چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

اشک ها و لبخندها


اشک ها و لبخندها

من و کلمه ها با هم در یک روز به دنیا آمدیم. کاش کلمه ها را نمی شناختم. از این همه نوشتن و حرف زدن و دوستی با کلمات، دیگر خسته شده ام.
خداوندا! می خواهم با وجود همه کلمه هایی که در قلبم …

من و کلمه ها با هم در یک روز به دنیا آمدیم. کاش کلمه ها را نمی شناختم. از این همه نوشتن و حرف زدن و دوستی با کلمات، دیگر خسته شده ام.

خداوندا! می خواهم با وجود همه کلمه هایی که در قلبم دارم سکوت کنم تا تو هر روز مرا بخوانی. اگرچه اینجا هر چه هست عشق است و بوی خوش زندگی و عطر نفس هایی که می تواند به من عمر طولانی ببخشد.

اما در انتظارم. در انتظار فرداهایی که در امتداد آینده جوانه خواهد زد. فرداهایی که دوباره نگاه یخ بسته ام را با آفتاب آشنا خواهم کرد. فردا دوباره لبریز از شعر خواهم شد. می خواهم شمع باشم تا با سوختنم، درد دل عاشقی را تسکین دهم. می خواهم بهار باشم تا پس از زمستانی سرد به زمینیان، رنگی تازه ببخشم. به خود می گویم: زمان دلتنگی و غم، اندکی به ماه بنگر. پلک هایت را برهم بگذار و برای مدتی با او به صحبت بنشین. هنوز ماه به کنج آسمان چسبیده و آبشار نورش از قبله گاه جریان دارد. هنوز آخرین ستاره در آسمان خودنمایی می کند و از کرانه شرق آسمان، خط روشن و سفیدی، تیرگی را آرام آرام پس می راند. زمین از رویش سبزه به وجد آمده است و جامه سبز و زردی به تن دارد. پنجره های رنگ و رو رفته چوبی خانه ام نم گرفته اند. در این سکوت شبانگاهان، به مهتاب چشم دوخته ام و از ستاره ها درباره تو ای خداوند مهربان! می پرسم. قاصدک های خیالم به آسمان خاطره ها پرواز می کنند، سرزمین خاطراتم جایی ست که طلوع و غروب آفتاب در آن رنگ دیگری دارد. وقتی اشک از دیدگانم فرو می ریزد دلم می خواهد در امتداد جاده خیال، شعر شوم و در حافظه بلند شب بوها گم گردم. می دانی که چشم وقتی زیباست که مملو از اشک باشد. اشک وقتی زیباست که برای عشق باشد. وقتی چشم های من می بارد؛ عشق چقدر ملکوتی می شود. ای کاش! من همچون آسمان بودم و قطرات اشکم را نثار زمینیان می کردم.

اما... اما شکوفه ها در انتظارند تا میوه دلشان را از شیرینی لبخند من بگیرند. پس، از تو می خواهم به من فرصت شاد بودن را عطا کنی. روح لبخندم را باید به همه ببخشم؛ تا دست هایم پر از شادی شود. نانی به شکل عشق، کوزه ای پر از لبخند و سبدی پر از محبت را بر سفره زندگی ام می گذارم تا دیگران از آن سیر و سیراب شوند. شاید یک روز دنیای رویاهای من رنگ بگیرد و برای کاکتوس ها از لطافت لبخند بگویم و برای آدم های دیگر از شکوه عشق.

بیژن غفاری ساروی از ساری