جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

این نام های بزرگ


این نام های بزرگ

یک دهه ترجمه نظریه ادبی روایت شخصی

دوم خرداد ۷۶، دانشگاه را بدل به فضا کرد. دقیق‌تر اگر بگوییم، «بار دیگر» دانشگاه را بدل به فضا کرد، یا حتی می‌توانیم بگوییم کارکرد اصلی دانشگاه را که فضاسازی است نه بدل شدن به محیط علمی، به آن بازگرداند. شاید پس از حدود دو دهه رخوت، بار دیگر دانشگاه معطوف شد به حضور در خط مقدم جبهه سیاست در جامعه. این تاریخ، کارکرد اصلی دانشگاه را - که نه درس و مشق خواندن و آویزان استاد شدن و رقابت برای معدل بالا - بلکه ساختن فضای سیاسی اجتماعی پیشرو و حضور در خط مقدم تقاضاهای مساوات‌طلبانه‌ و آزادی‌خواهانه سیاسی است، به آن باز گرداند. حداقل در محیط تحصیل ما که دانشکده فنی دانشگاه تهران بود، این امر نمود بارزی داشت.

دانشجویان آن دوران را که بررسی کنید، اغلب دو دسته بیشتر نمی‌یابید: دانشجویان سنتی و دانشجویان ارگانیک. سنتی‌ها آنان بودند که سفت و سخت درس می‌خواندند و نمره‌های خیلی بالا می‌گرفتند و شدند الگوی جوانان آینده در تحصیل و کسب معرفت. دانشجویان سنتی، پایدار به سنت‌های دیرین آکادمی و شیفته کسب علم و آکندن انبان دانش بودند، سواد کمرشان را خم کرده بود و اندوخته‌ای پربار از علم مورد تحصیل خود (و نه هیچ چیز دیگر) از دانشگاه به خانه بردند.

آنان علم‌شان را بیرون از تاریخ و ورای واقعیت جاری در اطراف‌شان می‌خواستند، دوست داشتند غرق شوند در فرآیند دانشمند شدن و نگاه از کتاب و لوله آزمایشگاه برگرفتن برایشان برابر بود با تقلیل‌ شأن خویش به توده بی‌سواد و ساده‌لوح مردم. گروه دوم، امثال ما بودند که از همان ماه‌های نخست کلا فراموش کردند برای چه به دانشگاه آمده‌اند، درس و مشق را به کل کنار نهادند و چسبیدند به سیاست و فلسفه و ادبیات و هنر، یا فارغ‌التحصیل نشدند و ترک تحصیل کردند، یا با چند ترم مشروطی و معدل دوازده، با انواع و اقسام مصایب و توسل به هزار لطایف‌الحیل مدرک گرفتند.

این شکاف حتی به درون رشته‌های علوم‌انسانی هم سرایت کرده بود، رشته‌هایی که به خاطر گره خوردن‌شان با تفکر و فرهنگ قاعدتا باید در پیوند زدن دانشگاه با مردم پیشرو می‌بودند.

مثلا در خود دانشکده ادبیات هم، سنتی‌ها به همان سیلابس فسیل‌محور دانشکده می‌چسبیدند و ارگانیک‌ها ادبیات مدرن را می‌خواندند و می‌ستودند. به هر حال، این گروه دوم خسرالدنیا و الاخره بودند، نه این سوی گود چیزی دست‌شان را گرفت و نه آن سو. بعد که فضا عوض شد، به این معنا که دانشگاه دیگر «فضا» نبود، اغلب با مصیبت کاری نامربوط یا نه چندان مربوط به رشته‌شان پیدا کردند و نانی درآوردند و امروز بیشترشان به همان نان راضی‌اند، زن و بچه‌ای دارند و سر به گریبان فرو برده‌اند.

شاید خیلی‌هاشان هم پشیمان شده باشند که چرا دوران دانشجویی، عوض چسبیدن به درس و مهیا کردن شرایط برای کسب لقمه نانی چرب‌تر و زندگی‌ای گرم و نرم، چنین پابرهنه وسط گود دویدند.

علی‌ای حال، غرض گفتن این نکته است که دانشجویان نوع سوم در اقلیت بودند. در دوره‌های ما آدم‌های بینابین، که هم درسی بخوانند و هم ناخنکی به روزنامه و کتاب بزنند کم بود؛ پدیده‌ای که بعدها به واسطه سیاست‌زدایی از دانشگاه شیوع پیدا کرد و طبیعی هم بود که چنین شود.

اما آن روزها از این قشر چندان اثری نمی‌دیدی. فضای دانشگاه رادیکال و پرشور شده بود و در چنین فضایی باید تکلیف‌ات را مشخص می‌کردی. بینابین ایستادن و همه چیز را با هم داشتن مال چنین فضایی نیست. در آن فضای نفسگیر و پر از اتفاق، که تعداد میتینگ‌های سیاسی و جلسات ادبی و سینمایی به تعداد کلاس‌های درسی پهلو می‌زد، نمی‌شد هر دو سوی ماجرا را با هم داشت.

گروه اول از همان روز نخست می‌دانستند برای چه به دانشگاه آمده‌اند و می‌دانستند در آینده می‌خواهند چه کاره شوند و با نفس نظام آموزشی و مواد درسی تعیین‌شده از جانب وزارتخانه و مسایلی از این دست، مشکل بنیادی نداشتند.

در نتیجه نه‌چندان خود را درگیر میتینگ‌های سیاسی می‌کردند و نه به روزنامه و کتاب علاقه‌ای نشان می‌دادند. تکلیف‌شان مشخص بود و حداکثر مشارکتی که در عرصه دانشگاه می‌کردند نصیحت و دست انداختن امثال ما بود، که از این کارها که برایمان «نان و آب نمی‌شود» دست برداریم تا بعدها حسرت نخوریم. گروه دوم هم که امثال ما بودند و... بگذریم.

در این بین، به‌خصوص حوزه کتاب با تقاضایی ناگهانی برای فکر و نظریه مواجه شد. آنچه پیشتر حتی در بین دانشجویان هم چندان طرفداری نداشت، ناگاه به صف اول تقاضا گام نهاد و مخاطبان کتاب، که اهمیت تفکر و فرهنگ را دریافته بودند، ناگاه به طرز غریبی تشنه هر نظریه بدیع و اصیلی شدند که از آن سوی آب، علی‌الخصوص از فرانسه معاصر، به دست‌شان می‌رسید.

آن خیل کثیر دانشجو که درس و مشق را کنار نهاده بودند و تکلیف‌شان را با دانشگاهیان سنتی یک‌سره کرده بودند، قاعدتا به دنبال جایگزین می‌گشتند، به دنبال‌ کتاب‌هایی که کنش رادیکال اولیه‌شان را معنا دهد و تکمیل کند، کتاب‌هایی که عطش برخاسته از مواجهه آنان با شرایط جدید سیاسی و اجتماعی را برطرف کند. چنین کاری فقط از کتاب برمی‌آمد، فیلم و تئاتر و نقاشی حکم مزه این «تلخ خوش‌گوار» را داشت. چنین بود که در مدت زمان کوتاهی خیل عظیمی از کتاب‌های حوزه علوم انسانی، که اغلب متعلق به نیمه دوم قرن بیستم بودند، با انواع و اقسام ترجمه‌ها به بازار کتاب ایران سرازیر شد. نام‌هایی مثل دریدا، فوکو، بارت، بودریار، لیوتار و غیره هنوز نیامده ورد زبان خلق‌شدند.

فیلسوفانی دشوارنویس و پیچیده‌گو که جذب و هضم کار هر کدام‌شان مدت‌ها وقت و انرژی و همچنین زمینه‌های سواد فلسفی متعدد می‌خواهد، در عرض چند ماه شدند رفیق شفیق و یارغار کتاب‌خوانان جوان آن روزها، شدند حلال مشکلات خیل کثیری از دانشجویان ایرانی، به خصوص ما گروه دومی‌های دانشگاه. امروز به جرات می‌توان گفت اکثر قریب به اتفاق‌ این گروه، از جمله من نگارنده، در آن روزها کلامی از نوشته‌های این حضرات نخوانده بودند و آشنایی‌شان در بهترین حالت محدود می‌شد به «ساختار و تاویل متن»

بابک احمدی. مسابقه مصرف نام به راه افتاد. هر کس نام‌های دهن‌پرکن بیشتری بلد بود ارج و قربی افزون‌تر می‌یافت؛ کسی که می‌توانست ایده‌ای از هریک را، هر چند دست و پا شکسته، توضیح دهد قطب سواد محسوب می‌شد، و آن کس که کتابی یا مقاله‌ای از هر کدام‌شان خوانده و فهمیده بود می‌توانست از تصاحب لااقل یک کرسی در المپ روشنفکری نوظهور ایرانی خاطرجمع باشد.

کافی است انواع و اقسام مقالات جوانان آن روزها را تورقی بکنیم تا از وفور نام‌های بی‌مصرف در آنها متحیر شویم.

ادبیات ایران شاید بیشترین تاثیر را از این اتفاق غریب پذیرفت. این خیل فلاسفه نوظهور پاریس‌نشین، که خوشبختانه یا بدبختانه اکثرشان دغدغه زبان و متن داشتند، نویسندگان و شاعران و منتقدان ما را نیز راحت نگذاشتند. دعواهای زرگری عجیبی به راه افتاد، عده‌ای پیدا شدند که بر اساس نظرات دریدا شعر می‌سرودند و بر اساس آرای بارت قصه می‌نوشتند و هیچ کدام‌شان هم توضیح نمی‌دادند که اصولا بر چنین اساسی چگونه می‌توان شعر و قصه نوشت.

از آن سو هم عده‌ای، که طبعا سنی ازشان گذشته بود، برای جلوگیری از فاجعه، سینه سپر کردند و گام به میدان نهادند و متفق‌القول فریاد برآوردند که بر اساس تئوری نمی‌شود شعر و قصه نوشت، تئوری بعد از اثر ادبی می‌آید و نه قبل از آن و شعر و قصه نوشتن بر مبنای تئوری هم‌عرض با مرگ ادبیات است.

اینها هم توضیح ندادند این قاعده از کجا آمده که گفته چون تا به حال این اتفاق نیفتاده از این پس هم ممکن نخواهد بود و اصولا حضرات از کجا می‌فهمند کدام متن بر اساس تئوری نوشته شده و کدام از چشمه جوشان خلاقیت نویسنده‌اش فوران کرده است.

نکته جالب در این بین، این بود که طرفین دعوا جز خود نام‌ها به چیز دیگری اشاره نمی‌کردند. همه طوری از دریدا حرف می‌زدند که انگار مثلا صادق هدایت است (ساده‌لوحانه فرض می‌کنیم فعالان عرصه ادبیات فارسی، همگی هدایت ‌خوانده‌اند)، انگار بدیهی است که همه دریدا خوانده باشند.

اما واقعیت چیز دیگری بود؛ واقعیتی روشن و آشکار که از فرط وضوح شاید گفتن‌اش بی‌معنا به‌نظر رسد: جوانانی که ادبیات نیمه دوم دهه ۷۰ را تولید می‌کردند، اغلب بارت و دریدا را از طریق شروح دست‌چندم یا ترجمه‌های پرعیب و ایراد می‌شناختند و نسل‌های بعدی این‌ نام‌ها را از طریق انعکاس تصویرشان در مقاله و شعر و قصه جوانان. دریدا، بارت، لیوتار و بودریار، همگی مشتی دال تهی بودند، مشتی نام بی‌محتوا که در جامعه ما صرفا شأن نمادین داشتند. آنها بدل شده بودند به نشانه‌های کندن و بریدن یک نسل از نسل‌های پیشین، بی‌توجه به اینکه نظریه‌شان واقعا به چنین کارکردی راه می‌دهد یا نه. این نام‌ها شدند محل دعوایی بین آنان که به پدران ادبیات فارسی بدل شده بودند و آنان که می‌خواستند پدر را بکشند و رمه خویش برسازند.

همین بود که جملات عجیب و غریب فراوانی می‌شنیدیم، حرف‌هایی که امروز مضحک به نظر می‌رسند اما تا همین ۱۰ سال پیش جدی بودند، خیلی جدی و نشانه‌های اصلی جدال دو نسل به شمار می‌رفتند.

آنان که نیمه دوم دهه ۷۰ را به خاطر دارند، حتما یادشان هست بسامد چنین جملاتی چه قدر زیاد بود: «مشکل این شعرها این است که پس از تئوری نوشته شده‌اند»، «به وضوح شعرهای این دفتر بر اساس آرای بارت و فوکو و دریدا نوشته شده‌اند و همین تقدم تئوری بر شعر، این مجموعه را تهی از شعریت کرده است»، «این‌طور شعر و قصه نوشتن راه به جایی نمی‌برد چون احساس و خلاقیت در آن نیست» و... همه چنین جملاتی را به عنوان موضع می‌پذیرفتند و به محتوا و مصداقش کاری نداشتند.

چنین جمله‌ای از دهان هر کس که خارج می‌شد، بلافاصله همه می‌فهمیدند که با شعر دهه ۷۰ سر سازش ندارد و در زمره جوانان عصیانگر نیست. اما معمولا سوال پیش نمی‌آمد که اصلا این حرف یعنی چه، چطور می‌شود بر اساس آرای فوکو و بارت و دریدا شعر نوشت اصلا این سه نفر چه ربطی به هم دارند و چرا باید نام‌شان در کنار هم بیاید و الی آخر.

بررسی کتاب‌های منتشرشده محبوب در آن دوران نیز گواه دیگری بر مدعای ماست. از بین کتاب‌های محبوب آن دوران در حوزه نظریه ادبی، سه کتاب نقش تعیین‌کننده‌ای داشتند: «ساختار و تاویل متن» بابک احمدی، «درآمدی بر نظریه ادبی» ‌تری‌ایگلتون به ترجمه عباس مخبر و کتاب دیگری با نامی مشابه و از همین مترجم، نوشته رامان سلدن. این سه کتاب شباهت‌های بسیار به هم دارند.

هر سه آنها مروری هستند بر مهم‌ترین نام‌های عالم فلسفه و زبان‌شناسی و ادبیات، که کارشان در نظریه ادبی تاثیرگذار بوده است. هر سه گزارشی به نسبت بی‌طرف از آرای تعداد قابل توجهی از نظریه‌پردازان به دست می‌دهند.

هیچ یک از این کتاب‌ها موضع‌گیری جدی ندارند، به این معنا که بر کار هیچ کس بیشتر از دیگران تاکید نمی‌کنند و تصدیق و رد آرا جزو برنامه نگارش‌شان نیست، حداکثر در کتاب ایگلتون می‌توان شاهد نقدهایی بود که چندان هم جدی و عمیق نیست و بیشتر در قالب نیش و کنایه مطرح می‌شود. توضیح آرای هیچ نظریه‌پردازی در این کتاب‌ها از چند صفحه فراتر نمی‌رود و مثلا در کتاب رامان سلدن مشخص است که رعایت مساوات در حجم پرداختن به اغلب نظریه‌ها از برنامه‌های نوشتن کتاب بوده است.

هر سه کتاب، زبانی ساده دارند و طوری نوشته شده‌اند که مخاطبی که اطلاع چندانی از فلسفه و نظریه ادبی ندارد، با اندک تلاشی راه خود را می‌یابد و می‌تواند سطوح این نظریه‌ها را لمس کند و دریابد. اینها کتاب‌هایی هستند برای خراشیدن سطوح، برای آشنا کردن خواننده با تعدادی نام و نحله و نظر و بی‌تردید کارشان به همین‌جا ختم می‌شود. اینها کتاب‌هایی هستند صرفا برای شروع، کتاب‌هایی که باید در یکی دو نشست بخوانی، نام آنان را که توجه‌ات را جلب کردند یادداشت کنی، کتاب را کنار بگذاری و بروی سراغ اصل مطلب. اما مصیبت ما از این واقعیت نشأت می‌گیرد که خود در شروع ماندیم.

انتشار این کتاب‌ها در آن سال‌ها واقعه‌ای باارزش و مهم بود و آن دعواهای زرگری بر سر نام‌ها که اشاره کردیم، بخش اجتناب‌ناپذیر این آشنایی و نتیجه ناگزیر پوست انداختن تفکر ادبی ما بود. در واقع، فاز اول فکر کردن به ادبیات در آن سال‌ها به خوبی طی شد: ما نام‌ها را آموختیم، مکاتب و نحله‌های فکری را دریافتیم، چارچوب کار و گرایش‌های فکری هر نظریه‌پرداز را تا حدی شناختیم و آماده شدیم که به فاز بعد قدم نهیم.

طبیعی بود خیلی‌ها به همین میزان از سواد و آگاهی اکتفا کنند و بلافاصله مقاله‌هایشان را بیانبارند از نام‌هایی که حداکثر اطلاعات‌شان راجع به آنها محدود به سه کتاب فوق‌الذکر یا کتب مشابه بود؛ کاری که امثال من در آن سال‌ها به وفور می‌کردند.

طبیعی بود آن دعواهای عجیب بر سر نام‌های بی‌محتوا راه بیفتد و مشتی دال تهی بدل شوند به نمادهای طرز فکری که هیچ ربطی به محتوای آن نام ندارد. همه اینها باید می‌گذشت و به قول معروف باید «خاطره می‌شد»، اگر به راستی قدم به مرحله بعد می‌گذاشتیم. نشد و نگذاشتیم.

مرحله بعد چه بود؟ جواب ساده است: ترجمه متون اصلی و دست اول از تعدادی از آن خروارها نامی که در کتاب‌های کلی و مقدماتی نظریه ادبی آمده بود. حال که حدودا مشخص شده بود کی چه کاره است، وقتش رسیده بود متونی از خود این نظریه‌پردازان ادبی منتشر شود، زمان محتوا بخشیدن به این نام‌ها فرا رسیده بود.

درک کاری که در مرحله بعد باید انجام می‌شد، اصلا سخت نبود: پس از آن کتاب‌هایی که در هر کدام سه چهار صفحه به بارت و دریدا و آلتوسر و امثالهم اختصاص داده شده بود، باید از خود این حضرات ترجمه‌های خوب و قابل اتکایی منتشر می‌شد تا آن جنگ زرگری به پایان برسد. این اتفاق بدیهی تا همین امروز هم رخ نداده است.

از نام‌های غربی محبوب در دهه هفتاد، نام‌هایی که نسل ما با اتکا به آنان مدعی گسستی تمام‌عیار از پدران خویش شدند، به تعداد انگشتان دو دست هم، کتاب مهم با ترجمه خوب به فارسی منتشر نشده است.

سال‌هاست عالم و آدم بر طبل ژاک دریدا می‌کوبند و هنوز که هنوز است از آثار اصلی او هیچ به فارسی منتشر نشده تا بالاخره خلق بفهمند حرف حساب آن مرحوم چه بود. فوکو ترجمه شد و بحمدالله همه فهمیدند کارش اصولا ربطی به نظریه ادبی ندارد و چند کتابی که از رولان بارت خوانده‌ایم او را در این بین استثنا می‌کند. اما نام‌های محبوب آن دوران را به خاطر بیاوریم: لاکان، کریستوا، ژنت، یاکوبسن، لوئی‌استروس، دلوز و گتاری، هارولد بلوم و … همه اینها هنوز در حد نام باقی مانده‌اند، از هیچ کدام کار مهمی به فارسی منتشر نشده است.

آن دعوای گاه تند و تیز زرگری پایان گرفت چون دورانش گذشته بود، اما مشکل این‌جاست که هیچ چیز جایش را نگرفت. مرحله بعد تفکر ادبی در ایران، که قاعدتا فاز درگیری مستقیم با آرای نظریه‌پردازان و نام‌های ذکرشده بود، هنوز رخ نداده است. بی‌جهت نیست که در این سال‌ها گرایش به انتشار کتاب‌هایی از جنس «ساختار و تاویل متن» و «درآمدی بر نظریه‌ادبی» باز بیشتر شده است.

شاید بیش از هزار کتاب را بتوان در بازار کتاب ایران یافت که مروری کرده‌اند بر مهم‌ترین چهره‌های نظریه‌پرداز ادبیات در قرن بیستم و کتاب را که ورق می‌زنی مجموعه‌ای از نام‌ها را می‌بینی که از کارهای خودشان هنوز هیچ متنی به فارسی منتشر نشده است. بیش از صد متن چهار پنج صفحه‌ای درباره تفکر ادبی دریدا به فارسی قابل ارجاع است و حتی یک کتاب از خود او را در این باب نمی‌توان یافت.

شکی نیست که ترجمه متن اصلی کار دشواری است، بسیار دشوارتر از ترجمه شرح، ولی دلیل نمی‌شود چون از عهده‌اش برنمی‌آییم خفقان ناشی از حضور شروح دست‌‌چندم در بازار کتاب را بیشتر کنیم.

به هر حال، لب کلام همین است که ما ایرانیان، در نیمه دوم دهه هفتاد به ناگاه با خیلی از نام‌ها و انبوهی از سرخط‌های نظری ـ فلسفی در باب ادبیات مواجه شدیم که می‌توانست سرآغاز انقلابی عظیم در تاریخ تفکر ادبی ما باشد و تحولی بنیادین در نحوه قرائت متون- چه متون دیگران و چه میراث نوشتاری خودمان - پدید آورد.

اما این جریان به جای بالیدن و گسترش، در جا زد و به همان سیاهه نام‌ها اکتفا کرد. بیش از ده سال از آن دوران گذشته و هنوز در مطبوعات‌مان مقالات و یادداشت‌هایی می‌بینیم که در آنها بی‌دلیل انبانی از اسامی دهن‌پرکن قطار شده‌اند بی آنکه کارکرد خاصی داشته باشند، کاری که حداقل یک دهه از تاریخ مصرفش می‌گذرد. باید منتظر ماند و دید بالاخره این نام‌های بزرگ کی در زبان فارسی حامل محتوا می‌شوند.

امیر احمدی‌آریان