چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا

آقای معلم چرا؟


آقای معلم چرا؟

وقتی داشت یقه پیرهنش و تو آینه صاف می کرد ، چشش به زنش افتاد که مثل همیشه داشت با نفرت نگاهش می کرد . یاد جرو بحث دیشب افتاد.سر شام دوباره مثل همیشه سر حرف و باز کرده بودو سرکوفت شوهر …

وقتی داشت یقه پیرهنش و تو آینه صاف می کرد ، چشش به زنش افتاد که مثل همیشه داشت با نفرت نگاهش می کرد . یاد جرو بحث دیشب افتاد.سر شام دوباره مثل همیشه سر حرف و باز کرده بودو سرکوفت شوهر خواهرش ومثه پتک زده بود تو سرش .۰۳۹;اینم شغله که تو داری؟باید همیشه خدا سرم پایین باشه .تو که اونجا نبودی ببینی فخری خانم چه کادویی واسه ملیحه اورده بود .اونوقت من که خالشم چه آشغالی برده بودم.داشتم میون فامیل از خجالت آب می شدم.دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و می رفتم توش.

با غیظ همیشگی در خونه رو بهم کوبید .بنظرش رسید حالش از خودش و زنش واین زندگی نکبتیش بهم می خوره. خودشو پرت کرد از خونه بیرون ، یه نیگا به

ساعتش کرد و به طرف مدرسه راه افتاد.چنان غیظی تو دلش بود که دلش می خواست عالم و ادم و بهم بریزه و انتقامش و از این دنیا بگیره.

وارد دفتر که شد با خوشرویی با همکاراش و مدیر سلام علیک گرمی کرد نشسته بود و دلش آروم نمی شد پس زنش بر نمی اومد و در مقابل رگبار ناسزاهایی که می شنید دفاعی از خودش نمی کرد. مدام به ساعتش نیگاه می کرد و منتظر رقتن به سر کلاس بود.با صلابت وارد کلاس شد. بچه ها را بر انداز کرد .با همون غیظی که تو دلش بود تو صندلیش جا به جا شد ودستش و تو جیبش کرد، دستش که به تسبیح دونه درشت وسنگینش خورد احساس خوشی کرد و لبخند زد.یچه ها با دیدن لبخند دلشون کمی قرص شد .۰۳۹;خدا را شکر مثل اینکه امروز آقا خوشحاله۰۳۹;!از دیدن قیافه اش ترس تو دل بچه ها می اومد.از قیافش نفرت می بارید. از بوی گچ و تخته ،از دیدن این همه پسر بچه که با ترس نگاهش می کردن وچشم به لباش دوخته بودن حالش بهم می خورد.انگار نکبتی که زندگی شو

گرفته بود تقصیر این بچه های کودن بود.

پشت میزش با قدرت نشست .اینجا امپراطوری اون بود .بادی به غیغبش انداخت و برای رد گم کردن دفتر حضور و غیاب و باز کرد .تظاهر کرد که داره از lمیون اسما یکی رو انتخاب می کنه.ولی حقیقت این بود که اون از قبل انتخابش و کرده بود .از همون موقع که پاش و تو مدرسه گذاشته بود خوب می دونست امروز چه کسی رو صدا کنه .به بچه ها نگاه کرد .بعضی از بچه ها نزدیک بود از ترس خودشون و خیس کنند.بعضی بچه ها تو دلشون خدا خدا می کردند آقا کور بشه و اسم اونا رو نبینه . ۰۳۹;مهدی قربانی۰۳۹; بیا درس جواب بده .دستش و تو

جیبش کردو تسبیش و در آورد .مهدی تو بچه ها به طغس بودن معروف بود.

مهدی با همون جثه ریزش بلند شد و به هر زحمتی بود خودش و پای تخته کشوند.هنوز تو حال و هوای بچگی خودش بود ، معلم از سر صندلیش بلند شد

و اومد جلوش ایستاد .ازاینکه می دید او را مثل موش تو تله انداخته غرق لذ ت شده بود.وقتی شاگرد بیچاره چشمش به اون افتاد اسم خودش و هم یادش رفت .

معلم در حالیکه با تسبیح دونه درشتش بازی می کرد گفت :۰۳۹; خوب بگو ببینم اسلام آباد در کدام کشور است؟۰۳۹;

شاگرد تظاهر کرد که داره فکر می کنه .فقط خدا می دونه که تو دلش چی می گذشت .نمی تونست چشم از تسبیح دونه درشت آقا برداره .هول شده بود و

خودش و باخته بود .یادش رفت که صبح صبحونه نخورده .شام رو هم مادرش براش نیگر نداشته بود چون تا دیر وقت تو کوچه بازی می کرده مادرش با ندادن

شام می خواس تنبیهش کند.صبح هم که می خواست بیاد مدرسه ، مادرش خواب بود .جرات نداشت بیدارش کنه اگه صدا می کردو مادرش بیدار می شد قیامت می کرد.نفهمید یکمرتبه چی شد یکدفعه به خودش اومد دید که تسبیح دونه درشت تو هوا چرخید و بر فرق سرش فرود اومد.اشکاش ناخودآگاه اومد.سرش غرق خون شده بود.

معلم باتحقیر نگاهش می کرد .احساس کرد حالش یهتر است به جهنم که یاد نگرفته بود اسلام آباد کجاست .نفسی به راحتی کشید.

دقایقی یعد : مدیر پای تلفن با مادرش صحبت می کرد .بله جانم تشریف بیاورید از آقای معلم عذر خواهی کنید، یا پرونده بچه تان را از مدرسه بگیرید !

مریم محمدی