چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
نیمکت های بی ادعا
صاحب مغازه چند نمونه از مبل هایی را که ظاهراً برای مشتری های مشکل پسند و پولدار تدارک دیده بود نشانم داد و گفت: ببینید، شکل و شمایل اش بیسته، رنگش یک یکه، راحتی اش هم که دیگه حرف نداره، فقط جون می ده برای اینکه لم بدی روش و پات رو بندازی رو هم و آخیش... خستگی ات رو در کنی، شایدم یه دفه خر ... پف... از چی؟ از راحتی ای که داره، صاحب مغازه تندی نشست روی مبل. بعد بلند شد و زیر مبل را کشید جلو و گفت: قیمت اش پول دوام و راحتیش نیست، یه همچی راحتی رو آدم کجا می تونه پیدا کنه، تو کوچه یا خیابون؟، دور مبل گشتم و با دقت نگاهش کردم.
نه، انصافاً مبل جانخانی و گرم و نرمی بود،، با صاحب مغازه وارد بحث قیمت شدیم که ناگهان کله ام سوت کشید، پیش خودم گفتم، ای بابا، یعنی قیمت یه دست مبل که بکشی این ور، بشه مبل. بکشی اون ور، بشه تخت و ببری بالا، بشه اون شکلی و این شکلی باید اینقدر باشه؟،مگه قیمت یه آخیش گفتن و پا رو پا انداختن و یه خر و پف احتمالی مبلی، چقدره؟، صاحب مغازه که گویا قصد داشت هر طوری شده کاسبی خوبی کرده باشد پشت سرم هم از محسنات و امتیازات پشتی مبل و پایه مبل و این ور مبل و اون ور مبل می گفت و تعریف و تمجید می کرد، اما راستش من فقط به این موضوع فکر می کردم که چقدر خوب است آدم وقتی خسته است و احتیاج به آرامش و آسایش دارد یک چیز راحتی توی کنج خانه یا هر کجای دیگر داشته باشد که بتواند بنشیند روی آن و سرش را بگذارد روی پشتی اش و چشم هایش را ببندد و بگوید آخیش، یک چیز راحتی که این آخیش نه به خاطر مدلش باشد نه برای رنگش و نه برای مال کجا بودنش، یک دست دردنکن بلند گفتم و از فروشگاه مبل فروشی زدم بیرون و با خودم فکر کردم بد نیست کمی پیاده راه بروم.
پس راه افتادم و رفتم و رفتم. کم کم نسیم ملایمی را حس کردم. تعجب کرده بودم. با خودم گفتم: چه خوب. انگار هوا یه دفه خنک شد و باز راه رفتم. اما اشتباه کرده بودم. نسیم از میان درختان بوستانی که کمی دورتر از من بود گذر کرده بود، به بوستان نزدیک و نزدیک تر شدم. تصمیم گرفتم بروم داخل و بقیه قدم زدنم را آنجا ادامه بدهم. چون هر چه باشد هوای یک بوستان پردرخت از هوای یک خیابان پر از موتور و ماشین و آدمیزاد خیلی خیلی بهتر است. در طول اصلی بلوار بوستان سبز راه افتادم. درخت ها و گل های رنگ به رنگ و شادابی داشت. اسم بوستان را ندیده بودم و نمی دانستم چیست، اگرچه که اسمش را هم دیده و می دانستم چه چیزی تغییر می کرد؟، مگر نه اینکه هدف من قدم زدن و نفس کشیدن در یک جای تمیز و پاک و آرامش بخش بود؟ به هر حال آرام آرام راه می رفتم و به درخت ها و گل های شفاف دور و برم نگاه می کردم. همه جا آرام بود. ناگهان صدای چند گنجشک در حال جست و خیز وسط درختان کاج و بوته گل های سرخ و سفید، برایم جالب آمد. باز هم به دور و برم نگاه کردم. چه خوب. یک نیمکت خالی سبزرنگ پشت سرم بود.
با دو قدم که به عقب برداشتم به نیمکت رسیدم. نشستم روی آن و به پشتی اش تکیه زدم و پاهایم را انداختم روی هم. بعد بی اختیار آهی کشیدم و گفتم: آخیش... چه جای راحتی،
ناگهان انگار که کشف بزرگی کرده باشم به این طرف و آن طرف نگاه کردم. دسته های نیمکت شبیه روکوب آهنی پنجره خانه مادربزرگ بود. آخ که من چقدر شکل و نقش آن را دوست داشتم. به نیمکت نگاه کردم. چه رنگ قشنگی. یک رنگ سبز خاص. سبزی اول بهار. بدون هیچ آلودگی و... ناگهان چشمم به طرف دیگر تکیه گاه نیمکت افتاد، «یادگاری ابدی اکبر و فرامرز و پویان و ناصر» بی انصاف ها معلوم نبود نیمکت را با میخ کنده بودند یا با چاقو، آن هم خیلی درشت و عمیق، مثل جای یک آبله روی صورتی صاف. انگار که دراکولای موریانه ها نیمکت را جویده باشد. یک جورهایی متاسف شدم و با خودم گفتم اگر این نیمکت نبود طرف این یادگاری را کجا می کند؟ اگر این نیمکت نبود وقتی پاها خسته می شدند، وقتی احتیاج به یک نشیمن گاه مطمئن پیدا می شد آدم کجا می نشست و می گفت : آخیش، خستگی ام در رفت؟، اصلاً تا حالا شده کسی دقیقه ای، ساعتی، لحظه ای روی این مبلمان شهری بی تکلف، بنشیند و وقتی خستگی اش در رفت و راه افتاد تا به خانه اش برود یادش بماند که چه چیزی در گوشه و کنار یا وسط یک بلوار یک خیابان یا توی بوستان سرسبز و آرامش بخش خستگی یا دلتنگی اش را پناه داده است؟
اصلاً شده است یک لحظه حتی یک لحظه خیلی خیلی کوتاه کسی با خودش فکر کرده باشد اگر داخل هیچ بوستان و خیابان و پیاده رویی حتی فقط یک عدد نیمکت یا به قولی مبل دم دستی اما راحت شهری وجود نداشت وقتی داشت از پادرد هلاک می شد به طرف چه چیزی می رفت تا روی آن بنشیند و بگوید آخیش؟، یا اینکه این آخیش گفتن خستگان و راه گم کردگان یا آنهایی که برای تفریح و تفرج آخیش می گویند فقط منحصر به مبل و صندلی و زمین داخل خانه است و بس؟ آیا هیچ وقت نشده بعد از چند ساعت بی وقفه راه رفتن اجباری و غیراجباری و خستگی زیاد و در اصطلاح از خستگی انگار کوه را کندن احتیاج به استراحتی موقت روی یک نیمکت چوبی یا سیمانی که منتظر سرویس دهی به ما مظلوم در گوشه ای آرام نشسته است، پیدا کرده باشیم؟ آیا اصلاً به این نیمکت های منتظر بی ادعا فکر کرده ایم؟
فاطمه مشهدی رستم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست