چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

توصیه های لیبرالی


توصیه های لیبرالی

بعد ایجابی لیبرالیسم درباره فرد, جامعه, دولت

در نخستین بخش این مجموعه مقالات، لئونارد هابهاوس طرحی کلی از روش‌های سامان‌بخشی به جامعه انسانی در دوران باستان و قرون وسطی به دست داد و با مقایسه دیدگاه لیبرال‌ها با این طرح کلی، پرسش‌هایی درباره چیستی لیبرالیسم پیش کشید.

سپس آلن رایان مساله وجود تعاریف گوناگون از مکاتب مختلف سیاسی را مطرح کرد و به بررسی در گونه‌های مختلف لیبرالیسم پرداخت و بعد گفت که برای درک بهتر این مکتب می‌توان به مداقه در چیزهایی نشست که با آنها مخالف است و به بیان این مخالفت‌ها پرداخت. در بخش پیش رو نیز همین نویسنده کوشیده بیانی اثباتی از لیبرالیسم به دست دهد که به قول خودش «هم چرایی دشمنی لیبرالیسم با تهدید‌ها علیه آزادی و هم دلیل تغییر این تهدید‌ها در گذر زمان را شرح می‌دهد». این رشته مقالات را سه‌شنبه‌ها در همین صفحه بخوانید. گروه «اندیشه اقتصاد» پذیرای دید‌گاه‌ها و نقد‌های شما در این باره است.

یکپارچگی و وضوح تعریفی از لیبرالیسم که بر حسب ضدیت‌هایش بیان شده باشد، تنها وضوحی ظاهری است. بی‌تردید لیبرالیسم مسلکی ضد استبداد و ضدکلیسا و خصم جلوه‌‌های قرن بیستمی آنها و از جمله دشمن جلوه‌‌های فاسد و شرارت‌بار تمامیت‌خواهی است. اما به همان سان که تعارضی میان لیبرالیسم کلاسیک و جدید وجود دارد، همین تعارض میان لیبرالیسم‌های موافق و مخالف کاپیتالیسم هم ظاهر می‌شود. و به همان سان که بیشتر لیبرال‌ها به دنبال پیگیری اهداف دولت رفاهی، به قدری که بقای دولت محدود و پیرو قانون به خطر افتد نیستند، آرزوی مهار فعالیت‌های اقتصاد کاپیتالیستی را نیز تا جایی که به اقتصادی دستوری بدل شود، در سر ندارند. چه از دلبستگی‌های لیبرال شروع کنیم و چه از بیزاری‌های لیبرال، با چالش‌هایی یکسان روبه‌رو می‌شویم.

میل لیبرال‌ها به یافتن موضعی که در میدان اندیشه، گیرا و در میدان سیاست، قابل اتکا باشد، آنها را در معرض اتهام راسخ و قاطع نبودن یا «کم‌مایگی» قرار می‌دهد. لیبرال‌ها با تغیر پاسخ داده‌اند که تقصیر آنها نیست که دنیا جایی پیچیده است که برخورد گونه‌گون می‌طلبد. یک راه تقویت این پاسخ، ارائه نظریه لیبرال اثباتی است که هم چرایی دشمنی لیبرالیسم با تهدید‌ها علیه آزادی و هم دلیل تغییر این تهدید‌ها را در گذر زمان شرح می‌دهد.

● نظریه‌ای برای فرد

با وجود این که برخی معتقدند لیبرالیسم باید دامنه توجهش را به نهاد‌های سیاسی محدود کند، این مسلک اما هنگامی به بهترین شکل فهم می‌شود که به آن به مثابه نظریه‌ای پیرامون زندگی خوب برای افراد بنگریم که به نظریه‌ای در باب چینش‌های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که افراد در آنها چنین زندگی می‌کنند، گره می‌‌خورد. نظریه عدالت جان رالز، استدلال‌هایی قانع‌کننده را در دفاع از این دید‌گاه به دست می‌دهد که باید بدون پایبند کردن خود به عقیده‌ای خاص درباره «زندگی خوب»، نظریه‌ای لیبرال را برای آرایش نهادی بپرورانیم و قانع‌کننده نبودن قطعی این اثر رالز، بسیار سخن از چرایی نیاز به نظریه‌ای گسترده‌تر می‌گوید.

به اعتقاد رالز، اگر در پی بنیان‌هایی باشیم که به لحاظ مسائل مهم، اما به روشنی پر‌چون و چرای دین و اخلاق شخصی بی‌طرف باشند، جست‌وجوی هم‌رایی در دفاع از نهاد‌های سیاسی و اقتصادی لیبرال، راحت‌تر و بی‌درد‌سر‌تر پیش می‌رود. با این حال ناقدان اشاره کرده‌‌اند که فرض‌های مینیمالیستی رالز درباره «زندگی خوب»، آشکارا لیبرال‌اند - او بدیهی می‌گیرد که برده‌داری، شرارتی دهشتناک است؛ سرکوب باور‌های بر‌آمده از ضمیر چنان تحمل‌نا‌پذیر است که هیچ فرد عاقلی نمی‌تواند این فرصت را که عهده‌دار تفتیش عقاید باشد، با این خطر که یکی از قربانیان آن باشد، تاخت بزند؛ و نیز بدیهی می‌گیرد که آزادی انتخاب شغل و شیوه زندگی برای معنا‌داری آن ضروری است.

همین منتقدین همچنین اشاره کرده‌‌اند که اصول عدالتی که رالز پیش کشیده، متناسب با همه افراد نیست، بلکه به طور خاص مناسب حال کسانی است که بر‌داشتی از جنس اواخر سده بیست از خود و معنای زندگی‌شان دارند. لاغری و کم‌‌مایگی فروضی درباره سرشت انسان و فضیلت انسانی که رالز بر آنها تکیه می‌کند، نه شک‌اندیشی یا نبود باوری اخلاقی، بلکه این اندیشه کاملا لیبرال را باز‌تاب می‌دهد که هر فرد مسوولیت سرنوشت اخلاقی‌اش را خود بر دوش دارد و چنان که رالز بعد‌ها به پذیرش این نکته گرایش یافته، بر عهده دیگران نیست که این سرنوشت را به او تحمیل کنند.

به هر روی، لیبرالیسم به منزله مکتبی برای افراد را می‌شود در چارچوبی فهمید که می‌توان از ایمانوئل کانت، ویلهلم فون هومبولت، جان استوارت میل، برتراند راسل یا جان دیویی قرض گرفت، چون مجموعه متنوعی از صورت‌بندی‌ها به نکاتی یکسان متوسل می‌شوند. اصل این است که افراد خود‌آفرینش‌گرند؛ هیچ فضیلتی به تنهایی مایه خود‌آفرینی موفق نیست؛ و بر عهده گرفتن مسوولیت زندگی فرد از سوی خود او و بهره‌گیری او از زندگی به قدری که می‌تواند، خود بخشی از زندگی نیک از نگاه لیبرال‌ها است. دیویی این را تجربه‌گرایی می‌خواند، کانت آن را روح روشنگری می‌دانست و میل با الهام از فون هومبولت اعتقاد داشت که هدف اساسی، رشد سرشت انسانی با همه گونه‌گونی‌اش است.

پرده از جاذبه‌های ایجابی لیبرالیسم هنگامی بیشتر فرو می‌افتد که در برابر دید‌گاه‌های پیشا‌لیبرال یا ضد‌لیبرال بنشینند. خویشتن‌داری و خود‌قاعده‌مداری۱ فضیلتی بزرگ است، چون هیچ کس بدون خویشتن‌داری که سبب می‌شود بتواند عقب بایستد و کامیابی یا نا‌کامی‌اش را بر‌انداز کند، نمی‌تواند «تجربیاتی در زندگی» انجام دهد؛ تسلیم در برابر قواعد که بسیاری از نویسندگان مسیحی و پیش از آنها افلاطون ستایش‌اش کرده‌‌اند، به خودی خود فضیلت نیست.

دلبستگی فرد به کشور و هموطنان خود فضیلتی بزرگ است، چون اگر زمینه‌ای از وفا‌داری و حس قوی همدلی در کار نباشد، فضایل انسانی اندکی شکوفا می‌شوند. اما «کشورم؛ چه بر‌حق، چه نا‌حق»، احساسی تنگ‌نظرانه است و نشان از آن دارد که فرد در حسی وطن‌پرستانه که با آرمان‌های خود‌سامانی فردی نمی‌خواند، غرق شده.

افلاطون آتن دموکرات را به خاطر دلبستگی‌اش به تنوع و گونه‌گونی نکوهش می‌کرد؛ لیبرال‌ها آن را به این خاطر که به قدر کافی پذیرای کثرت و گوناگونی به مثابه خیرِ فی‌نفسه نبود، می‌نکوهند. پریکلس در سخنرانی مشهور خاکسپاری،۲ آتنی‌ها را به خاطر تمایل‌شان به اینکه بگذارند دیگران طبق میل خود زندگی کنند، می‌ستاید، اما هیچ علاقه روشنی به تنوع به مثابه فضیلتی انسانی از خود نشان نمی‌دهد و زنان را دارای جایگاهی در حیات عمومی نمی‌داند و سیاست را در مقامی بالا‌تر از هر خیر فردی می‌نشاند. لیبرال‌ها معمولا همبستگی جمعی را می‌ستایند و بیشتر‌شان به هر تقدیر می‌پذیرند که در هنگام بحران مجبوریم دل‌نگرانی‌‌های شخصی‌مان را کنار بگذاریم و هر آنچه می‌توانیم، برای کشور‌مان انجام دهیم، اما در عین حال به این کار به مثابه فدا کردن یک مصلحت برای مصلحتی دیگر می‌نگرند، در حالی که پریکلس در نشاندن مصالح زندگی خصوصی در رده‌ای بسیار پایین‌تر از مصالح زندگی عمومی، وفا‌دار به آرمان باستانی بود.

این درست است که لیبرالیسم تصویر ایجابی واحدی از «زندگی نیک برای انسان» ندارد. درست است، چون لیبرال‌ها معمولا تجربه‌گرا بوده‌اند و باور داشته‌اند که تنها تجربه می‌تواند آنچه را که واقعا به شکوفایی فردی می‌انجامد، آشکار سازد و نیز به این خاطر که لیبرال‌ها غالبا کثرت‌گرا بوده‌اند و می‌اندیشیده‌اند که افراد خود‌سامان می‌توانند مجموعه متنوع بزرگی از زندگی‌های بسیار متفاوت، اما به یک اندازه خوب را بر‌گزینند. بر خلاف باور منتقدان، چنین نیست که لیبرال‌ها انتخاب را به مقام تنها خیر مطلق بر‌کشند؛ هیچ لیبرال زندگی مجرمانه را صرفا به این خاطر که مجرم آن را انتخاب کرده، نمی‌ستاید. با این حال درست است که بیشتر لیبرال‌ها معتقد بوده‌اند آن نوع فرد خود‌سامانی که می‌ستایند، تنها با به‌کار‌گیری قدرت انتخاب خود می‌تواند به موجودی کاملا مستقل بدل شود. ممکن است برخی شانس بیاورند و بدون کنکاش خیلی زیاد در انتخاب‌های ممکن دریابند که فرا‌خور حال‌شان چیست و دیگران شاید نیاز‌مند جست‌وجوی بسیار طولانی‌تری باشند. اما فردی که نمی‌تواند تصمیم بگیرد و به آن عمل کند، شانس زیادی برای داشتن زندگی خوش ندارد.

این دید‌گاه چالش‌هایی ایجاد کرده و از نگاه منتقدان زیادی، نا‌‌خوشایند و بی‌جاذبه بوده. و با تصویری از عالم سامان‌مند که در آن بهترین‌ها قانون زندگی را برای باقی ما پی می‌ریزند، نمی‌خواند. این نگاه ضد اشراف‌سالاری است و با اعتقاد به اولیای افلاطونی، اشراف ارسطویی و این ادعای سنت مسیحی کاتولیک که می‌داند برای رستگاری باید چه کنیم، همساز نیست. در برابر، برای کسی که فکر می‌کند بیشتر افراد با پیروی کور‌کورانه از عادات و رسوم هم‌قطارانشان به قدر کافی خوب عمل می‌کنند، زیادی توانفرسا و کمر‌شکن، و برای کسی که به گمراهی ذاتی نوع انسان اعتقاد دارد، زیادی خوش‌بینانه است. لیبرال‌ها تنها برای پیشگیری از غیرقابل کنترل شدن ویژگی‌های بد‌تر ما به دنبال بهبود

نیستند.

اگر از سوی دیگر به لیبرالیسم بنگریم، می‌توان آن را به این خاطر که به قدر کافی درباره فروض خود جدی نیست، به نقد کشید. نیچه معتقد بود که لیبرال‌ها انتخاب را جدی نمی‌گیرند، چون می‌پندارند که همه، باور‌هایی مشترک درباره انتخاب خوب و دلایلی خوب برای انتخاب یک شیوه خاص و نه شیوه‌ای دیگر دارند. اخلاف او در سنت اگزیستانسیالیستی اساسا به همین نکته اشاره کردند. چنانکه پیش‌تر گفته شد، لیبرال‌ها به شکلی آزار‌دهنده می‌دانند که تلاش‌هایشان برای حرکت در مسیری بسامان میان منتقدانی که گلایه می‌کنند که لیبرال‌ها ارزش خود‌سامانی را بیش از واقع بر‌آورد می‌کنند، از یک سو، و منتقدانی که به گلایه می‌گویند لیبرال‌ها نفهمیده‌اند که آزادی انسانی، یک مصیبت است و نتیجه‌اش نه کامیابی بلکه اضطراب و دلهره است، از سوی دیگر، می‌تواند در بد‌ترین حالت، گمراه‌کننده و در بهترین حالت ‌کم‌مایه و گیج‌و‌گم به نظر آید. برای تکیه بر این ادعای ارسطو که حقیقت در این رابطه را باید در جایی میان این دو حالت حدی یافت، خیلی دیر شده؛ اما لیبرال‌ها می‌توانند به هر تقدیر پاسخ دهند که دلایلی که بر اساس آنها تصور کنیم که کشتی حقیقت در این حالات حدی لنگر انداخته، بیش از دلایلی نیست که بر پایه آنها گمان بریم حقیقت در جایی میان این دو که لیبرالیسم در آن قرار دارد، نشسته است.

● نظریه‌ای برای جامعه

این گله‌‌‌ای رایج از لیبرالیسم است که به نقش جامعه کم بها می‌دهد. این گلایه در پنجاه سال گذشته ورد زبان‌ها بوده، اما عینا نقد‌های مطرح‌شده از سوی باور‌مندان به ایده‌آلیسم فلسفی در سال‌های پایانی دهه ۱۸۰۰ و منتقدان رادیکالیسم فلسفی در آغاز این دهه را باز‌گو می‌کند. یک پاسخ به این نقد می‌تواند بیان نام لیبرال‌هایی باشد که نقش اجتماع را کاملا جدی می‌گرفتند - دوتوکویل، میل، توماس هیل گرین، لئونارد هابهاوس، امیل دورکیم، ویلیام جیمز و جان دیویی از جمله آنها هستند. این تنها نقطه آغازی برای پاسخ به این پرسش است که آیا لیبرالیسم نظریه‌ای لیبرال در باب جامعه دارد یا حتی می‌تواند داشته باشد یا خیر. پاسخ به روشنی آن است که می‌تواند و البته دارد. در حقیقت می‌توان استدلال کرد که تنها علت مثبت بودن پاسخ آن است که لیبرال‌ها چنان تحت تاثیر شیوه‌هایی که جامعه بر زندگی اعضایش اثر می‌گذارد و آن را شکل می‌دهد، قرار دارند که سخت مشتاق‌اند که نگذارند جامعه زندگی اعضایش را به قید کشد و کژتاب کند.

جامعه‌شناس‌ها ادعا می‌کردند که مخالفانشان به برداشتی قرار‌دادی از جامعه دلبسته‌اند و منظور‌شان این بود که آنها معتقدند جامعه به معنای حقیقی کلمه از نوعی توافق سر‌چشمه می‌گیرد. هر‌چند روشن است که هیچ یک از لیبرال‌های معاصر چنین اندیشه‌ای ندارند، اما این درست است که لیبرال‌ها این نگرش به جامعه را که گویی متضمن نوعی قرار‌داد است، راهگشا می‌دانند. سلطه گروه بر فرد مطلق نیست، بلکه دامنه‌اش تنها تا شرایط فرضی قرار‌دادی که افراد به واسطه آن برای پذیرش این سلطه موافقت می‌کنند، گسترش می‌یابد. شرایط قرار‌داد، چیزی است که محل بحث می‌ماند. میل در رساله درباره آزادی خود، اساسا با قرار‌داد به مثابه توافقی برای حفاظت از خود رفتار می‌کند. جامعه از قرار معلوم، ابزاری برای وام‌دهی نیروی کل گروه در دفع حملات انجام‌شده علیه شخص و دارایی اعضا به افراد است. این صرفا قدرت جبری جامعه را در بر‌می‌گرفت. مساله‌ای گنگ و گریزان‌تر، فرا‌تر از این موضوع که جامعه لیبرال ممکن است چه قواعدی را به معنای دقیق کلمه بر اعضایش اعمال کند، این بود که جامعه لیبرال چگونه جامعه‌ای است. همانند شرایط حاکم بر برداشت لیبرالیسم از ارزش‌هایی که به وجود فردی معنا می‌دهند، تعلق خاطر لیبرالیسم به ارزش انتخاب، تا اندازه‌ای جلوی ارائه برداشتی بسیار غنی را از آن می‌گیرد. هنگامی که گفته باشیم جامعه‌ای پر از افراد لیبرال، آکنده از انجمن‌هایی خود‌خواسته است که وقف بهبود زندگی همه اعضای خود می‌شوند، چیز زیاد دیگری برای گفتن نمی‌ماند. شاید بپذیریم که لیبرال‌ها این را مطلوب می‌دانند که گرد‌آورندگان تمبر دور هم آیند و درباره علایق‌شان بگویند و بشنوند، به یکدیگر تمبر بدهند و بستانند، مجلاتی درباره سرگرمی‌شان به راه اندازند و از این جور چیز‌ها، اما ارائه نظریه‌ای لیبرال درباره گرد‌آوری تمبر قابل تصور نیست.

لیبرال‌ها با هر نظامی که گرد‌آوری تمبر را سخت کند، به شدت مخالفت می‌کنند - این کار مزاحمتی بی‌معنا برای آزادی است - و در این باره که آیا دولت می‌تواند با حمایت مالی موقتی، به خوبی به راه افتادن جوامع گرد‌آورنده تمبر کمک کند یا نه، چند‌شاخه می‌شوند؛ همچنان که همیشه در نگرش‌های خود درباره کمک دولت به هنر، تعلیم و تربیت و فرهنگ فاخر، شاخه‌شاخه بوده‌اند. فرا‌تر از آن، پاسخ لیبرال به این پرسش که جامعه پایبند به اصول لیبرال عملا چگونه خواهد بود، این است که پاسخ به جامعه مورد بحث باز‌می‌گردد. ممکن است کلیسا‌های پر‌شماری داشته باشد یا هیچ کلیسایی در آن نباشد، انبوهی از نظام‌های آموزشی متفاوت داشته باشد یا چنین چیزی به هیچ رو در آن نباشد، نظام حمل‌و‌نقل عمومی کار‌آمدی داشته باشد یا نداشته باشد؛ آنچه اهمیت دارد، این است که حقوق انسانی یا آزادی فردی اعضایش در خلال رسیدن به این نتایج رعایت شود. به ویژه، لیبرالیسم درباره تاثیر تحقق آرمان جامعه‌ای متشکل از افراد آزاد بر چینش‌های اقتصادی درون آن، ندانم‌گویی پیشه کرده. بی‌تردید کنترل‌های دولتی خیلی زیاد، آزادی را به خطر می‌اندازد و انحصار دولت بر اشتغال نیز آزادی را تهدید می‌کند. کاپیتالیسمی هم که به ثروتمندان اجازه دهد سیاستمداران را بخرند، چنین است. پاسخ این پرسش را که بهترین نظام ممکن چیست، باید به تجربه وا‌گذاشت.

●نظریه‌ای برای دولت

آنچه درباره جامعه صدق می‌کند، به همان سان درباره دولت صادق نیست. جامعه، هم قلمرو انجمن‌های غیر‌رسمی و هم قلمرو انجمن‌‌های رسمی است و عرصه‌ای است که افکار عمومی در آن نقشی قهر‌آمیز بازی می‌کند، اما مجال زیادی برای انجمن‌های خود‌خواسته و داو‌طلبانه وجود دارد؛ به تعبیری، جامعه انبوهه‌ای از اجتماع‌های کوچک‌تر است. دولت اما اساسا عرصه همکاری‌هایی است که به شکلی قهر‌آمیز تایید شده‌اند و جوهرش این است که رقیب یا بدیلی ندارد. نیازی به گفتن نیست که دولت لیبرال باید در چار‌چوب حکومت قانون عمل کند. این نیز نا‌گفته روشن است که باید در روابطش با شهروندان خود کمترین نیروی قهری ممکن را به کار گیرد. آنچه چالش‌هایی شدید‌تر در پی آورده، این است که آیا لیبرالیسم به شکل خاصی از دولت حکم می‌کند یا خیر.

از نگاه تاریخی، لیبرال‌ها زمانی معتقد بوده‌اند که دموکراسی لیبرالیسم را تهدید می‌کند و زمانی دیگر می‌اندیشیده‌‌اند که لیبرالیسم با خود دموکراسی می‌آورد. چیزی که لیبرالیسم همیشه به آن سر‌سپردگی دارد، دولت مشروطه است. به جز در حالات اضطراری که ممکن است حفظ نظم لیبرال، دولت‌ها را وا‌دار به اعمال قدرت‌هایی کند که در شرایطی غیر از این قابل تحمل نبودند، دامنه مقتضیات حکومت قانون به شیوه‌های کسب و اعمال قدرت از سوی دولت‌ها نیز گسترش می‌یابد. این سوال که چنین شرایطی چگونه تحقق می‌یابد، پاسخی روشن ندارد. این بحث که آیا این دید‌گاه انگلیسی که دولت‌ها به واسطه افکار عمومی و هراس از رای‌دهندگان لیبرال می‌مانند، کمابیش پذیرفتنی‌تر یا نپذیرفتنی‌تر از این دید‌گاه آمریکایی است که قانون اساسی مکتوب و منشور رسمی حقوق، کار‌آمدی منحصر‌به‌فردی دارند، بحثی است که هنوز پایان نگرفته. کاملا معقول است که بگوییم ابزار‌هایی نهادی چون نظام قضایی مستقل، مطبوعات گونه‌گون و آزاد و مجموعه‌ای متنوع و بزرگ از ساز‌مان‌های ناظر، همگی مفیدند و بگوییم که هم به حمایت‌های رسمی از حکومت مشروطه نیاز داریم و هم به شهروندانی لیبرال‌اندیش که این حمایت‌ها را به چیزی بیش از موانعی پوست‌نوشته در برابر ستمگری بدل کنند.

از این رو رابطه لیبرالیسم و دموکراسی نیاز به تحلیل بیشتر دارد. اگر دموکراسی تنها مساله‌ای از جنس حکومت اکثریت است، امکان دارد اکثریت عموما موافق دید‌گاه‌های لیبرال باشند یا نباشند. اگر چنین دید‌گاه‌هایی را بپذیرند، لیبرال‌دموکراسی بر‌پا خواهد شد؛ وگر‌نه، نه. ابزار‌هایی گونا‌گون مثل منشور تحکیم‌یافته حقوق را می‌توان برای مهار اکثریت بنیان گذاشت، اما همه این دست ابزار‌ها آزادی را با محدود‌سازی دموکراسی حمایت می‌کنند. به اندازه‌ای که قدرت اکثریت را محدود می‌کنند، ذاتا غیر‌دموکراتیک‌ هستند. این دید‌گاه در کل، برداشت جفرسون، دو ‌توکویل و میل بود که بر همین قیاس سخت مشتاق بودند دموکراسی نو‌پای روز‌گارشان را چنان بپرورانند که دموکراسی، استبداد اکثریت نباشد. دید‌گاه بدیل این است که لیبرالیسم به دموکراسی پایبند است و دموکراسی غیر‌لیبرال، اصلا دموکراسی نیست. هر فردی حق دارد در تصمیماتی که بر جامعه‌اش تاثیر می‌گذارند، مشارکت کند. بر هیچ کس نباید بی‌آنکه عقیده‌اش را گفته باشد، حکومت کرد، چون این کار نقض حقوق انسانی او یا نقض حقوقش برای اینکه همچون عضوی آزاد و برابر از جامعه با او رفتار شود، خواهد بود. پاسخ مو‌شکافانه به این ایراد که ممکن است حکومت اکثریت با آزادی دمساز نباشد، اساسا این است که اقتدار اکثریت و نه قدرت آن، ذاتا خودمحدود‌کننده است. نمی‌توان به شیوه‌ای که حق دیگران پایمال شود، مثلا حق رای‌دهی مطالبه کرد. بر اساس این نگاه، منشور حقوق، اقتدار اکثریت را محدود نمی‌کند، بلکه شرح می‌دهد که این اقتدار چیست. لیبرال‌دموکراسی چیزی نیست که اگر خوش‌شانس باشیم، تحقق یابد؛ تنها دموکراسی مشروع، لیبرال‌دموکراسی است.

هر یک از این دو مفهوم‌سازی را که بپذیریم، دولت لیبرال باید دولت محدود باشد. آزادی عقیده، آزادی انتخاب شغل، حق حریم خصوصی و زندگی خانوادگی، همه محدودیت‌هایی بر آنچه دولت می‌تواند انجام دهد، می‌نهند. با این حال دولت محدود می‌تواند دولت فعال باشد؛ چه اینکه صیانت از این حقوق، دولت را به خود سر‌گرم و گرفتار خواهد کرد. آنچه خورند بیشتری با بحث دارد، این است که دولت‌های لیبرال، چینش‌های غیر‌لیبرال زیادی را از اسلاف خود به ارث می‌برند. بر‌‌چیدن تبعیض نژادی و جنسی در آمریکا نه سریع بوده و نه ساده. کاهش آثار امتیازات خانوادگی در انگلستان تازه آغاز شده. دولتی که لیبرالیسم را جدی می‌گیرد، دولتی گرفتار و پر‌مشغله خواهد بود، به ویژه چون مجبور است در پی‌گیری اهدافش از راه‌های قانونی، صادقانه نیز رفتار کند.

هوا‌خواهان گونه‌های «کلاسیک» و «جدید» لیبرالیسم می‌توانند در این باره با یکدیگر هم‌رای باشند. هر دو، امتیازات صاحبان حقوق انحصاری را محکوم می‌کنند؛ چون تبعیض‌های جنسی و نژادی و امتیازات مقام‌های ارثی، فساد حقوق انحصاری را در خود دارند، چون به صاحبان خود امتیازاتی نا‌روا می‌دهند و قربانیانشان را به نا‌حق در موضع فرو‌دست می‌نشانند. مساله شاید این است که لیبرال‌های «کلاسیک» فکر می‌کنند وقتی «زمین بازی یکدست» ایجاد شد، یکدست خواهد ماند، در حالی که لیبرال‌های جدید گمان می‌کنند که این زمین یکدست به توجه پیوسته نیاز دارد. بی‌تردید درست است که لیبرال‌های جدید بر واژه «برابر» در فرصت‌های برابر تاکید می‌کنند، در حالی که اسلاف‌شان شاید به «فرصت» اهمیت می‌دهند و علاقه خاصی به نوعی دیگر از برابری ندارند. با این همه مساله همچنان آن است که دولت‌های محدود ضرورتا دولت‌های غیر‌فعال یا تنبل نیستند.

●نظریه‌ای برای جامعه بین‌المللی

دو جنبه متمایز اندیشه لیبرال در دو دهه گذشته بر‌جسته‌تر شده. هر دو به یک معنا وجوهی از لیبرالیسم «بین‌المللی» یا «جهان‌وطنی»‌ هستند، اما با یکدیگر بسیار تفاوت دارند. یکی مساله عدالت توزیعی جهانی یا فرا‌ملی است. این بعد اندیشه لیبرال از چیزی آغاز می‌شود که برخی منتقدین گمان می‌کردند شکافی در نظریه عدالت جان‌رالز است. شکاف خواندن آن شاید خطا باشد. رالز آشکارا با هر تلاشی برای گسترش دامنه روایتش از بنیان اخلاقی دولت رفاهی لیبرال‌دموکرات به چیزی فرا‌تر از دولت‌ملت مخالف بود، هر‌چند بعد‌ها درباره شیوه‌هایی که دولت لیبرال باید با دولت‌های غیر‌لیبرال، از یک سو و با دولت‌های دارای ناکار‌آیی اقتصادی، از سوی دیگر ارتباط یابد، به تفصیل نوشت. بعد دوم، چیزی است که برخی نویسندگان آن را «لیبرال‌امپریالیسم» یا «مداخله‌گرایی لیبرال» خوانده‌اند. این بعد اندیشه لیبرال، این سوال را پیش می‌کشد که دولتی لیبرال که توان نظامی مداخله در امور دولتی دیگر را دارد، در چه شرایطی و برای دستیابی به چه اهدافی می‌تواند چنین کند. این مساله‌ای کاملا تازه نیست. دفاع سده نوزدهمی از امپریالیسم غربی بر پایه «ماموریت تمدن‌ساز»، اگر پاسخی به این سوال ندهد که مداخله چه هنگام مشروع است، به هر روی پاسخی به این پرسش می‌دهد که وقتی قدرت امپریالیستی کنترل سرزمینی جدید را به دست گرفت، باید چه کند.

بهترین شیوه پرداخت به این دو مساله آن است که جدا‌جدا به آنها نظر کنیم؛ هر‌چند دید‌گاهی به قدر کافی گسترده درباره عدالت توزیعی بین‌المللی می‌تواند به این نتیجه بینجامد که دولتی که به لحاظ اقتصادی کاملا نا‌لایق است، اقتدارش بر شهروندان خود را تقویت کرده و باید هر چینش بهتری که قدرتی بیرونی می‌تواند بر‌پا کند، به جایش بنشیند. با این حال مسیر آشکار‌تر این است که در آغاز بگوییم اگر روایت رالز از عدالت در جامعه‌ای لیبرال جذابیت دارد، وسوسه می‌شویم که آن را در سطحی بین‌المللی نیز به کار بندیم. رالز معتقد بود که منابع لازم برای برخورداری از زندگی عزت‌مندانه باید به شکلی برابر توزیع شوند، مگر هنگامی که توزیع نا‌برابر به نفع محروم‌ترین‌ها باشد. آزمونی که بر پایه آن می‌توان در‌یافت که چینشی خاص عادلانه است یا نه، این است که محروم‌ترین‌ها آن قدر که برایشان امکان‌پذیر است، رفاه دارند یا خیر. نویسندگان مختلفی بی‌درنگ پرسیده‌اند که چرا این سنجه عدالت نباید کار‌بستی جهانی داشته باشد. چندین مشکل در باز‌گویی این اصل در عرصه جهانی وجود دارد که یکی از روشن‌ترین‌هایشان این است که در نبود دولتی جهانی، تصور نظام حقوق مالکیت که پیاده‌سازی این اصل به آن نیاز دارد، سخت است. این نظر به نوبه خود می‌تواند به این دید‌گاه بینجامد که دولت‌های لیبرال باید با یکدیگر همکاری کنند و پیمان‌هایی بین‌المللی ببندند که مثلا راه‌هایی به دست دهد تا کشور‌های محصور در خشکی بتوانند در منابع دریا‌ها سهیم شوند یا کشور‌های دارای منابع اندک بتوانند از گشاده‌دستی کشور‌های دارای منابع غنی نصیب برند. اینکه این دید‌گاه‌ها چه قدر آشکارا لیبرال‌اند، نه اینکه به شکلی گسترده‌تر برابری‌طلبانه باشند، مساله‌ای دیگر است. دو شیوه‌ای که می‌توان پنداشت که این دید‌گاه‌ها به شکلی بارز لیبرال‌اند، یکی این است که در پی راه‌حل‌هایی از طریق همکاری بین‌المللی میان دولت‌های آزاد باشند و دیگری این است که همچون برخی نویسندگان بر اهمیت نهاد‌های آزاد درون دولت‌ها به عنوان تنها مسیر مطمئن به سوی بهروزی تاکید کنند.

با این وجود، این نکته مستقیما به مساله نقش دولت‌های لیبرال در پهنه جهانی و به طور خاص به چیزی که بعضی اوقات مداخله‌گرایی لیبرال خوانده می‌شود، راه می‌برد. این موضوعی بسیار گسترده است که مرز‌هایش به شکلی نا‌درست تعریف شده‌اند. لیبرال‌ها در انتخابی میان دو عقیده گرفتار می‌آیند. اولی این است که اصل حاکم بر سیاست لیبرال باید پشتیبانی از آزادی، هر جا و هر وقت که می‌توان از آن حمایت کرد، باشد؛ و دومی این است که این کار افراد، جمعیت‌ها، جوامع و دولت‌ها است که دلمشغول مسائل خود باشند و هر شیوه‌ای از زندگی را که (آزادانه) پیرامونش تصمیم می‌گیرند، بر‌گزینند. اصل اول می‌تواند حاکی از آن باشد که وقتی می‌توان نظام‌های استبدادی را بر‌چید و حکومت‌هایی لیبرال به جایشان نشاند، انجام چنین کاری درست است، و دومی دقیقا وارونه قبلی را می‌گوید و حکایت از آن می‌کند که فقط افرادی که آزادی‌‌شان در این بین پایمال شده، حق عمل دارند. این مساله به گونه‌ای جدایی‌نا‌پذیر با موضوع دخالت‌هایی که به شکلی گسترده‌تر انسان‌دوستانه‌اند، در هم تنیده است؛ اگر حاکمان در حکومتی استبدادی تهدید به قتل عام می‌کنند یا چنین کاری را نا‌دیده می‌‌گیرند، تنها لیبرال‌ها نیستند که فکر می‌کنند ترجیحا جامعه بین‌المللی، و‌گر‌نه هر دولت یا ائتلافی از دولت‌های دارای توان مداخله می‌توانند برای پیشگیری از نسل‌کشی دخالت کنند. همچنین تنها لیبرال‌ها نیستند که معتقدند اگر دولتی آن قدر مستبد یا نا‌توان است که شهر‌وندانش با تهیدستی و قحطی دست به گریبان می‌شوند، خارجی‌ها می‌توانند برای نجات آنها از سر‌نوشت‌شان مداخله کنند.

موضعی که به شکلی روشن‌تر لیبرال است، این است که وقتی زمینه‌های دیگر برای مداخله وجود دارد، قدرت‌های مداخله‌گر باید بکوشند که نهاد‌های سیاسی لیبرال‌دموکرات را شکل دهند تا جایگزین نظام پیشین شود؛ به ویژه به این خاطر که در آینده نیازی به مداخله نباشد. دخالت ناتو در کوزوو در سال‌های پایانی دهه ۱۹۹۰ نمونه‌ای از چنین مداخله‌ای است؛ دلیلش حمایت از مردم آلبانی در برابر چیزی بود که می‌توانسته به عنوان مراحل آغازین سیاست‌های نسل‌کشی دولت ملی صربستان ترسیم شود، اما دامنه ماموریتش به اندازه‌ای گسترش یافته که برنامه «ملت‌سازی» با هدف بر‌پایی نهاد‌های لیبرال‌دموکرات و حاکمیت قانون را در‌بر‌گیرد. آنچه که می‌توان برنامه مداخله لیبرال «حداکثری» خواند، این است که آمادگی همیشگی برای مداخله جهت راندن نظام‌های نا‌مطلوب به سوی لیبرال‌دموکراسی را در ذهن داشته باشیم. به همان سان که اطمینانی نیست که لیبرتارینیسم را بتوان به شکلی بهتر «نئو‌لیبرالیسم» یا «نئو‌محافظه‌کاری» خواند، این نیز روشن نیست که این برنامه حد‌اکثری «نئو‌محافظه‌کارانه» است یا کمترین نتیجه امپریالیسم سده نوزدهمی با اشتیاقش به ماموریت تمدن‌ساز است. استدلال‌های مخالف این برنامه حد‌اکثری از ‌نظر آینده‌نگری، به قدر کافی روشن هستند. بر پایه این استدلال‌ها تنها نهاد‌هایی که احتمالا در دوره‌ای طولانی اثر‌گذارند، آنهایی‌ هستند که جامعه برای خود شکل می‌دهد و هر تلاشی برای تحمیل لیبرالیسم بر مردمانی سر‌کش، احتمالا اتلاف وقت و منابع و در بد‌ترین حالت، اتلاف جان نیز خواهد بود. نکته کمتر آشکار این است که اگر بگوییم آنهایی را که نمی‌توانند خود را آزاد کنند یا خود را آزاد نخواهند کرد، می‌توان توسط قدرت‌‌های بیرونی «به آزادی وا‌دار کرد»، پریشان‌گویی کرده‌ایم یا نه.

آلن رایان

مترجم: محسن رنجبر

پاورقی:

۱- self-discipline

۲- سخنرانی پریکلس، سیاستمدار برجسته آتنی در پایان نخستین سال جنگ‌های پلوپونزی (۴۳۱-۴۰۴ ق. م.).