پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

با دل بزرگش جلوه کرد


با دل بزرگش جلوه کرد

اولین سالمرگ محمود درویش

این مصاحبه دو سال پیش از مرگ محمود درویش از سوی روزنامه «الشرق الاوسط» با مادر و برادران او انجام گرفته است. مادر محمود درویش در این مصاحبه از کودکی او می گوید و غم هایی که برای او در دل دارد. با گذشت یک سال از رحلت محمود درویش، یکی از بزرگ ترین شاعران معاصر عرب، شاعر دردهای انسانی و شاعر فلسطین، این مصاحبه و شعری را که برای مادرش سروده است می خوانیم و یادش را گرامی می داریم که در تاریخ شعر جهان زنده خواهد ماند، او و سروده های بسیار بزرگش.

مادر محمود درویش از عزیزترین پسر خود می گوید و برایش ترانه می خواند.

شعر «مشتاقم به نان مادرم»، که محمود درویش آن را در سال ۱۹۶۵ از آن سوی میله های زندان خود در اسرائیل سرود، پس از اینکه مارسل خلیفه آن را خواند و عرب ها از اقیانوس تا خلیج آن را زمزمه کردند، به یکی از مشهورترین شعرهای معاصر عربی تبدیل شد. با همه گیر شدن این شعر، همه سراغ مادر محمود درویش را می گرفتند. شاعر محجوبً ما هم تنها با کلماتی کوتاه خوانندگان را از خوب بودنً حال زن الهام بخش خود مطمئن می کرد. «شرق الاوسط» با این مادر ۹۰ساله در خانه خود دیدار کرد و پس از ۴۰سال سکوت با او به گفت وگو نشست. مادر محمود درویش ۴۰سال با خود عهد سکوت بست و طی این سال ها هرگونه گفت وگوی مطبوعاتی را رد کرد. اما پس از تلاش های بسیار پذیرفت با ما گفت وگو کند و (به لهجه فلسطینی خود) گفت؛ «چه به شما بگویم؟ دیگر نای حرف زدن ندارم. رفتن محمود برای من آسان نیست.

خدا خودش می داند. من درد خودم را فقط به خدا می گویم. سرنوشتش این است که توی آن شهرهای غریب زندگی کند، ۳۷ سال توی غربت.» با صدای گاه آرام و گاه خشمگینش می گوید؛ «۹۰سال دارم.» زمان با حوادث دراماتیک خود حفره هایی بر گونه هایش کنده و سلامتی اش را تحت تاثیر قرار داده است اما خود مانند دختری جوان بر استقلال و اعتماد به نفسش پامی فشارد. هرگونه کمکی را از جانب پسران و دختران خود شدیداً رد می کند. به میل خود، به طور مستقل در خانه یی در روستای «الجدیده الجلیلیه» در همسایگی خانه های پسرانش زندگی می کند. وقتی به خانه اش رسیدیم، آستین هایش را بالا زده بود و کارهای خانه اش را همان لحظه تمام کرده بود. در یک روز زمستانی آفتابی با او دیدار کردیم تا با ابعاد انسانی پسرش محمود آشنا شویم و با خود او به عنوان مادر یک شاعر بزرگ که به طور قطع نقشی بزرگ در شکل گیری شخصیت او دارد. خود را در برابر مادری صبور، شاعر و مربی یک نسل آفرینشگر یافتیم. هنوز حافظه یی قوی دارد. صحبت که به «محمودً عزیز» می رسد، رشته کلام دراز می شود؛ «توی تمام زندگی اش عاشق آزادی بود. دنیا برایش تنگ بود. ۱۸ سالش بود که خانه را ترک کرد و رفت که در حیفا ساکن شود. اسرائیل او را منع کرده بود که از غروب تا طلوع آفتاب از حیفا خارج شود. اما او باز به دیدار من می آمد، روزها.

می گفت؛ مادر، آمدم که فقط تو را ببینم. چند دقیقه می ماند و بعد دوباره می رفت به حیفا. بعد از آن زندگی در این جا را تاب نیاورد. رفت بدون اینکه بگوید من رفتم و دیگر برنمی گردم. بعد از طریق رادیو متوجه شدیم که جمال عبدالناصر در مصر از او استقبال کرده.» دردناک سخن می گفت. انگار محمود همین الان از پیش او رفته است. صحبت کردن از این رفتن زخم خونینی را در او زنده می کرد. برای همین مجبور می شویم به موضوع دیگری بپردازیم؛ خودش. متوجه شدیم که می تواند ترانه های فولکلور بخواند و حتی ترانه هم می سراید. سال های بسیاری در جشن های خانوادگی ترانه می خواند و در هر مجلس عروسی همیشه چند بیت را به محمود اختصاص می داد. برای ما می گوید در مجلس عروسی نوه بزرگش محمود تلفنی تماس گرفت که به آنان تبریک بگوید، اتفاقاً این تماس مصادف شد با آوردن عروس. او هم خط را باز گذاشت تا در گوش او و بقیه حاضران برایش ترانه بخواند؛

«محمود درویش، تو دو شمشیری در روز جنگ

ای شمع مکه، ماه تابان بر راه

جلوه کن با دلً بزرگ خود

شمشیر زن و بیاویز دارهای دشمنان را.»

می گوید؛ «توی هر عروسی برایش می خوانم و در هر مناسبتی به خاطر اینکه با ما نیست، گریه می کنیم.» برای اینکه این فضای غم آلود عوض شود، دختر و دو عروسش که در این گفت وگو حاضر بودند، موضوع دیگری را پیش می کشند و می گویند؛ «حالا متوجه شدید محمود استعداد شاعری را از کجا آورده؟ از مادرش.» وقتی می پرسیم این همه را از کجا می داند؟ به شوخی می گوید؛ «از شیر مادرم.»

محمود دومین فرزند از میان هشت فرزند است. برادر بزرگش احمد داستان و شعر می نویسد و برادر کوچک تر از او زکی، داستان. هر دو برادر از جایگاه ویژه یی در عرصه ادبیات محلی برخوردارند. برادر کوچک تر نصوحی یادداشت هایی را چاپ و شعرهایی نیز سروده است. یک خانواده صمیمی، اما غیاب محمود این خانواده را به درد آورده است، به خصوص که او برای هر بار دیدن آنان باید از اسرائیل مجوز بگیرد. شاعری که جهان را درمی نوردد نمی تواند از مانع نظامی رام الله عبور کند تا مادر و برادرانش را در الجلیل ببیند. اولین دیدار او از خانواده، ۲۸ سال پس از جلای وطن و پیوستن به صف های سازمان آزادسازی فلسطین صورت گرفت. حضور او در فلسطین پس از عهدنامه اسلو بود، و به مثابه یک جشن عروسی که در آن هزاران هزار فلسطینی شرکت کردند. پیش از این هر تلاشی برای گرفتن مجوزی برای محمود بی نتیجه مانده بود. شش سال پس از دیدار اول محمود به دلیل بیماری برادر با بازگشت او موافقت به عمل آمد. آن هنگام خانواده مجبور شده بود حتی گزارش های پزشکی را از بیمارستانی که پسرشان در آن بستری بود، بگیرد و با تقاضای آمدن محمود پیوست کند.

خانواده با شهرت پسر خود چگونه است؟ برادر بزرگ تر احمد پاسخ می دهد؛ «ما آدم های معمولی هستیم. نام محمود بر ما تاثیر می گذارد، اما نه آن طور که مردم تصور می کنند. ما خانواده خجول و متواضعی هستیم. من و برادرم زکی هم ادبیات می نویسیم اما به دنبال نام نیستیم. من سال های زیادی در الجدیده، مدیر دبیرستان بودم، دو کتاب منتشر کردم، و به زودی کتاب سومم هم درباره خروج ما از «البروه» چاپ می شود، اما وقتی خودم را معرفی می کنم تنها به «معلم» بسنده می کنم. برادرم زکی هم همین طور.» مادر محمود درویش حتی یک کلمه سرزنش آمیز هم در مورد او نگفت. او ایمان دارد که این مشیت خداوند است؛ «او از حال من باخبر است... عید که می شود دلم از درد مثل یک زغال می شود. چه عیدی است که ما نمی توانیم بچه هایمان را در آن ببینیم؟ محمود ۷۰ عید است که در کنار ما نیست.» وقتی در مورد او صحبت می کند، فقط به خوبی از او یاد می کند، از شجاعت و عشقش به وطن خود و از ستم ناپذیری اش و از افتخارش به او؛ «وقتی می بینم این همه مردم دوستش دارند، احساس سربلندی می کنم.» مادر می گوید نشانه های شاعری از سن ۱۰سالگی در محمود پیدا شد. آن زمان یک گروه از افسران ارتش اسرائیل و در پیشاپیش شان رئیس ارتش به روستای دیرالاسد آمده بودند تا «از احوال رعیت باخبر شوند»، و ببینند چقدر به دولت عبری اخلاص دارند.

مثل همیشه، رئیس آبادی با خوشامدگویی و خرج های آنچنانی از آنان استقبال کرد، همراه او شاعران محلی هم بودند که ورود فرماندار را خوشامد می گفتند و چنین می سرودند؛ «ما با حضرت فرماندار عادل تر شدیم». محمودً جوان هم ایستاده بود و این وقایع را می دید، نتوانست ساکت بماند و از میان جمعیت در جواب سرودخوانان، با همین وزن و قافیه گفت؛ «ما با حضرت فرماندار نادان تر شدیم». این کلمات مثل صاعقه بود، رئیس جلوی حاضران دستپاچه شد و توجیه کنان گفت؛ «این پسر جوان از روستای ما نیست، از جای دیگری پناه آورده»، و دستور داد او را بگیرند که معذرت خواهی کند اما فرمانده ارتش با زیرکی به این دستور اعتراض کرد. محمودً کوچک هم پا به فرار گذاشت، خانواده او را تشویق کردند و او مشهورترین پسرً منطقه شد، در عوض این کارً محمود به اخراجً پدرش از کار منجر شد، آن هم زمانی که پیدا کردن یک فرصت شغلی تقریباً ناممکن بود.

پسر بزرگ خانواده می گوید مادر شخصیتی بسیار قوی دارد «ولی از وقتی روستایمان «البروه» را ترک کردیم، کارش شده غصه خوردن.» آن جا وضعیت خانواده خیلی روبه راه بود. آوارگی و بیرون رفتن برایش آسان نبود، زخم عمیقی توی دلش گذاشته. علاوه بر این دوتا از پسرهایش توی غربت زندگی می کنند و او همیشه دلتنگ آنهاست.

اما او وقتی از «البروه» صحبت می کند، لحنش غضب آلود می شود و قدرت هایی را که باعث بیرون رفتن آنان شده اند، سرزنش می کند.از او پرسیدیم آیا می رود «البروه» را ببیند؟ با همان تندی جواب داد؛ «اصلاً دوست ندارم ببینمش. اگر کسی جز ما بود تا حالا صد بار فراموشش کرده بود. خانه ها رفتند، سرزمین مان رفت و هیچ چیزی برای هیچ کسی باقی نماند. یک عده ماندند و تعدادی آواره شدند و در غربت مردند. نمی توانند حتی یک خانه از علف توی سرزمین خودشان داشته باشند، یهودی ها توی آن خانه می سازند. اگر ما می ماندیم بهتر نبود؟ توی خانه ها و سرزمین خودمان می نشستیم...

ام احمد بیرون آمده و آواره از روستای خود هنوز با پسران خود در روستای جدیده القریبه زندگی می کند. خانه اش در کناره های روستاست، به موازات خیابان اصلی، گویی در کناره راه ایستاده است، منتظر بازگشت به «البروه». خانه اش ساده و پاکیزه. دور تا دورش تکه زمینی حفاظت شده. با وجود هاله اندوهی که از ام احمد جدا نمی شود، می شد آثار شادی عید قربان اخیر را روی چهره اش دید. محمود پس از بیش از پنج سال آمده بود او را ببیند. نیروهای اسرائیل به او اجازه داده بودند بیاید.

محمود دوره دبیرستان را در دیرالاسد به پایان برد و بعد برای سکونت به حیفا رفت. مادرش می گوید؛ «خودش مایل بود برود، دست من هم نبود.» در حیفا به فعالیت های میهنی و سیاسی پرداخت که این منتهی شد به زندان و شکنجه چندباره او و تحمیل اقامت اجباری و دیدار پلیس شبانه و همین ها بود که به زایش شعرهای بسیار انجامید، شعرهایی که در اذهان مردم نقش بست و آغاز راه او شد به عنوان یکی از بارزترین شاعران مقاومت. وقتی با مادرش دیدار می کنی می توانی به سهولت دریابی که چرا محمود، در سال ۱۹۶۵ از میانه دیوارهای زندان، شعر مشهور خود «دلتنگم برای نان مادرم» را برای او نوشت.ام احمد برای ما می گوید محمود یک بار که مامورها صبح زود برای بازداشت او آمده بودند، چه کرد؟ وقتی از او خواستند همراهشان بیاید، گفت؛ نمی توانم قبل از اینکه قهوه یی بنوشم و بروم حمام، با شما بیایم، باید منتظر بمانید.

محمود درویش و سه برادرش در روستای «البروه» چنین بودند. وقتی ارتش اسرائیل به روستا نزدیک شده بود، نیروهای عرب از ساکنان خواسته بودند برای مدتی کوتاه از آنجا بروند، تا آنها این یهودیانً عجیب و غریب را شکست دهند. و از آن هنگام بود که سفر عذاب و آوارگی آغاز شده بود. خانواده با پسران کوچک خود از جمله محمود، از آنجا رفتند. بزرگ ترین شان شش ساله بود و کوچک ترین شان چهارماهه. آنان می رفتند تا از مرز بگذرند و به روستای «رمیش» در لبنان برسند. پیاده به «بنت جبیل» رفته و سرانجام در «جزین» مستقر شده بودند. پس از یک سال تلاش، خانواده موفق شد به فلسطین بازگردد اما وقتی بازآمدند روستایشان از سکنه خالی شده بود. و همین باعث شد آنان برای ۱۵ سال در دیرالاسد زندگی کنند. بعد به روستای «جدیده» رفتند، روستایی در چند کیلومتری زادگاه شان که کیبوتس روی زمین آن «احیهود» را ساخت تا نام «البروه» را از نقشه پاک کند.

احمد می گوید محمود سرودن و خواندن شعر را در دوره ابتدایی آغاز کرد. یکی از شعرهایش درباره معلم زبان عربی اش، مرحوم شکیب جهشان بود. احمد دلیل این را اعتنای خانواده اش به مسائل منطقه از ۴۸ سال قبل می داند؛ «پدربزرگ پدری ام یک سالن توی «البروه» داشت که خیلی از مردم آنجا می آمدند و در مورد سیاست و درگیری یهود و عرب صحبت می کردند. پدربزرگ مادری ام هم در دامون رهبر یک جنبش بود و جایگاه خاص خود را داشت. توی یک محیط متفاوت بزرگ شدیم. پدربزرگم همیشه ما را به خواندن روزنامه و مطالعه تشویق می کرد، شاید همین یکی از دلایل علاقه ما به فرهنگ باشد.»

مریم حیدری