یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

یک نمونه هگل, رمانتیسیسم آلمانی و انقلاب فرانسه


یک نمونه هگل, رمانتیسیسم آلمانی و انقلاب فرانسه

از این پس هگل را انضمامی سیاسی بخوانیم

رخداد انقلاب بر دگرگونی ها و تحولاتی اشاره دارد که به خلق سیاست بینجامد وگرنه هر گونه مازاد سیاسی که در دولت باقی بماند و به مردم منتقل نشود، کودتاست. باور این امر مشکل است که انقلاب دفعتاً و یکباره به وجود آید. هر انقلابی وابسته به عواملی است که بدون آنها تحقق انقلاب ممکن نیست. انقلاب فرانسه که بین سال های ۱۷۸۹ تا ۱۷۹۹ میلادی رخ داد، یکی از مهم ترین حوادث تاریخی غرب و جهان محسوب می شود. این رویداد سیاسی مرحله تازه یی را در تاریخ مغرب زمین پدید آورد و تاثیر عمیقی بر افکار مردم جهان گذاشت.

در همان دوران انقلاب دیگری در عالم ذهن و اندیشه رخ داد؛ فلسفه کلاسیک آلمان، که از نیمه دوم قرن هجدهم آغاز شد و تا نیمه قرن نوزدهم تداوم یافت، تحولی در تاریخ فلسفه بود و این دوره را باید از مهم ترین دور ه های تفکر فلسفی اروپا در دوران جدید دانست. آغازگر این تحول فلسفی کانت بود که به تعبیر خود، به انقلابی کپرنیکی دست زده است. از آنجا که فلسفه کانت شاخص ترین و مناسب ترین نماینده فلسفه کلاسیک آلمان است، می توان کل این نگرش فلسفی را انقلاب تلقی کرد. شلینگ انقلاب فرانسه را انقلابی در عالم واقع و فلسفه کانت را انقلابی ذهنی و ایده آل می دانست. هگل می گوید؛ «در فلسفه های کانت، فیخته و شلینگ، انقلاب در شکل اندیشه نهاده و بیان می شود... اما در فرانسه به شکل واقعیت فوران کرده است.»

عوامل متعددی در شکل گیری این دو رویداد سیاسی و فلسفی نقش داشته است. حاکمیت فئودالیسم، امتیازات طبقاتی، روش های غیرعادلانه مالیاتی و بی کفایتی حکومت در رفع مشکلات معیشتی مردم از جمله عواملی بود که مردم را به قیام و شورش علیه «رژیم سابق» واداشت تا اینکه انقلاب فرانسه شکل گرفت. همچنین وجود دو مکتب مهم فلسفی در حوزه معرفت شناسی یعنی عقل گرایی و تجربه گرایی، دیدگاه جزم گرایانه و دگماتیستی نظام لایبنیتس - ولفی در مسائل متافیزیکی و در مقابل، رویکرد ضدمتافیزیکی هیوم از جمله عواملی بود که سبب شد کانت در عالم فلسفه انقلاب کند و نظام فلسفی خود یعنی فلسفه نقادی را بنیاد نهد.

شاید در بادی امر بتوان گفت عوامل ظهور هر کدام از این دو واقعه، مستقل و بی ارتباط با هم بوده اند. اما ما در این بخش از مقاله به دنبال منشأ یا عامل اصلی و مشترکی هستیم که آن دو را به هم مربوط سازد. عاملی که هم ظهور انقلاب در فرانسه و هم فلسفه کلاسیک آلمان از آن نشات گرفته باشد.

در چگونگی ارتباط میان این دو رویداد اختلاف است؛ برخی فلسفه کلاسیک آلمان و اندیشه های فیلسوفان آن را متاثر از انقلاب فرانسه می دانند و عده یی دیگر بر این باورند که فلسفه کلاسیک آلمان حاصل نبوغ و خلاقیت فیلسوفان آن است و این فلسفه در روند سیاسی انقلاب و اعتبار بخشیدن به آن، نقش تعیین کننده یی داشته است.

در میان خود فیلسوفان کلاسیک آلمان نیز این اختلاف نظر وجود داشت. فیخته اندیشه های سیاسی خود، به ویژه در باب آزادی را ملهم و برگرفته از انقلاب فرانسه می دانست؛ «همان طور که ملت غفرانسهف انسان را از غل و زنجیرهای خارجی آزاد می کند، نظام من هم او را از قید و بندهای شیء فی نفسه، از نفوذ خارجی آزاد می سازد و او را در مبداء نخستینش موجودی مستقل معرفی می کند.» (۸۶ Henrich:) اما شلینگ بر این باور نبود. او ادعای کسانی را که ارزش و درخشش فلسفه کانت را نتیجه انقلاب فرانسه می انگاشتند، خیالی و موهوم می دانست. از نظر او، هم فلسفه کلاسیک و هم انقلاب فرانسه از یک منشاء واحد سرچشمه گرفته اند و روح واحدی بر آن دو حاکم بوده است که در فرانسه به شکل انقلاب عینی و واقعی و در آلمان به شکل ذهنی و نظری بروز کرد؛ «یک روح و همان روح از مدت ها قبل رشدیابنده بود که بنا بر ویژگی های متمایز دو ملت و دو اوضاع و احوال، خود را در یک مورد به صورت انقلاب واقعی و در مورد دیگر به صورت انقلاب در چارچوب ایده بیان کرد.» (۸۷ Ibid:)

ما در این باره با شلینگ هم عقیده هستیم و تنها یک عامل را منشاء اصلی ظهور این دو رویداد می دانیم؛ اصل خود قانونگذاری، که شکل دهنده اندیشه آزادی است ریشه اصلی و زیربنای این دو واقعه بوده است.

توضیح آنکه ارتباط و وابستگی این دو رویداد، در واقع به پیش فرض هایی بازمی گردد که در هر دو مشترک بوده و زیربنای تغییرات و تحولات در آن دو شده است. این پیش فرض ها یا می تواند ناشی از مسائل سیاسی و اجتماعی باشد یا برخاسته از جریان های فکری و عقلی. حال اگر این پیش فرض ها را به مسائل اجتماعی و سیاسی مربوط بدانیم، آنگاه در مورد انقلاب فرانسه صادق خواهد بود زیرا این انقلاب سراسر یک آشوب سیاسی و اجتماعی بوده است. حکومت استبدادی و دیکتاتوری شاهان در فرانسه؛ شاهانی که حقوق طبیعی مردم را زیر پا می گذاشتند، ورشکستگی مالی حکومت به خاطر جنگ های پرهزینه شاهان، بی نظمی در سازمان های دولتی و اداری، بی کفایتی حکومت در سر و سامان دادن به وضعیت اقتصادی کشور و یکنواخت نبودن قوانین حقوقی و قضایی در تمام نقاط فرانسه، همه اینها عواملی بود که موجب نفرت مردم از حکومت شد و در نهایت به انقلاب انجامید.

اما این احتمال در مورد فلسفه کلاسیک آلمان صدق نمی کند. اوضاع سیاسی و اجتماعی آلمان در آن دوران به گونه یی بود که نمی توانست موجب بروز چنین فلسفه یی شود. آلمان از قرن هفدهم به بعد، رفته رفته موقعیت و اهمیت اقتصادی خود را از دست داد، تا آنجا که به خاطر انتقال مراکز مهم بازرگانی به نقاط دیگر اروپا و جهان، دچار رکود اقتصادی شد. «جنگ های ۳۰ ساله» در دوران امپراتوری هابسبورگ موجب از دست رفتن قدرت سیاسی و نظامی آلمان و نیز در هم شکستن وحدت در این کشور شد. پس از صلح «وستفالی» آلمان به دولت های محلی کوچک تقسیم شد که عدد آن به حدود ۳۰۰ نیز می رسید. عواملی که در کنار هم موجب شکل گیری انقلاب در فرانسه شد، در آلمان تقسیم شده و به لحاظ اقتصادی توسعه نیافته، پیشرفت چندانی نداشت. بدین سان نمی توان پیش فرض های سیاسی و اجتماعی در آلمان را عامل مستقیم و بلاواسطه فلسفه کلاسیک آلمان دانست.

اما بر اساس احتمال دوم، یعنی پیش فرض های ناشی از جریان های فکری و عقلی، می توان بین این دو واقعه ارتباط برقرار کرد. پیش فرض های عقلی و فکری موجب رشد اذهان و افکار مردم شد و نوع نگرش آنها را به زندگی تغییر داد. اندیشمندان و متفکران فرانسه و آلمان با طرح مسائلی چون حقوق طبیعی، مبارزه با حکومت استبدادی، تساوی همگان در برابر قانون، آزادی بیان و اندیشه و نیز با اصالت دادن به انسان و فهم انسانی توانستند به انسان جان تازه یی بخشند. از آن پس، انسان ها ارزش واقعی خود را دریافتند و به درجه یی از آگاهی و شناخت رسیدند که بتوانند سرنوشت خودشان را خود تعیین کنند. دیتر هنریش فیلسوف معاصر آلمانی می گوید؛ «ما باید برای جریان های عقلی، در تمامیت پیش شرط هایی که انقلاب فرانسه و فلسفه کلاسیک آلمان از آن ظهور یافت، تاثیر مستقلی قائل باشیم.» (۹۰ Ibid:)

همه تحولات سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی از همین تحول در آگاهی و بینش انسان صورت می گیرد. ماکس وبر تجدید سازمان اساسی یک نظام اقتصادی را بدون تحول در نحوه آگاهی و شیوه زندگی ممکن نمی داند. انسان در نتیجه تحولات آگاهی اش، به توصیف خود و اشیای پیرامون خود می پردازد. او در این خودتوصیفی، خود را فاعلی با اراده می یابد که می تواند جهانی را بر اساس خواسته های خود بسازد و نظام های مختلف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و دینی را سازماندهی کند. این اراده خود قانونگذار است که حدود و ثغور ساختارها را معین می کند و به آنها شکل می بخشد. مفهوم عقلانی خود قانونگذاری، که در فرانسه زمینه را برای انقلاب فراهم ساخت و در آلمان موجب رشد فلسفه کلاسیک شد، به صورتی خودانگیخته راه های نظام تفکر و نظام حیات را به وجود آورد. «به این ترتیب، تحولات در شیوه آگاهی، هم در مبنای روند انقلاب و هم در مبنای پیدایش فلسفه کلاسیک آلمان قرار دارد.» (۹۱ Ibid:) در بخش دوم و سوم، مفهوم خود قانونگذاری و منشاء آن بیشتر کاویده می شود.

اگر منشأ و عامل ظهور دو رویداد واحد باشد، آن دو برای حفظ ارتباط و پیوند میان خود باید در شکل رشد و توسعه شان نیز اشتراک داشته باشند یعنی هدف واحدی را دنبال کنند. این امر در مورد انقلاب فرانسه و فلسفه کلاسیک آلمان تحقق پیدا کرد؛ پس از ظهور هر یک از این دو واقعه، وظایف مشترکی بر عهده شان قرار گرفت. از این پس، آنها باید مشکلات اساسی انسان و جامعه انسانی را درمی یافتند و درصدد حل آنها برمی آمدند.

احیای حقوق طبیعی انسان ها، به ویژه آزادی، اجرای حکومت دمو کراسی، از بین بردن ظلم و بی عدالتی، اعتبار بخشیدن به قانون و اثبات تساوی همگان در برابر آن، از جمله وظایف آنها بوده است. همان گونه که هنریش می گوید، «وظیفه بنیادینی که انقلاب در حوزه سیاست بر عهده گرفت با حوزه و تلقی وظیفه عقلی که فلسفه کلاسیک آلمان آن را دنبال می کرد، مطابق بود. سرآغازهای هر دو جنبش با ورود به نظام جدیدی از مسائل انجام شد. به این ترتیب، هر یک از آنها با این وظیفه مواجه بودند که مشکل جدید را در کلیتش دست یافتنی سازند، آن را مشخص سازند و برای آن راه حلی پایدار به دست آورند.» (۹۴ Ibid:)

جمهوری شدن حکومت فرانسه، صدور اعلامیه حقوق بشر و تدوین چند قانون اساسی در سال های مختلف انقلاب را می توان از دستاورد های انقلاب فرانسه دانست. همچنین ارائه نظریه های اساسی و پایدار در باب سیاست، حقوق، اخلاق و تدوین آثار برجسته در این زمینه ها حاصل تلاش های فکری و نظری فیلسوفان کلاسیک آلمان بوده است.

اینک به منشاء تحولات آگاهی انسان، یعنی جنبش روشنگری می پردازیم، تحولاتی که در فرانسه به جنبش سیاسی و در آلمان به جنبش نظری فلسفه کلاسیک منتهی شد. قرن هجدهم در اروپا به عصر روشنگری معروف است. روحیه کلی حاکم بر این جنبش، چه در فرانسه و چه در آلمان، اصالت دادن به عقل و استفاده از آن در تمام مسائل مربوط به جهان و انسان بود، اعتقاد بر آن بود که قوه عقل، به تنهایی و بدون آنکه به دین یا منابع دیگر نیازمند باشد، می تواند برای انسان رفاه، سعادت، آزادی و پیشرفت به ارمغان آورد. بالیبار می نویسد؛ «مقصود کلی نویسندگان عصر روشنگری از عقل، عقلی بود که اعتقاد به وحی، تسلیم در برابر قدرت و مرجعیت، احترام به آداب و سنن و نهادهای تثبیت شده مانعی در راه آن نباشد.» آنها تاثیر پایداری در تکوین ذهن آزاداندیش و نیز رشد بینش عقلانی داشتند.

تجلی کامل این جنبش در فرانسه بوده است. «فرانسه در سده هجدهم، جایگاه تکامل یافته و دقیق ترین شکل روشنگری بود.» (گلدمن، ۱۳۷۵؛ ۲۹) فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه از فیزیک گرفته تا روانشناسی و اخلاق، حتی در زندگی اجتماعی به توسعه و پیشرفت نگرش علمی اعتقاد راسخ داشتند. آنان توانستند بر افکار انسان ها عمیقاً تاثیر بگذارند و شکل زندگی را تغییر دهند.

در جنبش روشنگری دو نظریه مهم سیاسی مطرح شد که یکی نظریه آزادی لاک بود و دیگری نظریه دموکراسی روسو. اگرچه این دو نظریه کاملاً مثل هم نبودند، اما اصول مشترکی داشتند. هر دو تشکیل حکومت را بر پایه قرارداد اجتماعی می دانستند، حکومت استبدادی را نفی می کردند، خواهان حکومت عامه بودند و از حقوق طبیعی بشر حمایت می کردند.

اکثر فیلسوفان قرن هجدهم فرانسه - اگر نگوییم همه آنها - تحت تاثیر اندیشه های جنبش روشنگری، نسبت به رژیم سابق خصومت می ورزیدند و با اندیشه هایشان آنچنان تحولی در آگاهی انسان ایجاد کردند که در نهایت، به انقلاب منجر شد. علاوه بر روسو، منتسکیو، ولتر، کندیاک، دیدرو و دیگر اصحاب دایره المعارف از اندیشمندان برجسته عصر روشنگری فرانسه بودند.

در آلمان نیز متفکران جنبش روشنگری همچون کریستیان تومازیوسموزس مندلسزون، فردریک کبیر، لسینگ هردر و دیگران با اصالت دادن به عقل، محور قرار دادن انسان و احترام به حقوق انسانی، به ویژه حق انتخاب و آزادی، توانستند موجب رشد و آگاهی انسان ها شوند و بینش جدیدی را به آنها اعطا کنند. همین آگاهی متحول و رشدیافته در شکل گیری فلسفه کلاسیک آلمان موثر واقع شد.

علاوه بر آنکه وضعیت فرهنگی و آموزشی آلمان بهتر از فرانسه بوده است، آلمان در مقایسه با فرانسه، در نیمه دوم قرن هجدهم، نظام آموزشی توسعه یافته تری را واجد بود. در این دوران، انتشار کتب و توجه مردم به مطالعه در سطح بالایی قرار داشت. همچنین چندمرکزگرایی (Polycentrism) در آلمان، اگرچه مانع تشکیل حکومت واحد و یکنواخت می شد، در زمینه فرهنگی و نظام آموزشی تاثیری مثبت برجای گذاشت. بعضی از دولت های محلی - که هر یک تحت حکومت اشراف و امیران خاصی بودند - در اشاعه فرهنگ بسیار موثر واقع شدند. سرزمین ساکس وایمار که یکی از دولت ها و امیرنشین های معروف آن دوره بود، از درخشان ترین نمونه های گسترش فرهنگی آلمان محسوب می شد. در این سرزمین، کارل آگوست فرمانروایی داشت که چون به اشاعه فرهنگ بسیار علاقه مند بود، گوته را مشاور خود قرار داده بود.

از دیگر فواید چندمرکزگرایی آن بود که حاکم واحدی بر تمدن کشور مسلط نبود. به این ترتیب زبان، شیوه تفکر و آداب و رسوم هر دولت محلی به همان شکل خود باقی می ماند و بهتر می توانست به اختیار خود، آرای اندیشمندان جنبش روشنگری و آگاهی رشدیافته را در خود بپذیرد. «زبان و ذهنیت، به یکباره از تبدیل شدن به آداب و رسوم محفوظ ماندند و تنها به این طریق، آماده پدید آمدن صورتی از تفکر شدند که با آگاهی تحول یافته منطبق بود.» (۹۲ Henrich:)

بی شک مردم جامعه یی که دست به شورش و انقلاب می زنند، برای خود افکار و اندیشه هایی دارند تا در صورت تشکیل حکومت جدید بتوانند اهداف و افکار خود را به فعلیت برسانند. اما باید توجه داشت که این گونه اندیشه ها و بینش ها اگر ریشه در آرای اندیشمندان و متفکران سیاسی و فلسفی نداشته باشد، در همان مقام ذهن باقی خواهد ماند و به منصه ظهور نخواهد رسید. اندیشه هایی که منجر به انقلاب در صحنه اجتماع می شود، نه تنها در ایجاد و ظهور خود به نظریات متفکران بزرگ نیازمند است، بلکه در تداوم و بقای خود نیز باید از حمایت این متفکران و دیدگاه های معتبر آنها برخوردار باشد.

همان گونه که پیش تر اشاره شد، نظریه آزادی لاک و نظریه دموکراسی روسو از مهم ترین عوامل فکری و نظری پیدایش انقلاب فرانسه بود اما آنچه انقلاب را تداوم و اعتبار تام بخشید، فلسفه کلاسیک آلمان بود؛ روند سیاسی انقلاب نمی توانست مستقلاً عهده دار رشد خویش باشد، بلکه در این راه به یک متمم نیاز داشت. این متمم جنبشی فلسفی به نام فلسفه کلاسیک آلمان بود. در توضیح باید گفت افعال ما و به طور کلی، زندگی ما زمانی آگاهانه و معنادار خواهد بود که خود و جهانی را که در آن زندگی می کنیم، خوب بشناسیم و بتوانیم آنها را به نحو مناسب و مطابق با یکدیگر توصیف کنیم. «هیچ فعلی از حیات آگاهانه بدون یک توصیف از خود، مناسب این حیات و تصویر از جهانی که این توصیف از خود را در خود جای می دهد، نمی تواند تثبیت شود.» (Ibid۹۵)

هر فاعلی، اعم از فاعل اخلاقی و فاعل سیاسی، با توجه به باور خاصی که از ماهیت و منشاء رفتارش دارد، فعلی را مرتکب می شود. هیچ فعلی، به طور خودکار و بدون اندیشه، از فاعل عاقل سر نمی زند. بدیهی است که با تعدد افعال، بینش ها و باورهای به آنها نیز متعدد می شود. اما زمانی که این باورهای متعدد همخوان و سازگار باشند و هیچ گونه تعارضی با یکدیگر نداشته باشند، آنگاه شبکه واحدی به وجود می آید که می توان آن را «تصویر جهان» نامید؛ تصویری از جهان که دارای اعتبار و کلیت است و برای همه افعال اخلاقی ارزش و اعتبار قائل است. از این رو، همه انسان ها به عنوان فاعل های عاقل به ارزش فعل اخلاقی و سیاسی یقین پیدا کرده، به آن عمل می کنند. اگر چه ممکن است در مواردی، خلاف آن ثابت شود و فعل غیراخلاقی و غیرانسانی انجام گیرد، اما این مصادیق جزئی، ناقض اعتبار کلی تصویر جهان نیست. غایت جهان پیروزی اخلاق و سربلندی فاعل های اخلاقی است.

نظریه «تصویر جهان» توسط کانت مطرح شد. هنریش در کتاب حکم زیباشناختی و تصویر اخلاقی از جهان می گوید؛ «مفهوم تصویر جهان مضامین فلسفی زیادی دارد. یکی از آنها بی تردید معنای کانتی است؛ یعنی تصوراتی از جهان که در بسترهای خاصی پدید می آید.» (Ibid:۳) همچون اخلاق و سیاست که از بسترهای این گونه تصورات هستند. هنریش همچنین ایمان را در عبارت معروف کانت که؛ «من لازم دیده ام عقل را کنار زنم تا جایی برای ایمان باز کنم.» (Kant:۲۹) این گونه تفسیر می کند که مقصود کانت از ایمان «چیزی جز معنا و محتوای تصویر اخلاقی از جهان نیست.» (Henrich:۵)

فصل دوم از بخش دوم نقد عقل محض کانت که به بحث از «ایده آل خیر اعلا» می پردازد، می تواند مدعای هنریش را ثابت کند زیرا این بحث، در واقع تفسیری است از تصویر اخلاقی از جهان. کانت در این فصل می گوید؛ «من جهان را اگر موافق با همه قوانین اخلاقی باشد، که این امر توسط آزادی موجودی عاقل می تواند تحقق یابد، جهان اخلاقی می نامم.» (Kant:۶۳۷)

بر اساس نظریه «تصویر جهان»، اصل خود قانونگذاری که نیروی شکل دهنده آزادی است، مورد تاکید قرار می گیرد و اعتبار تام می یابد. مطابق این اصل، همه انسان ها از حق آزادی برخوردار می شوند و در مقام اندیشه و عمل می توانند از این حق بهره ببرند و برای خود آیین و قانون وضع کنند. به خاطر این اصل است که زندگی واقعی انسان، یعنی زندگی همراه با حق انتخاب و آزادی، اعتبار و مشروعیت می یابد. اگرچه این اصل و اندیشه آزادی زمینه ساز جنبش عملی و سیاسی انقلاب فرانسه نیز بوده است، اما اعتبار تام آن نمی توانست در این جنبش تداوم یابد، بلکه نیازمند آن بود که در بستری از یک نظام عقلی و فلسفی قرار گیرد. در واقع فلسفه کلاسیک آلمان بود که چنین بستری را برای مفهوم آزادی فراهم کرد و آن را وسعت بخشید.

فلسفه کلاسیک آلمان، بدون تکیه بر هر عامل خارجی و تنها با تلاش عقلانی خود و با اعتماد به قوه عقل، توانست نهال آزادی را در بستر خود بپروراند و آن را از آسیب هرگونه آفت نظری مصون نگه دارد. «اگر مفهوم آزادی در چنین بستری قرار نمی گرفت، به زودی گمان می رفت توهمی نامعقول و نسنجیده است یا داستانی است که از روی دلبستگی به وجود آمده است.» (Henrich:۹۵)

اندیشه هایی که به انقلاب فرانسه انجامید، بعضاً مورد انتقاد و اعتراض قرار گرفتند، تفکراتی در جهت خلاف اندیشه های آزادی خواهی و حقوق بشر ارائه می شد که مستلزم شک گرایی و بی توجهی به مساله آزادی بودند - همان گونه که ادموند برک، یکی از مخالفان انقلاب فرانسه، روند انقلاب را در کتاب خود با عنوان تاملات در باب انقلاب فرانسه مورد انتقاد قرار داد. اما فلسفه کلاسیک آلمان، که به خاطر اعتبار بخشیدن به اندیشه آزادی مورد استقبال متفکران و اندیشمندان زمان خود قرار گرفت، مانع از نفوذ این گونه نظریه ها شد.

همه فیلسوفان کلاسیک آلمان با انقلاب فرانسه هم عصر بودند و هر یک به نحوی از این واقعه بزرگ متاثر شدند و در برابر آن واکنش نشان دادند. هگل معتقد بود فلسفه هر زمان برخاسته از شرایط همان زمان است؛ «فلسفه یعنی زمانه فلسفه، آن گونه که در افکار فهم شده است، فلسفه هر یک از فیلسوفان آلمان بازتاب و نتیجه عینی شرایط اجتماعی و سیاسی همان روزگار بود.» کارل مارکس می نویسد؛ «فلسفه کانت را به درستی باید نظریه آلمانی انقلاب فرانسه تلقی کرد.»

برای روشن تر شدن مطلب، به نظرات هر یک از فیلسوفان این دوره درباره انقلاب فرانسه و میزان تاثیرپذیری آنها اشاره می کنیم.

کانت به رغم طبع آرام و رفتار محافظه کارانه اش، یکی از پرشورترین ستایشگران انقلاب فرانسه بود. وی در هر فرصتی، انقلابیون فرانسه را به خاطر عمل ارزشمند و موثرشان تحسین می کرد. هنگامی که او از طریق اخبار و روزنامه متوجه پیروزی انقلاب فرانسه شد، اشک شوق از چشمانش جاری شد و به دوستانش گفت؛ «حال می توانم مانند شمعون (نام یکی از حواریون حضرت عیسی) بگویم؛ خداوندا، اکنون بگذار تا بنده تو بیارامد زیرا دیدگان من سلام و رحمت تو را دیدند.»

کانت حتی پس از مواجهه با دستاوردهای منفی انقلاب - مثل دوره وحشت و رهبری ژاکوبن ها - همچنان احساس شیفتگی نسبت به انقلاب فرانسه را حفظ کرد و از آن رویگردان نشد. البته می توان در نوشته های کانت عباراتی را یافت که دال بر موضع گیری متضاد وی در برابر انقلاب باشد، گویی او دوست نداشت چنین انقلابی در آلمان زمان خودش اتفاق افتد. اما باید گفت موضع گیری منفی کانت در قبال انقلاب فرانسه، برخلاف بعضی از معاصرینش، همچون گوته که تنفری جدی نسبت به انقلاب داشت، یک موضع گیری اصولی و بنیادی نبود، لذا قائل بود که اگر چنین واقعه یی روی دهد، همه باید آن را بپذیرند و از حکومتی که از راه انقلاب بر سر کار آمده است، پیروی کنند.

در مجموع، ارزیابی کانت از این رویداد بزرگ این بود که انقلاب نویدبخش پیشرفت نوع انسان به سوی خیر و سعادت است. او می گوید؛ «چنین پدیده یی در تاریخ بشر هرگز فراموش نمی شود زیرا استعدادی را برای کمال پذیری و بهبود در طبع آدمی به ظهور رسانده است که سیاستمداران حتی به خواب هم نمی دیدند.» فیخته نیز با مشاهده حادثه انقلاب فرانسه، شور و هیجان زیادی یافت. وی آرزو می کرد اگر چنین انقلابی نتواند در کشورش آلمان رخ دهد، دست کم کشورش بتواند از دستاوردهای معنوی آن بهره مند شود. او در همین دوران بود که تفکر فلسفی را آغاز کرد تا بتواند شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آلمان را بهبود بخشد. او در اثر خود به نام مقالاتی در جهت اصلاح حکم عامه در باب انقلاب فرانسه، که در ۱۷۹۳میلادی منتشر شد، به دفاع از انقلاب فرانسه و دستاوردهای آن - آزادی، حقوق طبیعی و... - پرداخت. طرفداری او از انقلاب فرانسه به حدی بود که انتشار این اثر«او را به عنوان یک دموکرات و هوادار ژاکوبن ها و یک چهره خطرناک سیاسی، نام آور کرد». او درباره نظام فکری و فلسفی خود می گوید؛ «نظام فکری من تحلیل مفهوم آزادی است و در این زمینه نمی توان هیچ اعتراضی را وارد دانست زیرا این مفهوم هیچ عنصر دیگری به همراه ندارد.»

البته باید توجه داشت که حمایت و پشتیبانی فیخته از انقلاب تا آخر عمرش دوام نیافت. پس از پیروزی ناپلئون بر آلمان، شرایط عینی و رویدادهای اجتماعی آلمان بر افکار او تاثیر مستقیم گذاشت. دگرگونی هایی که در صحنه اجتماعی آلمان، به ویژه میان فئودالیسم و بورژوازی پدید آمد، در تفکر فیخته انعکاس یافت؛ از شیفتگی اش به انقلاب فرانسه کاسته شد، تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی انقلاب تبلور کمتری در فکرش پیدا کرد، اندیشه هایش بیشتر منعکس کننده شرایط اجتماعی و تاریخی واپس مانده مخصوص خود آلمان شد، حس میهن پرستی در او شکوفا شد و به ملی گرایی گرایش پیدا کرد. وی در خطابه هایی تحت عنوان «سخنانی با ملت آلمان» به طرفداری از رسالت فرهنگی ملت آلمان، سخنانی ایراد کرد که زمینه یی برای ملی گرایی افراطی در آلمان شد. از نظر سیاسی، وی از یک دیدگاه جهان میهنی آغاز کرد، اما سپس به ملت باوری گرایید برای آنکه شرط انصاف را درباره او به جا آورده باشیم، باید به خاطر آوریم که این سخنان در دوران چیرگی ناپلئون غبر آلمانف بر زبان رانده شد.

انقلاب فرانسه در دوران دانشجویی شلینگ رخ داد. او به همراه دیگر دانشجویان، شاهد این رویداد تاریخی و نتایج و آثارش بود. آنان مشتاقانه از این واقعه طرفداری می کردند. دغدغه مهم آنها این بود که چگونه می توان چنین انقلابی را در زمینه تفکر و اندیشه پدید آورد. شلینگ حتی قوی تر از فیخته به دفاع از آزادی، که مهم ترین دستاورد انقلاب فرانسه بود، پرداخت. از جمله آثار وی که در این زمینه نوشته شده است، می توان به جستارهای فلسفی در باب ذات آزادی بشری اشاره کرد. او در نامه خود به هگل می نویسد؛ «آزادی حرف اول (آلفا) و حرف آخر (امگا) هر فلسفه است.» به نظر او، اصل نهایی هر فلسفه یی در«من مطلق» است که با هیچ چیز دیگر مشروط و مقید نشده است و از اختیار تام برخوردار است.

این تفکر شلینگ فقط محدود به مرحله یی از زندگی اش بود. پس از آن، همچون فیخته، اشتیاقش به انقلاب و آزادی کم شد تا حدی که از هر گونه جنبش و شورش، با هر علت و انگیزه یی، گریزان بود. او که در دوران جوانی طرفدار پرشور آزادی بود و اندیشه های درخشانی را در راه گسترش آزادی آفریده بود، در اواخر عمر، یک عنصر سازشگر و هوادار وضع موجود آلمان به شمار می رفت.

هگل همچون دیگر فیلسوفان کلاسیک آلمان در گونه یی از شرایط اجتماعی و سیاسی پرورش یافت که پس از انقلاب فرانسه، در حال تحول و دگرگونی بود. بدیهی بود که او نیز نمی توانست از این رویداد بزرگ تاثیر نپذیرد و واکنش نشان ندهد. او که در ۲۰سالگی شیفته انقلاب فرانسه شد، «صحنه های پیاپی درام عظیم انقلاب کبیر فرانسه را از نزدیک و با شور و اشتیاق دنبال کرد. در پایان زندگی خود، در بحبوحه دوران بازگشت که تعصب ورزی و خشونت بیداد می کرد، از اعلام این نکته بیمی به دل راه نداد که انقلاب فرانسه، پس از پیدایش مسیحیت، تعیین کننده ترین رویداد تاریخی است.» در این دوران هگل نه مانند یک فیلسوف جوان، بلکه همچون سیاستمداری پرشور ظاهر شد و حکومت آلمان را نابسامان و خودکامه معرفی کرد. او پس از حمله ناپلئون به آلمان، حکومت کشورش را زیر سوال برد و گفت؛ «آلمان دیگر کشور نیست. یک گروه بشری هنگامی می توانند خود را کشور بنامند که همگی برای آن دست به دست هم دهند.»

از این رو، هگل آرزو می کرد که کشورش از دستاوردهای انقلاب فرانسه همچون آزادی بهره مند شود. وی مفهوم و اندیشه آزادی را محور فلسفه سیاسی خود قرار داد. «در فلسفه هگل، شکل کاملاً بسط یافته آزادی به انجام می رسد. از این لحاظ، او وارث مشروع و قانونی فکر انقلاب فرانسه است. هگل متفکر انقلاب فرانسه است. او انقلاب فرانسه را، به عینه، محور فلسفه خود قرار داده است.»

البته او نیز همچون فیخته و شلینگ، پس از مواجهه با دوران وحشت و دوره امپراتوری ناپلئون، از دفاع اولیه خود از انقلاب فرانسه دست کشید، اما برخلاف آنها همچنان اهمیت زیادی برای انقلاب فرانسه، از لحاظ تاریخی و سیاسی قائل بود. به طور کلی عقیده او در کتاب پدیدارشناسی روح دایر بر آن است که «انقلاب کبیر فرانسه، کوششی از ناحیه روح جهان برای جمع و متحقق ساختن امر فی نفسه و لنفسه است» . او همچنین در مجموعه دروس فلسفه تاریخ، که در آن موضعی محافظه کارانه دارد، می گوید؛ «با بروز انقلاب کبیر فرانسه، مساله حق و حقوق، به هر طریق، به نحو عمیق مطرح شده است.»

به این ترتیب مشاهده کردیم فلسفه کلاسیک یا به تعبیری ایده آلیسم آلمان چگونه از انقلاب فرانسه تاثیر پذیرفته است. اتین بالیبار در پیش گفتار کتاب فلسفه مارکس می گوید؛ «برخی از متفکران، ایده آلیسم آلمان را نظریه انقلاب فرانسه نامیده اند، نه به این معنی که تعبیر نظری کانت و فیخته و شلینگ و هگل از انقلاب باشد، بلکه از این حیث که نتیجه واکنش آن فیلسوفان در برابر جنبش مردم فرانسه برای سازمان دادن دولت و جامعه بر بنیاد عقل و سازگار کردن تاسیسات اجتماعی و سیاسی با آزادی و مصلحت فردی بود. متفکران ایده آلیست آلمانی، با آنکه برخی از عواقب انقلاب فرانسه، خاصه مرحله معروف به حکومت هراس را که پس از انقلاب پیش آمد، نکوهش می کردند، لیکن همگی خود انقلاب را به نام سرآغاز دورانی تازه در تاریخ بشر می ستودند و اصول اساسی فلسفه خود را به آرمان های آن مرتبط می ساختند. اندیشه های انقلاب فرانسه همچون شرابی زودگیر این فیلسوفان را سرمست کرده بود تا جایی که در مبانی عقلی تعالیم شان نیز نفوذ می کرد»

آنچه اکنون، در پی پاسخگویی به آن هستیم، پرسش هایی از این قبیل است؛ چرا در خود آلمان انقلابی واقعی رخ نداد؟ چرا اندیشه های فیلسوفان کلاسیک آلمان در همان مقام آرمان و اندیشه باقی ماند و تنها در قالب تفکرات انتزاعی متبلور شد؟ به قول مارکس، چرا «آلمان ها در سیاست به آن چیزی اندیشیده اند که مردمان دیگرعمل کردند؟» این همه در حالی بود که اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آلمان آن روزگار حتی از فرانسه دوران «رژیم سابق» وخیم تر بوده است. با توجه به شرایط نامناسب اجتماعی و خفقان سیاسی و نیز با توجه به اینکه اندیشه های آزادیخواهی در بستر فلسفه کلاسیک آلمان رشد پیدا کرد، انتظار می رفت مردم آلمان نیز این جنبش فلسفی و این اندیشه ها را در مقام عمل و در صحنه اجتماع پیاده کنند تا در آلمان نیز انقلابی عینی و واقعی شکل گیرد.

پاسخ به این پرسش نقش بسیار مهم و موثر بورژوازی یا طبقه متوسط را در انقلاب فرانسه نشان می دهد. هر چند آنها در ابتدا صرفاً دارای قدرت اقتصادی بودند، به تدریج وارد صحنه سیاست شدند، تا حدی که قدرت و نفوذ سیاسی آنها کمتر از قدرت اقتصادی شان نبوده است. مارکس در مانیفست می گوید؛ «بورژوازی، از نظر تاریخی، بالاترین نقش انقلابی را داشته است.» این نقش در انقلاب فرانسه کاملاً محسوس و مشهود است، به طوری که انقلاب فرانسه را انقلاب بورژواها و پیروزی بورژوازی بر فئودالیسم می دانند.

توجه به بورژوازی نه تنها در فهم روند سیاسی انقلاب، بلکه در فهم فلسفه کلاسیک آلمان نیز ضرورت دارد. لوسین گلدمن که جهان نگری کانت را مناسب ترین نماینده فلسفه کلاسیک آلمان می داند، می گوید؛ «اگر بخواهیم با تحلیل شرایط اجتماعی که در آن، نظام کانتی تشکیل شد، آغاز کنیم، باید پیش از هر چیز، زایش و رشد بورژوازی اروپایی را به طور کلی و به ویژه بورژوازی آلمان مورد بررسی قرار دهیم.» (گلدمن، ۱۳۸۱؛ ۳۶) لذا خوب است به وضعیت بورژوازی در آلمان بپردازیم و آن را با بورژوازی فرانسه مقایسه کنیم.

همان گونه که پیش تر اشاره شد، آلمان از قرن هفدهم به بعد دچار رکود اقتصادی شد. پس از صلح وستفالی در پایان جنگ های ۳۰ ساله، آلمان به حدود ۳۰۰ دولت محلی کوچک و مستقل تقسیم شد و در نتیجه، قدرت سیاسی و نظامی و نیز وحدت ملی خود را از دست داد. آن جنگ ها نه تنها موجب ویران شدن زمین های کشاورزی، از بین رفتن نیروهای تولید، ناامنی و ناتوانی در مردم شد، بلکه فاجعه یی بزرگ تر، یعنی تسلط امیران قدرت طلب و مستبد در سراسر آلمان را در پی داشت. هر یک از آن امیران در پی تامین منافع و قدرت شخصی خود بودند و در این راه با هم رقابت داشتند. همچنین تولید اقتصادی در این دوران به شکل فئودالی بود و طبقه متوسط یا بورژوازی هیچ نقشی در امور اقتصادی و سیاسی کشور نداشت.

حمله ناپلئون به آلمان در آغاز قرن نوزدهم، می توانست نویدبخش اصلاحات و تحولات در آلمان باشد؛ اما حس میهن پرستی مردم آلمان و نفرت آنان از تسلط نیروی بیگانه بر کشورشان مانع از این تحولات شد. پیروزی آلمانی ها بر ناپلئون باعث شکست بورژوازی، احیای مجدد عوامل ارتجاعی و قرون وسطایی، حکومت استبدادی امیران و روی کار آمدن دوباره نظام فئودالی در آلمان شد. این در حالی بود که در فرانسه و بعضی از کشورهای دیگر اروپایی چون انگلستان، حکومت مرکزی تشکیل شده بود و بورژوازی دارای قدرت و نفوذ بود و در مسائل مهم کشور دخالت داشت. در آن کشورها، طبقه متوسط توانست نیروهای فئودالی را به عقب براند و بر اوضاع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مسلط شود. در کشورهای مذکور «مقامات مهم دستگاه های حکومت به دست طبقات متوسط افتاد، به نحوی که محروم کردن کامل ایشان از قدرت سیاسی محال به نظر می آمد؛ ولی در آلمان، که فئودالیسم آن بر قدرت نظامی و اداری تکیه داشت، مشاغل دولتی در انحصار اشراف بود.»

در چنین شرایطی بود که بورژوازی آلمان نتوانست همگام با بورژوازی فرانسه پیش رود. از همین رو، خاطر اندیشه های فیلسوفان آلمان فقط در قالب تفکر انتزاعی تبلور یافت و نتوانست وارد صحنه اجتماع شود تا به انقلاب واقعی تبدیل شود.

امین حامی خواه