سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

استعفا و تبعید رضاشاه


در شهریور ماه ۱۳۲۰ ایران شاهد ورود نیروهای متفقین و خروج رضاشاه از كشور بود پادشاهی كه مشروعیت و مقبولیت خود را از بیگانگان كسب كرده وبا سركوب تمایلات استقلال طلبانه ایرانیان به قدرت رسیده بود با نهیبی از سوی پشتیبان سابق خود همانند فردی مجرم پا به فرار گذاشت پذیرش این واقعه برای بسیاری از مردم كه دوران قدر قدرتی شاه را دیده بودند سنگین بود

شمه ای از خاطرات توران امیر سلیمانی (مادر غلامرضا پهلوی )

از وقایع استعفا و تبعید رضاشاه

در شهریور ماه ۱۳۲۰ ایران شاهد ورود نیروهای متفقین و خروج رضاشاه از كشور بود. پادشاهی كه مشروعیت و مقبولیت خود را از بیگانگان كسب كرده وبا سركوب تمایلات استقلال طلبانه ایرانیان به قدرت رسیده بود با نهیبی از سوی پشتیبان سابق خود همانند فردی مجرم پا به فرار گذاشت. پذیرش این واقعه برای بسیاری از مردم كه دوران قدر قدرتی شاه را دیده بودند سنگین بود . اما این سنت الهی بود كه جاری می شد (( ملك با كفر می پاید اما با ظلم نمی پاید)). آنچه در زیر می آید نگاه یكی از اعضای خاند ان پهلوی است به این واقعه . روز سیم شهریور ۱۳۲۰ شد، ما كه گاهی جز از اخبار رادیو كه از جنگهای اروپا به گوشمان می خورد، دیگر چیزی نمی دانستیم و در آن حصار سعدآباد، كسی جرأت صحبتی را با ما نداشت، صبح روز سیم شهریور كه برای نماز از خواب بیدار شدیم دیدیم كه صداهای ناهنجاری به گوش می رسید كه ابتدا تصور كردیم كه سنگ می تركانند. چون اغلب به واسطه ساختمان های شاه در سعدآباد و دربند سنگ ها را با باروت خورد می كردند، ولی ناگهان چندین طیاره را روی سعدآباد دیدیم، در حركت است كه از صدای آنها پسرم از تختخواب پریده و گفت این طیاره مال روسیه است . دیگر تقریباً همه چیز داشت روشن می شد و اخباری بود كه از محل های بمباران شده و از هراس مردم و كارهای دیگر به سعدآباد و كم و بیش به گوش ما می رسید . تقریباً تا نزدیك ظهر كه شاهپور رفت و آمد و اطلاع داد كه اعلیحضرت دستور داده كه كلیه خانمها و پسرها و دخترها و زنها آنچه ممكن است ، به طرف اصفهان حركت نمایند، تا ببینیم بعد چه پیش می آید. این بود كه باز بدبختی و بیچارگی دامنگیر ما شد. منكه دیگر قادر نبودم ، اقلاً لوازماتی كه ممكن است در مسافرت لازم باشد، جمع آوری نمایم و چمدانی برای پسرم یا خودم ببندم. همینقدر تا عصر آن روز، همین طور خبر می دادند.علیاحضرت به طرف اصفهان رفت. والاحضرت شمس رفت. والاحضرت اشرف رفت. عصمت خانم و بچه هایش رفتند. ما هم ناچار شدیم و فكر كردیم چه باید بكنیم. من فكر كردم اگر من شاهپور را به طرف فامیل خودم یا دهات آنها كه می دانستم ممكن است قدری امن باشد ، ببرم، ممكن است باز هم این مووضع بعدها اسباب حرف شود . اگر هم شاهپور را بفرستم به اصفهان و خودم نروم ، آنهم دلم طاقت نمی آورد كه پسرم را تنها ول كنم. چون همه رفته بودند جز خود شاه و ولیعهد و شاهپور علیرضا، من هم فكر كردم من هم با پسرم بروم تا ببینم چه پیش خواهد آمد. ابتدا قرآنی را با خود برداشته و شاهپور تفنگ و طپانچه و قدری لباسهایش و یك چمدان كوچك هم برداشت و با او یك شوفر و گوهر تاج گیس سفیدم با یك ماشین جدید شاهپور، به طرف اصفهان حركت نمودیم. البته ماشین را شاهپور می راند و من هم تمام جلوشان بود، بی اختیار در حركت بودند. البته ماشین را شاهپور می راند و من هم تمام مدت مشغول دعا خواندن بودم و خودمان را به خدا سپردم و اشك می ریختم . نزدیك غروب به قم رسیدیم و پسرم از عابری پرسید راه اصفهان كجاست؟ او سر دوراهی راهی را نشان داد و بدون توقف ، تقریباً ساعت ده به اصفهان رسیدیم. البته پرسیدیم كه علیا حضرت كجا رفتند و در كدام منزل هستند؟ پس از پرس و جوی زیاد معلوم شد به منزل دهش كه یكی از تجار معتبر اصفهان می باشد، رفته اند، البته عصمت خانم هم با بچه هایش در منزل دیگری بودند، ولی البته ماهم مجبور بودیم كه هر جا كار علیا حضرت رفته بودیم . این بود كه پرسان پرسان برای ساعت یازده به آنجا رفتیم. به واسطه هول و هراس زیاد آن روز، ابداً غذائی نخورده بودیم و آن شب هم من و پسرم و آدم هایمان بدون شام گذراندیم. همینقدر كه وراد شدیم ، علیا حضرت با شهدخت ها و همشیره هایش با خانم های اطرافیان در سالنی جمع بودند كه ما هم وارد شدیم. قدری نشسته از گزارشات روز صحبت كرده ، البته همه نگران و ناراحت بودند. بعد صاحب خانه ما را به اتاقی كه برای من و شاهپور معین كرده بود برد. از خستگی و هول و هراس ، منكه گاهی در حال اغما و گاهی خواب با هراسی بودم و شاهپور هم كه جوان و خسته بود و به علاوه تمام روز هم غذای كافی نخورده بود، خوابش برد. شب را در كمال وحشت و ناراحتی به روز آوردیم. دو روز همه در منزل آقای دهش همگی ماندیم. اینرا هم فراموش كردم بنویسم كه والا حضرت فوزیه كه در ۲۵ همین ماه به ملكه گی رسید، با والا حضرت شهناز هم با ما درهمین منزل بودند، و در آن موقع والاحضرت شهناز یكساله بود. روز سیم، چون منزل نسبتاً كافی نبود، منزل آقای كازرونی را كه آنهم یكی از تجار معتبر اصفهان و صاحب كارخانجات ریسندگی اجناس كازرونی می باشد برای پذیرائی خانواده سلطنتی آماده كردند. البته در آنجا كه كنار زاینده رود واقع شده بود، باغ نسبتاً بزرگ و عمارت عالی داشت كه همگی به آنجا منتقل شده و برای هر كس اتاقی معلوم كردند. من و پسرم هم در یك اتاق منزل داشتیم. البته روزها با ناراحتی می گذشته و همه روزه اخبار گوناگون می رسید كه هیچ كدام امیدوارمان نمی كرد. شاهزاده صارم الدوله ، پسر ظل السلطان كه شوهر افتخار اعظم دختر اتابك بود خاله من می شود و از قدیم نسبت و دوستی با هم داشتیم و البته با دربار رضاشاه هم معاشرت داشتند. اغلب روزها من و پسرم را به منزلشان دعوت نموده و اغلب از اخبار روز مطلع بود. گاهی آنچه را صلاح می دانست، به من می گفت و اغلب ما را دلداری می داد. بالاخره مدت بیست روز ما روزگارمان را به همین حال خوف و رجا گذرانده و هر آن فكر می كردیم، یا بكلی از این مملكت هم تبعید خواهیم شد، یا بالاخره تكلیفی معین خواهند كرد. گاهی همگی گریه می كردیم. گاهی دور هم جمع شده مشغول صحبت بودیم. اینرا هم بگویم كه دیگر مقام بالا و پائین از بین رفته بود. علیا حضرت، والاحضرت فوزیه ، والاحضرت با ماها كوچك ترها، همه دورمیز غذا جمع شده و اغلب در یك سالن، دور هم جمع و همه نگران آینده بودیم. تا روز بیست،‌سیم شهریور خبر رسیدكه اعلیحضرت رضاشاه از سلطنت استعفا دادند، و سلطنت را به محمد رضا شاه ولیعهد خود واگذار نمودند، و امشب هم به اصفهان خواهند آمد. كه برای خارج مسافرت نمایند. البته دور رادیو جمع و بی اختیار همه مشغول گریه و زاری شدند. فقط كمی نور امید كه اقلاً به كلی سلطنت پهلوی را منقرض ننمودند و باز جای شكر باقی است كه سلطنت به محمدرضا شاه رسید. بعد آدم فرستادن اتاق های بالا و یك اتاق برای خواب اعلیحضرت رضاشاه درست نمودند. تقریباً نزدیك ساعت شش بعدازظهر بود كه اتومبیل رضاشاه رسید، ما از پشت پنجره نگاه می كردیم، ولی علیاحضرت فوزیه و والاحضرت همه جلو عمارت ایستاده بودند. رضاشاه از ماشین پیاده شد، فقط یك پیشخدمت جلو نشسته بود با شوفر كه فوراً او هم پائین جسته و كیف زرد بزرگی را از ماشین درآورد. همه تعظیمی كرده ، شاه هم سری فرود آورده ، با كمال افسردگی از پله های عمارت بالا رفت.قدری در سالن نشسته ، همه در اطرافش نشسته اند. پس از صرف یك فنجان چای، گفت می خواهم قدری استراحت كنم. او را در طبقه فوقانی به اتاقش راهنمایی نمودند. البته دیگر سكوت حكم فرما بود و دیگر كسی بلند صحبت نمی كرد. شاهپور بعد پیش من آمد و گفت اعلیحضرت فرمودند تو و شاهپور علیرضا پیش شاه خواهید ماند و من سایر بچه ها را با خود به خارجه می برم . من قدری خوشحال شدم ، گفتم بحمد الله اقلاً تو از من جدا نخواهی شد. در همین شب تقریباً ساعت نه و ده ماشین دیگری مقداری لباس و اثاثیه شاه را آورد. آن شب را هم بین بیم و امید گذراندیم. صبح روز ۲۴ تقریباً ساعت شش بود كه باز ماشین دیگری از تهران رسید كه در او رئیس نظیمه وقت و قوام شیرازی بود كه همه تعجب كردند كه اینها دیگر برای چه آمدند. بعد فوری اجازه خواسته خدمت رضاشاه رفتند. پس از مدتی مذاكرات كه البته ما نشنیدیم . بعد كه پائین آمدند، بعد كم كم گفته می شد كه اینها آمدند كه دستور داده شده كه اعلیحضرت رضا شاه آنچه دارد ،‌از منقول و غیر منقول ، ملك و هستی خود را بایستی قبل از حركت به خارجه ، به محمدرضا شاه انتقال دهد. البته برای مخارجات او و خانواده ای كه همراه می برد، اعلیحضرت محمدرضا شاه همه ماهه خارج خواهند فرستاد ، علیاحضرت فوزیه هم با والاحضرت شهناز به طرف تهران حركت نمایند. البته ما دیگر گفتگوی شاه را با قوام و رئیس نظمیه نفهمیدم . همینقدر تا نزدیك ظهر از اداره ثبت آمده و آنچه را اعلیحضرت رضاشاه داشت كه متعلق به خودش بود، به محمدرضا شاه منتقل نموده، امضا گرفتند ، اتومبیل هم برای علیاحضرت با عصمت خانم و پنج اولادش به خارج كه آن موقع گفته می شد به آرژانتین خواهند رفت، می روند و بقیه در تهران پیش اعلیحضرت فعلی خواهند ماند. شب دیدیم باز ماشین از تهران‌آمده و نامه ای از طرف محمدرضا شاه برای پدرش آورده بودند كه نوشته بودند با وضع كنونی و لجام گسیختگی مردم ، من نمی توانم از پسرها نگاه داری نمایم. عجالتاًً همه پسرها با شما بیایند تا مملكت قدری ساكت شود و من مشغول به كار خود بشوم . این خبر كه با ما رسید بار دیگر روزگار من سیاه شد .آن شب را تا صبح روی تخت خواب بیدار نشسته به صورت شاهپور نگاه كرده و گریه نمودم. دیگر فكر می كردم دنیا برایم آخر شده ،‌اگر در یازده سالگی برای تحصیل می رفت من آن اندازه ناراحت شدم ، كه امید به بازگشت او یا رفتن خودم به اروپا و دیدار او داشتم، ولی حالا چكنم؟ چگونه از این یك اولاد كه تمام امید و علاقه من به او می باشد، دست بكشم. این رفتن دیگر تبعید است . آیا می تواند دوباره به وطن برگردد! آیا دیگر ممكن است چشم من به دیدارش روشن شود؟ اگر بخواهم منهم با او بروم ، باز این تحقیرات ، این ناملایمات را چكنم؟ منكه چیزی از خود ندارم كه سوا بتوانم در خارج زند گی كنم به علاوه ، بدهی زیادی در تهران و بین فامیل دارم و اینها را چكنم؟ پشت سر بگویند مال ما را خورده و رفت. شاهپور هم به قدری مغموم و دلتنگ بود كه نمی توانست حرفی بزند. خودش را دروغی به خواب زده بود كه من تصور كنم او راحت خوابیده و من هم بخوابم . مختصر آن شب هم مثل شب های نگران قبل، بلكه صد مراتب بدتر به من گذشت. صبح كه شد با چشمان ورم كرده و حال خراب به اجبار بیرون رفته ، نماز صبح خواندم.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.