جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
بی خانه
مرد کلافه وارد بنگاه مسکن شد، سلام و علیکی کرد، چند نفر قبل از او نشسته بودند و با هم حرف میزدند، بیآنکه سرشان را بلند کنند زیر لب سلام و علیکی کردند، یکی از آنها که ریش جو گندمی و موهای آشفتهای داشت با صدای بلند داد میزد:
- آقا محسن! من از سه ماه قبل دست گذاشته بودم رو این زمین، اولش گفتی دو میلیارد میشه گفتم چشم، سه روز بعد زنگ زدی گفتی متری ۳۰۰ هزار تومان رفته روش، گفتم چشم، بازم مشتریام، هفته پیش هم گفتی دو میلیارد و هفتصد میلیون کمتر نمیشه گفتم ایرادی نداره، اینجوری که نمیشه عزیز من! الان اومدم بنگاه میگی سه میلیارد و سیصد! خدا خیرت بده مرد مومن!
مرد نشست روی صندلی قهوهای سوختهای که جلوی در بود، از شنیدن این اعداد و ارقام مغزش سوت کشید، با خودش فکر کرد خدایا زمینی که سه میلیارد قیمتشه چه زمینی میتونه باشه؟ با دارایی خودش مقایسه کرد، اصلاً روش نمیشد بگه که دنبال خونه شش هفت میلیونی میگرده که بتونه یک سال دیگه اجارهنشینی کنه.
ـ بفرمایید جانم! در خدمتتون هستم!
این رو پسر جوانی گفت که زونکن پوسیدهای رو از توی قفسه برداشته بود، لاغر و تکیده بود، انگشتهای کشیده و باریکی داشت. به چشمهای مرد خیره شد و لحظهای به فکر فرو رفت .
- والا دنبال خونه میگردم واسه اجاره! چیزی دارین؟
- خب موجودیتون چقدره؟
مرد من و منی کرد، دوست نداشت چند نفری که سر زمین میلیاردی با هم کلنجار میرفتن صداش رو بشنون، کمی خجالت میکشید اما مردها انگار گوششون رو تیز کرده بودند.
- شش میلیون میتونم پیش بدم!
- شش میلیون؟ اجاره چقدر میتونین بدین؟
- هیچی! همه موجودیم همین شش میلیونه!
جوان لاغر اندام زونکن را باز نکرده بست و گفت:
- یه زیر زمین هست، بیست و هشت متره، حموم نداره اما یه آشپزخونه کوچیک داره.همینو الان داریم.
- بیست و هشت متر؟ای آقا! من سه تا بچه دارم چه جوری تو یه وجب جا میتونن با هم کنار بیان.
جوان لبخندی زد و گفت:
- کارخونه جوجه کشی راه انداختی عمو؟ چه خبرت بوده؟ سه تا بچه!
چند نفری که توی بنگاه بودند پوزخندی زدند و انگار که موضوع رو فیصله یافته میدونستند. یکی از اونا گفت:
- باشه امیر آقا! این زمین مال شما ولی من از اون آپارتمانهایی که داری پیش فروش میکنی چهار واحد میخوام، اون هم طبقه همکف.
- جون تو همکف رو دوماه پیش فروختم!
- نه دیگه، اومدی نسازی، شیرین باهات حساب میکنم و... .
بنگاه دور سر مرد میچرخید، خسته و درمانده بود، سومین روزی بود که تمام بنگاههایی که در این چند سال مثل قارچ توی این قسمت شهر رشد کرده بودند را وجب میکرد و هر بار با دست خالی بر میگشت.
- حالا یه نگاه بکنین تو دفترتون شاید مورد بهتری داشتین. من حداقل یه جای هفتاد متری میخوام.
- آقا دلت خوشهها! مثل اینکه تازه اومدی این ورا! با شش میلیون همون زیر زمین رو هم به زور بهت میدن، ماشاا... چه خوش اشتهایی! واحد هفتاد متری الان اینورا کمتر از دوازده سیزده تومن نیست، تازه اونا هم، پول میخوان آخه دیگه کمتر کسی هست که رهن بده، مردم همه بدهکارن، قسط وام باید بدن، پول براشون بیشتر صرف میکنه، هر ماه میزننش به یه زخمی اما پول رهن رو باید سر سال دو دستی پس بدن به مستاجر! شما هم این خیالا رو از سرت بیار بیرون، برو محلههای پایینتر شاید بتونی با این پول یه جایی گیر بیاری.
- برم پایینتر؟ عزیزم از اینجا پایینتر که بر بیابونه! این چند ساله هی دارم محله به محله میام پایینتر، الان دیگه رسیدم اینجا، شما باز میفرمایین برم محله پایینتر؟
توی این سه روز زیاد از این حرفها شنیده بود اما نمیتونست بعضی حرفها و زخم زبونها رو هضم کنه، بعد از یه عمر زندگی شرافتمندانه احساس میکرد این حقش نیست، بعضی از بنگاهیها رفتارهای خیلی بدی میکردند و جلوی جمع از چنان ادبیات تحقیرآمیزی استفاده میکردند که او نمیتونست هضمش کنه و گاهی اوقات جوابشون رو میداد، دیروز تو یه بنگاه با پسر هیجده، نوزده سالهای حرفش شده بود، پسرک که از سیاوش او هم کم سنتر بود گفته بود عمو! با این چندرغاز پول که نمیشه پُز سوئیسی داد، بهتره بدونین که با این پول نمیشه یه سوراخ موشم گرفت، چرا شاکی میشی؟ مگه دروغ میگم؟
مرد جوان از توی کشو دستمالی رو برداشت و همانطور که داشت روی میز میکشید، گفت:
- خب چی شد؟ جوش دادین معامله رو؟ بنویسم، سند بزنیم یا باز میخواین برین فکر کنین! حاجی، من جات باشم، امروز جرینگی این زمینرو میخرم، درسته که این روزا بازار کساده ولی اینطور که نمیمونه، همین فرداست که دوباره زمین بشه نرخ جون آدم!
- نرخ جون آدم؟ مثل اینکه شما مظنه نرخ جون آدم تو دستت نیست، الان سی متر از همون زمین که دارین حرفش رو میزنین نرخ جون چهارتا آدمه، پسرکم!
مرد این رو گفت و از جاش بلند شد. صاحبخونه تا روز جمعه به او وقت داده بود تا جایی برای خودش پیدا کنه، او حتی پول پیش رو هم به مرد داده بود تا زودتر جایی رو پیدا کنه، ده سال بود که توی این خونه مینشست و حالا با فشار بچههاش قصد داشت خونه قدیمیش رو بکوبه و آپارتمان بسازه. امروز سهشنبه بود، از جمع خداحافظی کرد و بیرون اومد، برگهای زرد و نارنجی پائیزی توی کوچه داشتند با باد اینور و آنور میشدند. از توی جیبش تقویم جیبی کوچکی رو درآورد و اسم بنگاه و شماره تماسش رو یادداشت کرد و نوشت زیر زمین ۲۸ متر!
- ببخشید آقا!
مرد سرش را برگرداند، همان جوان لاغر توی بنگاه بود.
- با من هستید؟
- بله آقا! عذر میخوام من شما رو جایی ندیدم؟ خیلی قیافتون آشناست.
مرد سرش را تکان داد و گفت نه، من مال این دور و برا نیستم، شاید تشابه چهره است، فکر نمیکنم منو شما همدیگر رو دیده باشیم. نه بازیگرم نه فوتبالیست!
این رو با لبخند تلخی گفت، جوان قانع نشده بود، سرش رو خاروند و یکدفعه مثل کسی که جواب یه معمای ده ساله رو پیدا کرده باشه تمام صورتش پر از هیجان شد و گفت:
- شما معلم نیستین؟
مرد با کمی تردید گفت:
- چرا! هستم یعنی بودم، پارسال بازنشسته شدم. شما اینو از کجا میدونین؟
بعد چشمهاش رو ریز کرد و با خودش فکر کرد که شاید پسر جوان از دانش آموزانش بوده باشه.
- آقای صبوری! منو یادتون نمییاد، محمد! محمد سرهنگی! کلاس سوم دبستان ...!
- محمد؟ خودتی؟
مرد این رو گفت و بیاختیار به طرف پسر جوان اومد و اونو مانند پسرش در آغوش گرفت، محمد هم همین کار رو کرد و محکم اونو در آغوشش فشرد و گفت:
- آقای صبوری زندگی من شده فیلم هندی! این هم روش!!
بعد دست معلمشو گرفت و آورد تو بنگاه، چند نفری که اونجا بودن خودشون رو جمع و جور کردند، محمد به خاطر رفتارش عذرخواهی کرد و از سماوری که پشت پرده چروک خوردهای بود، چای ریخت و روی میز گذاشت، تو چشمهاش هنوز هیجان بود.
- خب چطور تو منو شناختی محمد! ماشاا... تو اونقدر بزرگ شدی که اگه خودت رو معرفی نمیکردی باورم نمیشد که همون محمد ریزهای باشی که هر روز سرکلاس قشقرق به پا میکرد!
- آقا تو همون نگاه اول شک کردم البته نمیدونستم شمایید، خیلی آشنا میزدید ولی وقتی خواستید برید بیرون و گفتین پسرکم! یهو شک کردم. خدایی بیست و چند ساله هرکی میگه پسرک یاد شما میافتم.
آقای صبوری چایی رو تو نعلبکی لب پریده ریخت و گفت:
- بالاخره به آرزوت رسیدی و بازاری شدی ؟
- نه! یادتون نیست همیشه میگفتم آرزوم اینه که تو آینده میوه فروش بشم! شما همش میخندیدین و میگفتین همه میگن میخوایم دکتر و مهندس و خلبان بشیم، شاگرد من میخواد میوه فروش بشه! نشد دیگه، رویامون پرید آقا! زدیم تو کار مسکن، الان پیش داداشمم، اینجا واسه اونه، یه جورایی شریکشم. آقا منو حلال کنین، خیلی باهاتون بد برخورد کردم، روم سیاهه به مولا! یه بار کار شما به ما افتاد، ببخشید منو تو رو قرآن!
آقای صبوری لبخندی زد، محمد سرهنگی از اون دانشآموزانی بود که علیرغم اینکه درس نمیخوند اما او دوستش داشت،همیشه شلخته و بی نظم سرکلاس مینشست، توی کلاس هم دل به درس نمیداد، زیر میز لواشک میخورد، دفتر و کتاب بچهها را کش میرفت و از طرف بچههای دیگه روشون یادگاری مینوشت حتی یهبار با اون خط کج و معوجش روی دفتر حسین سرمدی نوشته بود: موفق باشی پسرکم . یادگاری از طرف معلم تو صبوری!!
حالا جلو روی او، پسری با پوست سبزه و چشمهای میشی بود که دستهای لاغر و انگشتهای کشیدهاش هیچ به آن پسر شیطان و زبل نمیخورد ولی هنوز مثل اون موقعها «س» رو نوک زبونی تلفظ میکرد.
- آقا! من از زیر سنگ هم شده براتون خونه پیدا میکنم، شما نگران نباشین، به مولا روم نمیشه اصلاً نگاتون کنم، تو رو خدا حلالمون کنین آقا! یهریز حرف میزد، مثل همون دوران دبستان که هر وقت خرابکاری میکرد یا دعواش میشد تند تند دلیل و آیه و برهان میآورد، هوش فوقالعادهای داشت، این رو صبوری میدونست، خبر داشت که با نامادریش زندگی میکنه و توی خونشون هم وضع خوبی ندارن با این همه نمرههاش همیشه در حد سه چهار دانشآموز درسخون کلاس بود.
محمد گوشی رو گرفته بود و مدام به بنگاههای اطراف زنگ میزد.
- یه خونه واسه خودم میخوام، آره دیگه سوسه نیا! این حرفا رو من خودم روزی به صد نفر قالب میکنم، میگم واسه خودم میخوام دیگه، هشتاد متری باشه، حالا من گفتم هشتاد اگه هفتاد هم شد ایرادی نداره، سفت میگیرم شل نیاد دیگه! پول پیشم شش تومنه کرایه هم ندارم، میدونم بابا! همه اینا رو میدونم ولی تو فایلهاترو بگرد، از اون موردای اکازیون که نگه میداری میخوام، باشه! تا فردا پس فردا بیشتر وقت ندارمها، بجنب ببینم چیکار میکنی، شیتیلت هم محفوظ!!
هر بار همین حرفها رو میزد، بعد گوشی رو گذاشت و گفت:
- آقای صبوری! دلت قرص باشه، برات پیدا میکنم، اینجا یه بنگاه و یه ممد در خدمتته دربست! راستی از بچههای اون موقع کسی رو دیدی تا حالا؟
- نه! من همون سال که مدرسه رو دادن به دبیرستان، از اونجا رفتم، یه چهار پنج سالی به خاطر خانومم که واسه بابا مامانش بیتابی میکرد، انتقالی گرفتم و رفتم شهرستان بعد که برگشتم دیگه کسی رو ندیدم، الان هم تو این خراب شده شتر با بارش که سهله، کشتی تایتانیک هم گم میشه چه برسه به اون بچههای کوچیک که الان واسه خودشون کارهای شدن! یه بار فقط تو تلویزیون دیدم سینا تو یه المپیاد مدال آورده، باور کن هنوز همون پسرک آروم و درسخون بود، با همون عینک گردش که تو توی زنگ ورزش از تو کیفش برداشته بودی و قایم کرده بودی تو لوله بخاری!
محمد خندهاش گرفت، یادآوردن خاطرات کهنهای که لابهلای زمین و خانه و رهن و اجاره و بساز و بفروشی گم شده بود انگار روحش رو جلا داده بود. گفت:
- آقا! من این کار رو دوست ندارم، از صبح تا شب هزار بار باید حرفهای تکراری بدیم به خورد خلقا...! یه پولایی میاد و میره که آدم کف میکنه به مولا! تازه باید به سازشون برقصی، دروغ میگیم، قسم میخوریم و.... ولش کن اصلا!! از سیاوس و سیامک چه خبر؟
یک ساعتی حرف زدند و خاطرهها را مرور کردند، تلفن زنگ زد:
- جانم! چطوری هوشنگ! آره واسه خودم بود، سر شقایق سه؟ آهان، جفت آپارتمان سولقانی، بلدم، بلدم ولی اونا که ویلایین، آهاآها، شش تومن بیشتر نمیشه، گفتم شیتیلت با من، باشه، خودم باهاش صحبت میکنم، دستت درد نکنه، کارت بیست بیسته! فدات شم، خداحافظ.گوشی رو گذاشت، آقای صبوری به چهرهاش نگاه کرد، مثل دانشآموزی بود که تو یه امتحان سخت، نمره عالی گرفته و حالا منتظر تشویق از طرف معلمشه.
- آقا! یه خونه است، حیاطدار، مال یه زن و شوهر مسنه که رفتن شمال یه باغچه کوچیک خریدن و همونجا ساکن شدن، خیلی نیازی به پول و اجاره ندارن، میخوان خونشون رو بدن دست یه آدم مطمئن، سه ماهی میشه که خالیه. این جور موردها رو ما نگه میداریم واسه همچین روزایی، خدا رو شکر قسمت شما شد.
پرنیان غزنوی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست