک نقاشی به دیوار آویزان نبوده.
بعد از چند هفته پراناب کاکو سازش را با خودش آورد و قطعههای مختلفی از نغمههای هندی فیلمهای دورهٔ جوانیاش را برایمان زد؛ آهنگهایی شاد عاشقانهای بود که حالوهوای آپارتمان ما را عوض میکرد و مادرم را به دنیایی میبرد که برای ازدواج با پدرم ناچار آن را ترک کرده بود. او و پراناب کاکو سعی میکردند به یاد بیاورند که هر نغمه مال کدام صحنه از کدام فیلم است و کدام هنرپیشه در آن بازی میکرده آن هم با چه لباسهایی، و مادرم با شور و شوق میگفت که چهطور راج کاپور و نرگس با چتری بالای سرشان زیر باران آواز میخواندهاند یا دو اناند توی ساحل گوا چه آهنگی را با گیتار میزده. او و پراناب با حرارت با هم بحث میکردند و مثل بچهها چنان جاروجنجالی راه میانداختند که من هیچگاه ندیده بودم مادرم آنجور با پدرم بگومگو کند.
چون پراناب کاکو مثل برادر کوچک پدرم بود مادرم او را پراناب صدا میکرد، در حالی که هیچوقت اسم کوچک پدرم را به زبان نمیآورد. آنموقع پدرم سیوهفت سالش بود. نُه سال از مادرم بزرگتر بود. پراناب کاکو بیست وپنج سالش بود. پدرم طبع راهبانهای داشت و عاشق سکوت و تنهایی بود. او با مادرم ازدواج کرده بود تا دل خانوادهاش را خوش کند.
آنها تا وقتی که او زن داشت حاضر بودند ولانگاریاش را در ترک کردن آنها، آنهم با جا خوش کردن در آن سر دنیا، ببخشند. او از سالها قبل با کار و تحقیقاتش ازدواج کرده بود و توی لاک خودش بود و نه من و نه مادرم را به دنیای خودش راه نمیداد. صحبت کردن برایش عذاب الیمی بود و انگار برای آن باید نیروی زیادی صرف میکرد که ترجیح میداد که از آن در آزمایشگاهش استفاده کند. اهل زیادهروی نبود و به جز نیازهای روزمرهاش به هیچچیز نه علاقه داشت و نه احتیاج. صبحها چای با غلات میخورد و وقتی از سر کار به خانه برمیگشت با یک فنجان چای و دو تا ظرف سبزی و مقداری غذا سر میکرد. هیچوقت با اشتهای پراناب کاکو غذایش را نمیخورد. چیز خوردنش شبیه کسانی بود که از گرسنگی جان به در بردهاند.
گاهی بدون مقدمه پیش غریبهها، و بدون اینکه نقلش ربطی به موضوع داشته باشد، از روسهای دورهٔ استالین میگفت که از گرسنگی چسب پشت کاغذدیواریهاشان را میخوردهاند. میشد حدس زد از اینکه پراناب کاکو دایم در خانهٔ ما پلاس بود و مادرم آنطور لیلی به لالایش میگذاشت کمی احساس حسادت میکند و یا دستکم قدری بدگمان است. اما من فکر میکنم که پدرم پیش خودش از پراناب کاکو متشکر بود که پیش ما میآید، چون آنطوری از اینکه مادرم را از زادگاهش هند به آمریکا آورده بود کمتر احساس عذاب وجدان میکرد و شاید هم از این که مادرم سرحال بود شاد میشد.
جامپا لیری
برگردان: دنا فرهنگ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست