یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
از رنج سرطان تا درد بی پولی
امیرمحمد مثل هر روز با برادر کوچکش بازی میکرد و غرق خنده و شادی بود که نمیداند برای چه پایش ناگهان میان دو لَتِ در حیاط خانه گیر افتاد و در یک چشم به هم زدن مثل متکا باد کرد و مایع زردرنگی که میگفت مخلوطی از آب و چرک است زیرپوستش جمع شد. درد پای امیرمحمد تا مغز استخوانش میرسید، اما پزشکانی که حوالی خانه آنها مطب داشتند نمیدانستند که چرا یک ضربدیدگی ساده، زخمی تا این حد چندشآور روی پای پسرک جا گذاشته است.
چند ماه زمان برد تا بالاخره پزشکان در بیمارستان امام خمینی، آزمایشی از او گرفتند که نتیجهاش صدیقه را به وحشت انداخت. او از این به بعد مادر پسر ده سالهای بود که سرطان خون داشت و سرنوشتی جز چشیدن مرگ دردناک تدریجی نداشت.
صدیقه اما طاقت نداشت چون در خانه شوهری داشت که در مغزش توموری بدخیم بود و این مساله را از او مخفی میکرد تا شوهر سی و شش سالهاش از ترس سرطان خود را نبازد.
وقتی شوهر صدیقه آن شب (چهار سال پیش) مثل همیشه به رختخواب رفت و خوابید، طولی نکشید که از شدت سردرد تشنج کرد و صدیقه که فکر میکرد سکته مغزی کرده او را به بیمارستان رساند. اما تشنج او که پزشکان را بالای سرش کشاند، پتکی شدوقامت زن را در هم شکست؛ مرد تومور مغزی داشت آن هم از بدخیمترین انواع که در کمترین زمان قویترین آدمها را از پا میاندازد.
شوهر هیچوقت از دردش باخبر نشد چون صدیقه از روز بعد از تشنج، ذهن همسرش را به روزی برد که در جاده تصادف کرده بود و سرش زخمی عمیق برداشت. صدیقه آسمان و ریسمان را به هم میبافت تا شوهر را متقاعد کند که در تصادف آن سال، لخته خونی در جمجمهاش باقیمانده که حالا موذیانه راه مویرگها را طی کرده و اسباب زحمت شده است.
شوهر به حرفهای صدیقه باور داشت، زن مهربان او همیشه آنقدر راستگو بود که مو لای درز حرفهایش نمیرفت. اما صدیقه دلش خون بود. او از دردهای مکرر شوهری که دوستش داشت میترسید، او از مخارج شیمیدرمانی وحشت داشت، او از حقیقتی که مخفی شده بود و هر لحظه امکان فاش شدنش وجود داشت، میگریخت، او نمیتوانست رنج مردی که همه چیزش بود را تحمل کند و با چهرهای سادهلوحانه، تومور مغزی را به اندازه یک لخته خون، کوچک کند.
اما شوهر جوان صدیقه به همه این دروغها نیاز داشت تا بتواند سرپا بماند. صدیقه گفته بود که درمان این لخته خون نیاز به پول دارد و شوهر هم که میدانست هیچ پولی جز همان پیکان مسافرکشیاش ندارد، ماشین را فروخت و به زن داد.
صدیقه حالا دلش آتش میگیرد از این که مرد را دلخوش کرده بود که درمان میشود و دوباره در کنار هم شادی میکنند.درد شوهر اما درمان نشد، آن پیکان هم صرف مخارج درمان شد تا این که بعد از دو سال درد و رنج، شوهر در سن سی و هشت سالگی به اغما رفت و مرد.
پدر با این که توموری بدخیم در مغزش داشت هنوز زنده و هوشیار بود که امیرمحمد آن روز پایش لای در حیاط گیر افتاد و زخمی شد. مرد ناتوانتر از آنی بود که پسرک را به بیمارستان برساند ولی وقتی صدیقه دنباله درمان را گرفت و آن روز دوباره با واژه «سرطان» روبهرو شد دیگر طاقت نیاورد.
مادر پسری ۱۰ ساله بودن که سرطان خون داشت و او هم نباید مثل پدرش از ماجرا خبردار میشد، دیگر از او ساخته نبود.
صدیقه همان زمان که شوهرش زنده بود در خانههای مردم کار میکرد تا کمک خرج خانواده باشد، وقتی هم که شوهرش مرد او باز هم در خانههای مردم کار میکرد تا هزینههای زندگی دو پسری را که یکی بیمار و آن دیگری خیلی کوچک بود، تامین کند.
امیرمحمد مثل پدرش نمیداند که مبتلا به سرطان است، حتی وقتی به او آمپولهای شیمیدرمانی تزریق میکنند، نمیداند برای چه درد میکشد چون صدیقه برایش توضیح داده که کمخونیاش آنقدر شدید است که اگر میخواهد درمان شود، باید درد تزریق آمپولها را تحمل کند.
امیرمحمد هم کم نمیآورد، اما صدیقه میداند که چون او غذای کافی و مقوی نمیخورد بزودی قوایش در برابر این همه درد تمام میشود.
زن خجالت میکشد از این که بگوید درآمدش از کار کردن در خانههای مردم آنقدر نیست که بتوانند شکمی سیر غذا بخورند، او زبانش به لکنت میافتد وقتی میخواهد بگوید به خاطر انجام کارهای سنگین، پاهایش درد میکند و آرتروز دارد، او از درد بیسرپناهی مینالد، از غصه اجارهنشینی در جرمخیزترین منطقه حاشیهای تهران، از نداشتن پول رهن یک خانه محقر، از خجالت نداشتن درآمد کافی برای خرید چند دست لباس نو برای پسرها و از همه آن حرفهایی که لای هقهق گریههایش گم میشود و در سینهاش میماند.
صدیقه میگوید امیرمحمد دلش میخواهد تفریح کند و سفر برود هر چند میداند دستهای پینه بسته مادرش توان جور کردن خرج تفریح و سفر را ندارد. صدیقه روحیهاش خراب است، او به امیرمحمد برای ادامه زندگی روحیه میدهد، اما خودش ناامید است.
او از سرطان میترسد، معنی سرطان در لغتنامه ذهن او «مرگ حتمی» است، صدیقه نمیداند اگر پیوند مغز استخوان پسر کوچکش به امیرمحمد جواب ندهد با لحظاتی که فرزندش را به سوی مرگ میکشاند باید چه کند. صدیقه کمک میخواهد، سرطان خانواده او را از هم پاشانده است و چیزی نمانده که فقر، آخرین حلقههای پیوند این خانواده را نیزاز هم بگسلد.
مریم خباز
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
امیرعبداللهیان حسین امیرعبداللهیان ترکیه دولت سیستان و بلوچستان جنگ انتخابات مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم افغانستان مجلس
سیل هواشناسی تهران شهرداری تهران بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی یسنا آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی خودرو دلار قیمت خودرو قیمت دلار مسکن قیمت طلا تورم بانک مرکزی بازار خودرو حقوق بازنشستگان ارز
مسعود اسکویی تلویزیون صدا و سیما جهان حج مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
رژیم صهیونیستی فلسطین اسرائیل جنگ غزه حماس روسیه آمریکا انگلیس اوکراین نوار غزه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان رئال مادرید لیگ برتر باشگاه استقلال بازی باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
آیفون اینستاگرام دیابت اپل ناسا عکاسی تبلیغات موبایل گوگل
کبد چرب فشار خون گرما