سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

قانون ویزا, جنون سرمایه و منطق تصویر


قانون ویزا, جنون سرمایه و منطق تصویر

اگر در روزگاری نه چندان دور, پاریس و صرفا پاریس در مقام مکان موعود رویا ها و تخیل های سینمایی, برای مسافرانش شهری بود که تجربه پرسه زدن در خیابان ها و گام برداشتن بر سنگفرش های حتی پرت ترین کوچه هایش از پیش و به دقیق ترین شکل ممکن با تصویر بازنمایی چنین پرسه گردی ای یکی بود یعنی همان پاریس نقاشان زندگی مدرن, پاریس «از نفس افتاده», یا نسخه های ملودرام هالیوودی از آن به گونه ای که حتی می شد اغراق کرد و گفت نام تجربه تصور و تخیل چیزی جز پاریس نیست, امروز اما کمتر چشم انداز شهری ای را می توان یافت که اینجا یا آنجای جهان, آزاد از قیود منطق تصویر, «پاریسی» نباشد

اگر در روزگاری نه‌چندان دور، پاریس و صرفا پاریس در مقام مکان موعود رویا‌ها و تخیل‌های سینمایی، برای مسافرانش شهری بود که تجربه پرسه‌زدن در خیابان‌ها و گام برداشتن بر سنگفرش‌های حتی پرت‌ترین کوچه‌هایش از پیش و به‌دقیق‌ترین شکل ممکن با تصویر/ بازنمایی چنین پرسه‌گردی‌ای یکی بود- یعنی‌‌ همان پاریس نقاشان زندگی مدرن، پاریس «از نفس افتاده»، یا نسخه‌های ملودرام هالیوودی از آن- به‌گونه‌ای که حتی می‌شد اغراق کرد و گفت: نام تجربه تصور و تخیل چیزی جز پاریس نیست، امروز اما کمتر چشم‌انداز شهری‌ای را می‌توان یافت که اینجا یا آنجای جهان، آزاد از قیود منطق تصویر، «پاریسی» نباشد.

در ژوییه و آگوست، در فصل داغ صف‌های سفارتخانه‌ و گیت‌های فرودگاه، هر گذرگاه و هر منظره‌ای در پاریس قاب بالقوه عکسی است که دیر یا زود مسافران دور یا نزدیک خود را در آن می‌یابند و حضورشان را ثبت می‌کنند. فارغ از کرختی و بی‌رمقی روزهای شرجی سگ‌های بی‌اعتنا به غوغای مسافران و با وجود سروصدای آخرهفته معترضان در تقسیم، اوضاع در استانبول هم چندان متفاوت نیست.

اگر از آن لحظات نادر نابهنگامی بگذریم که اشباح ماخولیایی‌ امپراتوری‌ای از دست رفته، آدم را غافلگیر می‌کنند (و البته نه ضرورتا در کوچه پس کوچه‌های سلطان احمد که در چشم‌اندازهای طبیعی)، و از سرریز‌گاه به گاهِ تیرگی سودایی تنگه بوسفور و گرفتگی بویناک رود سن بر تصاویر کارت‌پستالی و دکورهای شهری، و از چیرگی منطق ماخولیا در قبال اشیایی که اشیای ماخولیایی را در مناظر و عمارت‌ها و معابر، خواه در پاریس خواه در استانبول، به شکلی پیشینی برمی‌سازد، آنچه باقی ماند گرداب هولناکی است که دیوانه‌وار همه چیز را بی‌وقفه می‌بلعد و منفک از ما، طبیعی و کادربندی شده بالا می‌‌آورد. در این میان، همهمه آخر زمانی درهم‌تنیدن صدا‌ها و زبان‌های بیگانه در مترو‌ها، در پیاده‌رو‌ها، یا زیر پل‌های پاریس، لندن یا استانبول بیش از آنکه حاکی از برچیده‌شدن فاصله‌ها و مرز‌ها باشد، دال بر طبیعی‌شدن مرز‌ها و درونی‌شدن فاصله‌هاست. فاصله‌هایی که مقرر است به میانجی تصاویر و گردش لاینقطعشان پر شوند؛ فاصله امن مسافران با پس‌زمینه‌ها که از هر نوع تنش دیالکتیکی خالی است، سرریز تصاویر از واقعیت، و سبکی آنچه به واقع می‌گذرد در قیاس با بازنمایی آن، ... از بورگاندی تا مانش، از دریای سیاه تا مرمره همه چیز در سیطره منطق جامعه متحده نمایش است.

در این منجلاب جهانی تصاویر، اما آیا سفر، منطق وجودی خودش را از دست نداده است؟ آیا ما تماشاگران تلویزیونی اپیزودهای انقلاب مصر، ما شهروندان دولت- ملت‌های وابسته به زمین، امکان تجربه سرزمین‌های تازه را از دست نداده‌ایم؟ اگر نسبت ما مسافران (به عنوان موجودیت‌هایی سنجاق‌شده به پاسپورت‌هایمان، و زایده‌هایی درامتداد آیفون‌ها و کامپکت‌‌هایمان و به طریق اولی صفحاتمان در شبکه‌های مجازی) با باستیل و تقسیم جعلی است چگونه می‌تواند با وقایع و حوداث جاری در آنها معتبر باشد؟

امروز تصویر توریست‌هایی که در شنبه‌های تظاهرات تقسیم با ماشین‌های آب‌پاش پلیس و با نیروهای ضدشورش عکس یادگاری می‌گیرند موید این واقعیت تلخ است که نه فقط پلیس که حتی خود تظاهرات و شورش هم به بخشی از جاذبه توریستی استانبول تبدیل شده است. توریستی‌شدن شورش حقیقی مردم ترکیه برای ما «زایده‌های پاسپورت و فیس‌بوک» یعنی از دست رفتن بخشی از معنا و غنای تاریخی سفر، به‌گونه‌ای که همراه با تهی‌شدن تدریجی تاریخ سفر از ماجرا، در حدفاصل سیطره توریست‌ها و سربازان ناتو بر جاده‌ها و بر جهان سفر، ماجراهای شخصی سفر نیز از تاریخ تهی شده‌اند. کدام سفر؟ «سفر به عزم گریز؟ این گمان مبر که مرا سفر به عزم ستیز است» (حمید مصدق)

سفر، در مقام جابه‌جاشدن توامان در بیرون و درون و به منزله درنوردیدن مرز‌ها و فرارفتن از سرحدات، از اولیس تا امروز تاریخ دوگانه‌ای دارد: تاریخ لشکرگشایی‌ها، پیشروی کشتی‌های استعمار و ماجراهای سلطه بر طبیعت و بردیگری از یک سو و از سوی دیگر تاریخ جویندگان سرزمین‌های آزاد، قصه فراریان قانون، رویاپردازان «کوه‌های سفید» و زمین‌های بکر و موعود. فارغ از بررسی این تاریخ دوگانه، در جهان تماما مکشوف و شفاف امروز که کلیت فضایی آن، مقید به نظم قانونی دولت-ملت‌ها و زیر نگاه ماهواره‌ها، فاقد هر بیرونی است، و در آن، راه‌های فرار به سوی سرزمین‌های آزاد وجود خارجی‌شان را از دست داده‌اند، حرکت به سوی آزادی در گرو درونماندگارکردن آزادی در حرکت است: پای فشردن بر «حق» جابه‌جایی و گردش آزاد، اعاده حق بی‌قید و شرط سفر.

«در آغاز پرچین بود»؛ در اسطوره‌شناسی افسانه تاسیس آتن، ارختئوس، نخستین پادشاه یونان، پسری است زاییده زمین و پدر تمام آتنی‌ها (و در واقع، جد تمام نژادهای یونانی از ایونی‌ها گرفته تا درسی‌ها.) از طریق او است که تمام آتنی‌ها اهل خاک آتنند و به معنای دقیق کلمه از خاک آتن برآمده‌اند. به‌واسطه او است که بومی‌بودن آتنی‌ها و در نتیجه حق دسترسی آنها به حقوقشان تضمین و درعین حال، سیاست امپریالیستی آتن در قبال دیگر شهرهای آتن توجیه می‌شود؛ ارختئوس اما یعنی شکاف‌دهنده و پاره‌کننده زمین. آنچنان‌که از نام ارختئوس برمی‌آید، وابستگی سیاسی نخستین به زمین در مقام نوعی آرخه سیاسی [خاستگاه و اصل] مستلزم دریدن، شکستن و متلاشی‌کردن اولیه آن بوده است.

«در آغاز پرچین بود»؛ بنابر آنچه یوست تریر می‌نویسد: «حصاربندی با جداکردن مکانی از حوزه امر معمولی، قراردادن آن تحت قانون خویش، و واگذاری‌اش به سپهر الهی موجب پیدایی معابد شد.» اگر برکشیدن حصار، و جداسازی و قلمروگذاری، خاستگاه امر مقدس را نشان می‌دهد؛ آنچنان که روسو می‌نویسد، نشانگر حدود آغازین امر سکولار نیز هست: «اولین کسی که با کشیدن حصار دور یک قطعه‌ زمین به ذهنش رسید که بگوید این مال من است و مردمی را یافت آنقدر ساده که حرف او را باور کنند، بنیانگذار حقیقی جامعه مدنی بود.»

حصاربندی توامان به مثابه تملک ارضی (در قالب عبارت مال من و در مقام گشاینده جامعه مدنی) و ایجاد قلمرو مقدس (آنچنان که تریر از آن پرده برمی‌دارد) بنیان حاکمیت مدرن است. وندی براون با اشاره به این نقطه آغازین، با مرور دیوار‌ها، بلوک‌ها و سیم‌خاردارهای پیشرفته‌ای که امروز بی‌وقفه در مرز‌ها کار گذاشته می‌شوند، این سوال را طرح می‌کند که آیا در انتها نیز تقدیر ما سرکردن و سروکله‌زدن با پرچین‌‌ها و حصار‌ها نیست؟ آیا این اصرار موکد اخیر دولت‌ها بر دیوارکشی مرز‌ها، در مقام نوعی تذکر الهیاتی واپسین، از ضعف و سستی و بی‌رمقی ایده دولت-ملت مبتنی بر زمین خبر نمی‌دهد؟ آیا ظهور دوباره مرز‌ها در مقام امر توامان قدسی و سکولار، از تغییرشکل یا امحای حاکمیت سیاسی به شکل موجود آن خبر نمی‌دهند؟ آیا تالارهایی که عبور از آنها وضعیت سیاسی تازه‌ای را پیش روی ما خواهند گشود خود همین مرزهای جغرافیایی نیستند؟

قطعیت بتونی دیوار حایل در کرانه باختری، استحکام دیوار امنیتی در مرز عربستان، عراق و... و پیش از آنها قطعیت و شفافیت کارتوگرافیگ مرز‌ها در نقشه‌های علمی جدید جهان (که برخلاف نقشه‌های قرون وسطایی از روایت‌های جزیی و نشانه‌های سرراست ایدئولوژیک خالی‌اند و واقعیتی ابدی را بازنمایی می‌کنند) علاوه بر سستی ایده دولت-ملت، بر وجود نوعی منطقه برزخی ابهام و عدم تعیین میان بیرون و درون سرپوش می‌گذارد که در قرن گذشته میلیون‌ها نفر را در مرز حیوانیت و انسانیت به کام مرگ کشاند. در پایان جنگ جهانی اول، با تحولات روسیه و فروپاشی امپراتوری عثمانی و تغییرات سیاسی/جغرافیایی متعاقب جنگ، جهان برای اولین‌بار شاهد حضور پناهندگان به منزله پدیده‌ای اجتماعی بود. در مدت‌زمانی کوتاه، یک‌و‌نیم‌میلیون‌‌نفر از روسیه سفید، ۵۰۰هزار نفر از بلغارستان، یک میلیون یونانی، و صد‌ها هزار آلمانی، مجار و رومانیایی مجبور به ترک کشور‌هایشان شدند. کوتاه‌زمانی بعد، در نتیجه قوانین نژادی در آلمان، مساله یهودیان و جنگ داخلی در اسپانیا، بر تعداد این مهاجران سرگردان در اروپا افزوده شد. میلیون‌ها نفر در اروپا آواره شدند و با از دست دادن نسبت‌های شهروندی و ملی‌شان، حقوقی را که غیرقابل انتقال یا فسخ تصور می‌کردند، یعنی حقوق انسانی‌شان را از دست دادند. راه‌حل هیتلر برای مساله یهود، تقلیل یهودیان آلمانی به سطح اقلیتی به رسمیت شناخته‌نشده و سپس راندن آنها به عنوان مردمانی بدون دولت به آن سوی مرز‌ها و در ‌‌نهایت جمع‌کردن دوباره آنها و روانه ساختنشان به اردوهای کار اجباری، کلاسی آموزشی بود برای باقی جهان که چگونه می‌توان مساله اقلیت‌ها را «به شکل موثر و واقعی» حل کرد. دستورالعملی که درخصوص فلسطین به کار گرفته شد و به اشکال دیگر و خفیف‌تر در دستور کار بسیاری از دولت‌ها قرار گرفت.

بنابر آنچه هانا آرنت می‌نویسد، «آوارگان»، با از دست دادن حقوق شهروندی‌شان کسانی هستند که حق دسترسی به حقوق را از دست داده‌اند. موضوع این نیست که قانون با آوارگان، برابر با دیگران رفتار نمی‌کند، بل آن است که قانونی برای آنها وجود ندارد. مساله این نیست که آنها مورد ستم قرار گرفته‌اند، بل آن است که آنها حتی امکان ستمدیده بودن را از دست داده‌اند. تجربه تاریخی نشان داده است که بازگرداندن یا بومی‌کردن آوارگان/پناهندگان هیچ کدام خلأ قانونی موجود در مورد آنها را نمی‌تواند پر کند.

اما، اگر واقع‌بینی آرنت به شکلی عمل‌گرایانه ضرورت عضویت ملی و تعلق به فضای جغرافیایی را به‌عنوان پیش‌شرط دسترسی به حقوق پیش‌رو می‌گذارد، به شکلی بنیادی‌تر بداهت و بایستگی تردید در تطابق به ظاهر ضروری میان تولد در یک قلمرو جغرافیایی و شهروندی سیاسی، و پرسش از هم‌ارزی حاکمیت سیاسی و مالکیت جغرافیایی، و درهم‌تنیدگی جغرافیا و قانون، و به چالش‌کشیدن ایده دولت-ملت مبتنی بر زمین را گوشزد می‌کند؛ به عبارت دیگر خود این واقعیت که حق دسترسی به حقوق در گرو داشتن اقامت و حق شهروندی است اهمیت امکان جابه‌جایی بدون از دست‌دادن حقوق و ضرورت «حق» گردش آزاد را نشان می‌دهد. واقعیت آن است که حق پناهندگی که کرارا و تقریبا همه جا مورد تجاوز قرار می‌گیرد، بازنویسی حداقلی و دفرمه از حق معقول جابه‌جایی آزاد است؛ حق بی‌قیدوشرط سفر. امروز وضعیت اسفناک پناهندگان خود بیش از هرچیز گویای این امر است که حق پناهندگی نه مرهمی برای فقدان حق جابه‌جایی آزاد که در حقیقت دردنشان چنین فقدانی است.

اصرار بر آزادی حرکت (که علاه بر حق خروج، حاکی از تاکید بر حق بازگشت نیز است) درعین حال نسبت وثیقی با حرکت آزادی دارد. تاریخ مملو از گره‌گاه‌هایی است که در آن آزادی جابه‌جایی و امکان سفر، ادامه حرکت‌ها/جنبش‌های آزادی‌بخش را ممکن کرده است. به واسطه امکان پیشینی عبور از مرز‌ها بود که روس‌ها، بلژیکی‌ها، مجار‌ها، ایتالیایی‌ها، سوییسی‌ها، و لهستانی‌های گارد ناسیونال، هم‌رزمان سابق گاریبالدی، توانستند در کنار کمونارهای پاریسی‌ها و الجزایری از ایده یک «جمهوری یونیورسال» دفاع کنند. در دهه ۳۰، بریگادهای بین‌المللی که در کنار جمهوریخواهان علیه فاشیسم و ارتجاع در اسپانیا داوطلبانه جنگیدند، ارتشی از ۵۳ ملیت متفاوت را تشکیل دادند: بازیگری فرانسوی، پزشکی کانادایی، کمونیستی فلسطینی، نویسنده مشهور آمریکایی و...

اگر گیت‌ها، قوانین مهاجرت ویزا و پلیس مرزی امکان جابه‌جایی را برای شهروندان نظم وستفالی جهان، زندانیان سلول بدن لویتان‌های مقدس، مشروط کرده‌اند، و اگر منطق تصاویر در عین تشدید جدایی فاصله‌ها را درز می‌گیرد و طبیعی می‌کند، آنچه اما بدون شک بیش از هرچیزی امکان جابه‌جایی را از انسان‌ها ربوده و منطق گردش آزاد را درونی کرده «سرمایه» است. امکان سفر برای بسیاری از شهروندان اروپایی محدود و مشروط به دریافت هزینه‌های حمل‌ونقل در قالب سوبسید تعطیلات است، اما جای نگرانی نیست سرمایه هرچه را که در سفر می‌شود یافت از دوردست‌ترین نقاط به نزدیک‌ترین مرکز خرید نزدیک خانه می‌آورد. در سرمایه‌داری مالی متاخر، سرمایه همچون قهرمان داستان بی‌راه اوییسمانس، با نوشتن داستان سفر قبل از آن، منطق گردش و جابه‌جایی را تا حد غایی آن پیش می‌برد: کالایی که ژانویه سال آینده در چین تولید خواهد شد در فرانسه خریداری می‌شود و برای فوریه سال آینده به شخصی در پرتغال فروخته می‌شود و سپس به شرکتی در ترکیه و الی آخر، پیش از آنکه حتی کالای مورد نظر تولید شده باشد؛ در الگوی وطنی، ارز دولتی برای واردات مقدار معتنابهی آهن به فردی تعلق می‌گیرد برای آنکه او این مقدار آهن را به شکل مجازی وارد کند تا سپس آن را به صورت مجازی صادر کرده و مبلغ حاصل از فروش را در بازار آزاد ارز بفروشد.

به این لحاظ، استرداد حق جابه‌جایی آزاد، و بازپس‌گیری جاده‌های سفر از توریست‌ها و از سربازان ناتو، و فرآوری از مقوله‌های کاذب پلیس‌های مرزی یعنی توریست/ تروریست، علاوه بر حد گذاشتن بر منطق تصویر و مبارزه علیه دیوارهای مرزی، مهار سرمایه را نیز می‌طلبد. (انقلاب ایسلند در سال ۲۰۰۹، با کنترل بازار واردات و معاملات و ملی‌کردن بانک‌ها نمونه‌ای موفق از مهار گردش دیوانه‌وار سرمایه در مرکز و در کوران آن است.)

تاریخ سفر از اولیس تا کمون پاریس، از کمون تا تقسیم، تاریخی طولانی است؛ تاریخی دوگانه و قبل از هرچیز حاکی از این واقعیت که رهایی همبسته ضروری آن نیست. اما اگر سفر با برهم‌زدن تمایزات قراردادی میان درون/بیرون و خانه/خارج که نه راهی برای گریز که تمهیدی کهن برای ستیز و تغییر است و می‌تواند از نقشه و شکل جهان آینده خبر دهد، امروز سه‌گانه قانون ویزا، جنون سرمایه و منطق تصویر قطب‌نمای ایده‌پردازی و تجربیات محلی و محدود عمل برای مسافران آینده است؛ مسافرانی که از قاب تصاویر پاریس بیرون می‌آیند، در گردش سرمایه اختلال ایجاد می‌کنند، و با عبور از دیوار حایل کرانه باختری در تقسیم متحد می‌شوند.

امیر کیان‌پور