جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

لبخند باغچه


لبخند باغچه

به حیاط نگاه کردم و به گل های باغچه که کم کم خشک می شدند, آنها هم آماده بودند تا زمستانی دیگر از راه برسد زمستانی سرد که باید به سلامت پشت سر می گذاشتند با خودم فکر می کردم اگر این همه گل و گیاه را نداشتم, چطور زندگی ام را می گذراندم

به حیاط نگاه کردم و به گل‌های باغچه که کم‌کم خشک می‌شدند، آنها هم آماده بودند تا زمستانی دیگر از راه برسد؛ زمستانی سرد که باید به سلامت پشت سر می‌گذاشتند. با خودم فکر می‌کردم اگر این همه گل و گیاه را نداشتم، چطور زندگی‌ام را می‌گذراندم؟!

زندگی من فقط با آنها معنا پیدا می‌کرد، برای همین هم هر گل یا درختی یک اسم خاص داشت؛ یکی را بنفش مهربان صدا می‌زدم، دیگری سفید کوچولو بود و یکی از گل‌ها هم شیطونک و... سال‌ها بود که خودم را با آنها سرگرم کرده بودم و اگر روزی یکی از آنها خشک می‌شد یا ساقه‌اش می‌شکست حسابی ناراحت و دلخور می‌شدم، ولی هر دفعه برای این‌که بقیه گل‌ها اذیت نشوند، سعی می‌کردم خیلی زود روحیه‌ام را تغییر دهم و دوباره سرحال شوم. زمستان‌ها هم حواسم بود که ریشه گل‌ها خراب نشود و از بین نرود تا دوباره پس از چند ماه بتوانم با آنها حرف بزنم.

چند هفته‌ای بود که من هم بی‌حوصله شده بودم، دائم فکر می‌کردم اتفاق بدی در راه است که دیر یا زود خبرش به من هم می‌رسد. شاید به همین دلیل تلفن‌ها را جواب نمی‌دادم و کاری به دنیای بیرون از خانه نداشتم. اما یک روز تلفن صدها دفعه زنگ خورد و بالاخره ناچار شدم گوشی را بردارم. حدسم درست بود. کتی زنگ زده بود تا خبر بدی را به من بدهد، خبری که من را از پا درآورد؛ تیموتی، تنها برادرم فوت کرده بود!

وقتی صحبتم تمام شد، با اولین بلیتی که تهیه کردم به خانه برادرم رفتم و حدود سه هفته هم آنجا ماندم؛ سه هفته‌ای که فقط گریه می‌کردم. نمی‌دانستم بعد از تیموتی چطور باید زندگی‌ام را بگذرانم، من به غیر از تیموتی کسی را در این دنیا نداشتم و حالا مرگ او برایم پایان زندگی بود.

بعد از ۲۰ روز، بالاخره به خانه برگشتم. خانه تاریک بود و سکوتش بیشتر از قبل مرا اذیت می‌کرد؛ سکوتی که دیگر خوشایند نبود. یک فنجان قهوه برای خودم درست کردم و به اتاق خواب رفتم. اصلا حواسم به گل‌ها نبود و حوصله سر زدن به آنها را نداشتم.

چند روز گذشت​. به حیاط رفتم تا گل‌ها را آبیاری کنم. جیمی، باغبان بود و بخوبی از گیاهان داخل حیاط نگهداری کرده بود و گل‌ها حسابی سرحال بودند. به آنها آب دادم و گلدان‌های‌شان را جابه‌جا کردم. بعد هم مطابق معمول، به اتاقم برگشتم.

چند ماه گذشت و بهار از راه رسید. درختان خیابان پر از شکوفه شده و گل‌ها هم غنچه زده بود، اما گل‌ها و درخت‌های حیاط من، هنوز در خواب زمستانی بودند. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. شاید خراب شده بودند، شاید جیمی خیلی خوب مراقب‌شان نبوده، شاید هم عمرشان تمام شده بود.

چون خیلی حوصله رسیدگی به باغچه را نداشتم، دوباره از جیمی خواستم بیاید و همه گلدان‌ها را با خودش ببرد. به او گفتم گل‌ها خراب شده‌اند، ولی می‌تواند از گلدان‌های خالی استفاده کند.

جیمی​ همه گلدان‌ها را با خودش برد. بعد از چند هفته، یک روز جیمی به من زنگ زد و خواست به خانه‌اش بروم. وقتی به خانه او رفتم، دیدم حیاطش پر از گل‌های رنگارنگ است، گل‌هایی که همه سرحال و شاداب بودند.

تعجب کردم. می‌خواستم بدانم این همه گل را از کجا آورده است، اما قبل از این‌که چیزی بپرسم، جیمی گفت: مارتا، اینها همه گل‌های تو هستند، ببین چقدر سرحالند.

باور نمی‌کردم. همه گل‌ها دوباره غنچه داده بودند و با طراوت و سرحال در گلدان‌های رنگارنگشان خودنمایی می‌کردند.

با خودم فکر می‌کردم حتی گل‌ها هم متوجه حس و حال بد آن روزها شده بودند، آنها هم دوست نداشتند در آن مدت کنار من بمانند. بعد از این اتفاق، تصمیم گرفتم همیشه با روحیه و همراه با لبخند کارهایم را انجام دهم تا هیچ‌کس و هیچ چیز از من انرژی منفی نگیرد؛ همیشه باید مثبت می‌ماندم.

مترجم: زهره شعاع

guidepost



همچنین مشاهده کنید