جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

چرا او را به حاشیه رانده ایم


چرا او را به حاشیه رانده ایم

هنگامه ها را این قوم آفریده بودند, بدون آنکه پروای نامشان باشد و سودای نانشان, بی شناسنامه, بی ادعا, بدون آنکه کرکسان تفرقه را مجال پروازی در آسمان وجودشان باشد, بدون آنکه عفریت خودباختگی در برابر جاه و جلال و جبروت اهریمنان, در وجودشان راه یابد, آنان خود را ورای مردم و مردم را برای خود نمی خواستند و

بر خود دیگر سکوت جایز ندیدم، به یاد عزیزی که همراه انقلاب بود و در سختی های انقلاب نیز، انقلابی ماند!

هنگامه ها را این قوم آفریده بودند، بدون آنکه پروای نامشان باشد و سودای نانشان، بی شناسنامه، بی ادعا، بدون آنکه کرکسان تفرقه را مجال پروازی در آسمان وجودشان باشد، بدون آنکه عفریت خودباختگی در برابر جاه و جلال و جبروت اهریمنان، در وجودشان راه یابد، آنان خود را ورای مردم و مردم را برای خود نمی خواستند و...!

دیدید و دیدیم که در دیپلماسی فعال و شدید دستیابی به قدرت یا حفظ آن در این دانشگاه در طی یکی دو سال اخیر، دوستان انقلابی و لبریز از ارزشها! سیاست زوج و فرد را برگزیده بودند!

(روزهای زوج برای ابقاء رئیس دانشگاه و روزهای فرد برای تغییر او تلاش می کردند!) عاقبتش را چه دیدید؟! قوی تر و قدرتمندتر از همیشه! و دست یافتن به مزایای اجتماعی دیگر...!

ضمن عذرخواهی و احترام به همه بسیجیان زمان صلح! چرا به بسیجی زمان جنگ این همه کم لطفی! برادر عزیزمان جناب آقای «...» را می گویم که از لذت همنشینی با او هرچه بگویم کم است! او واقعا بسیجی بود، می گویید نه!

به قطعه ۵۱ مفقودالاثرهای دوران جنگ در بهشت زهرا بروید! او همچنان بی شناسنامه، بی ادعا و همچنان از دید شما مفقود! شما در صف نماز و او در صف غذا! شما ماشین دو پلاک! (زوج و فرد!) و او ماشین بی پلاک! اما راحت و بی دغدغه و...

در گفتاری از او شنیده بودم که یکی از مدیران شسته و رفته و اتو کشیده امروز، در یک موضوع کاری، با حالتی تمسخرآمیز به او می خندید! گفتم: تو چه کردی؟ گفت: من هم خوب به چشمان بادامیش دقیق شدم! بهتر از او و با استادی خاصی به تمام هستی اش!

خندیدم. من به او آفرین گفتم! و لیکن تعجب کردم! به او گفتم: از چهارسال دوران اسارت برای او چیزی نگفتی؟! در هنگامه اسارت آنگاه که تیر خلاصی را بر بدن شما وارد ساخته بودند که می رفت «ولاتحسبن الذین... ربهم یرزقون»، حرفی نزدی؟!

از همنشینی با عزیز و عزیزانی همچون ابوترابی و...، در دوران اسارت، باز هم چیزی به او نگفتی؟! کارت جانبازی خود را به او نشان ندادی؟! گفت: نشان دادم، با لبخندی از تمسخر که بر لبانش نشسته بود، با تامل گفت: تو کجایی؟! یا اهل کجایی؟! گفتم: ناکجاآباد! (جامعه آرمانی افلاطون!) و...

رئیس دانشگاه را هم که من نیاوردم!

تا پل سیدخندان هم برای استقبالش، نرفته ام! دسته گلی هم برای او نبرده ام! طبع ام نیز به من اجازه نمی دهد که پسرخاله رئیس شوم! برای یک بار هم شده که در احترامات خضوع کنم و زاویه ۹۰درجه برایش درست کنم! تا بر خاطرات شیرین اش بی افزایم!

می دانستم که هزینه دارد و لیکن چه کنم؟ می خواستم همچنان راست قامت بمانم! به خود اندیشیدم، دیدم از هر جهت دستم خالی است! و خالی تر از همیشه! و در جنگ نیز یاد گرفته بودم که در چنین مواقعی تسلیم شوم! (چون گلوله به پایم زده بودند، توان فراری نداشتم که بگریزم!) و امروز نیز توانی در خود نمی بینم!

به جناب آقای... مراجعه کردم، گفتم: می دانم که دستم خالی است! پس اندازم منفی است، آینده ام و آینده فرزندانم را نیز پیش فروش کرده ام! اما با دلهره ای از امید به آینده نگاه می کنم! به او گفتم: می دانم که همچنان بسیجی هستی! جانباز انقلاب و انقلابی هم که ماندی! آفرین بر این استقامت! و در صف غذا هم که نیستی!

از هر اتهامی که بر من وارد است در تو نیست و تو آنی که گمشده هایشان را در تو می جویند و در تو می یابند! و وجود حضرتعالی در این دانشگاه هستی بخش کرامات و...

از او خواستم که از دید ترحم! و به جای اینکه از پشت عینک به من نگاه کند برای یک بار هم شده با اصلاح زاویه دید (استفاده از عینک) به پرونده این حقیر نگاه کند، البته خودم می دانم که نه دیپلم قدیم دارم که رئیس اداره شوم! نه دکتری و فرنگ رفته ام که رئیس دانشکده و مدیر شوم!

از گذشته چیزی ندارم! حسابم واقعا خالی است! البته «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» انجام داده بودم! باز هم ناامید نشدم، از در دوستی وارد شدم، از او خواستم به عمق پرونده ام برود، خوب سرچ کند، چیزی نمی یابد؟! گفت: چی می خواهی؟ گفتم: فرصت تفکر! می خواهم به خنده های تمسخر مدیری فکر کنم که جرأت یافته بود به سرمایه دیروزم و نوع راه رفتن امروزم بخندد!! و...

گویا آنچه می خواستم یافته بودند! هر سال اسارت، یک ماه مرخصی! و این فرصتی بود دوباره برگردم به خانه، مشق ها و درس های عقب مانده ام را خوب بخوانم و درست بنویسم! اما چه پنهان! که خواب ماندم! برگشتم به دانشگاه، می دانستم که این جماعت هرگز مرا نمی پذیرند! به داستان شیرین و پندآموز اصحاب کهف، لحظه ای تامل کردم، درسی گرفته ام که به بنیاد جانبازان بگویم که من هرگز به دانشگاه... نمی روم! من هرگز نمی روم!

البته مطالعاتم را ادامه دادم، اگرچه از جامعه شناسی انقلاب چیزی دستگیرم نشد! به جامعه شناسی غرب پناه بردم! «مراحل اساسی اندیشه جامعه شناسی» ریمون آرون را خوب خواندم! از کتاب «نظریه های جامعه شناسی» استاد عزیزم در دانشگاه تهران نیز غافل نماندم!

به عمق و جان مطالب رفتم! آرای صاحب نظران جامعه شناسی اثباتی، تطورگرایی، کنش متقابل نهادی و... و نمایندگان هر یک از مکاتب از آگوست کنت گرفته تا پارسنز و کولی و... و در باب مراحل انقلابات از مرحله «آرامش قبل از طوفان» (انقلاب) و تا «دوره طوفانی» و مراحل دیگر را عمیق تر مطالعه کردم!

آن یافتم: که آن عزیز سفر کرده در وصیت نامه سیاسی- الهی خود گفته بودند: نگذارید...



همچنین مشاهده کنید