سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
اولین شرط عاشقی، بیداری است
میخواهی از او بگویی، از او بنویسی... میخواهی فریاد بزنی و او را به همه بنمایانی تا بدانند کیست آن که دزدیده چون جان میرود، اندر میان جان تو...اما نمیتوانی... گویی تمام قفلهای دنیا بر زبانت سنگینی میکنند... اصلا مگر میتوان او را تعریف کرد؟ چه خیال عبثی...
او بیتعریف و توصیف است و تو آن گنگ خواب دیدهای که میخواهی برای عالمی کر و ناشنوا از او بگویی... تو عاجزی ز گفتن و خلق از شنیدنش...
ذهنت به عبث چیزهایی را دربارهی ذات او میبافد... غافل از اینکه ناتوانتر از آن است که بتواند عظمتش را تعبیر و تفسیر کند و به تصویر بکشد...
با خود زمزمه میکنی: هرچه گویی ای دم هستی از آن * پردهای دیگر بر او بستی؛ بدان
او در ظرف کلمات نمیگنجد و تو جز واژهها چه در دست داری؟
واژههایی که همه، خود حجابند بر معنا... معنایی چنین سترگ...
دلت میخواهد او را بارها و بارها تجربه کنی... دلت میخواهد فریاد از دل برآوری و چیزی بگویی...
اما نه فلسفه قادر به بیان اوست... نه عقل علیل و ناتوان... و نه این واژههای گنگ...
چراکه او جانِ جان است... او عین "هست" است... او خود هستی ست
خاموش میشوی...
دستانت را در دستان گرم و شفیق او میگذاری
ناگاه... ناگاه برای لحظهای نفخهای از نفس دوست بر تو میوزد... آن دم را چون جان شیرین غنیمت میدانی
درنگ نمیکنی
برمیخیزی
پنجره را باز میکنی
فارغ از همه چیز، چشمان خیست را میبندی و نفسی عمیق میکشی
به وسعت عشقت، بازو میگشایی... انگار میخواهی جانِ جان را در آغوش بگیری
میدانی که هر لحظه از زندگیات را که بی او سپری کردهای، بطالت محض بوده و لحظاتی را که با او گذراندهای؛ زنده بودهای و به حساب زندگیات خواهند گذاشت... باقی همه بیهودگیست...
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
عاشق و خاضع و خاشع در پیشگاهش میایستی
اینجاست که "هست" میشوی
هست میشوی و در این هستی جان میدهی
جان میدهی و هست میشوی و در خلسهای شیرین به آسودگی میرسی
انگار برای لحظاتی قلبت از تپش میایستد... آرام، آرام و آرامتر میشوی
چشمهای ناگهان در تو میجوشد
و حقیقت در تو رخ میدهد...
گویی از خوابی عمیق بیدار شدهای... خوب میدانی که اولین شرط عاشقی، بیداری ست
در ساحت دلت حاضر میشوی
و"دیدار" میسر میشود
یار، تو را به مهر در بر میگیرد و در ردای لطفش میپیچد
تو عاشقی یا او؟... نمیدانی... عاشق و معشوق نمیماند...عشق است که جلوهگری میکند
و ترس
و اندوه
و بی اویی
همه چون برگهای پاییزی، یکی یکی فرو میریزد...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست