چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

نسبت های خرد و تخیل


نسبت های خرد و تخیل

در حاشیه رمان «آینه های دردار» هوشنگ گلشیری

این مقاله داعیه دار نقد و بررسی رمان «آینه های دردار» نیست. مساله اصلی که در این مقال به آن پرداخته خواهد شد، نقش خیال است در زندگی اجتماعی ما ایرانیان، و تنها از این سو به رمان «آینه های دردار» نگاهی دوباره خواهیم افکند.

نویسنده یی به نام ابراهیم از سوی نهادهای فرهنگی به اروپا دعوت می شود، به چند کشور سفر می کند و در جلسات داستان خوانی و پرسش و پاسخ داستان هایش را می خواند. این تمهیدی است برای حضور داستان های ابراهیم در رمان. در جلسات داستان خوانی یادداشت هایی به دست ابراهیم می رسد که به زودی آشکار می شود و از طرف زنی است که سال ها پیش، وقتی هر دو کودک بوده اند، در همسایگی آنها زندگی می کرده. از طریق داستان هایی که گاه در جلسات خوانده و گاه از ذهن ابراهیم نقل می شود و گاهی هم ابراهیم مستقیماً خود از آنها می گوید (از چگونگی نوشتن شان و حتی از انگیزه تالیف آنها و بعضی جاها به ظرافت از زمان و دوره نوشتن داستان ها) پی می بریم که معشوق اثیری او از تکه تکه کردن دخترکی (سمنو) ممکن شده که در نوجوانی به او عشق می ورزیده و بعد به سالیان این تکه ها را به سریشم ذهن و خیال و اندیشه به هم چسبانده و زیباترین بت تمام زمان ها و مکان ها را با آن پرداخته است.

ابراهیم هنرش (داستان نویسی) را به نوعی وقف این بت کرده و حالا در میانسالی که نویسنده یی از آب و گل درآمده است، حاصل عمرش همین داستان هاست که در این سفر می خواند. صنم بانو (نماینده زمینی معشوق اثیری) در رمان «آینه های دردار»، زنی است واقعی با سرگذشتی واقعی، پا روی زمین و دارای ذهنیتی جالب؛ مستقل است، کار می کند، زندگی دارد، بچه دارد، نسبت به شوهرش و جهان و ادبیات و خیلی چیزهای دیگر نظر دارد و ما (خوانندگان رمان) وضعیت او را از ابتدا؛ عشق ابراهیم به او، ازدواج باایمانی... را درک می کنیم و او را نسبت به ابراهیم مقصر نمی دانیم.

از همین جا می شود فهمید برخورد گلشیری با معشوق به کل متفاوت است با آنچه که پیش از این در ادبیات ما سابقه داشته است. احساسی را که شناخت تان از صنم بانو در شما ایجاد کرده، مقایسه کنید با احساس تان در مقابل لکاته هدایت، یا حتی زنً اثیری «بوف کور». موقعیت صنم بانو را هم ما درک می کنیم، هم ابراهیم که بعد از این همه سال صنم بانو را دوباره می بیند و مانده است معطل که این همان صنمی است که هر دفعه جزیی از او را در داستانی به شخصیتی بخشیده یا نه؟

در اولین ملاقات (قرار در کافه) اصلاً او را نمی شناسد و صرفاً به طرف کسی می رود که برایش دست تکان می دهد و مرتب او را «شما» خطاب می کند. در ادامه معاشرت، تا آخر کتاب، گاهی در چهره اش جلوه یی از زن اثیری را می بیند (انگشت به دندان می گیرد)، اما باقی اوقات صنم یک زن است، به معنای واقعی آن؛ نه آن عروس بی چهره یا آن بتی که سالیان سال پیش زیر پشه بندی در حیاطی آرمیده بود و ابراهیم حتی جرات نکرده بود دستی را ببوسد که از لبه تخت آویزان مانده بود.

تا آنجا با رمان پیش می رویم که در پایان سفر ابراهیم به کل این بت را در ذهنش می شکند یا اینکه درمی یابد باید آن را به عنوان مقوله یی متفاوت در عمیق ترین و پنهان ترین لایه های ذهنش حفظ کند. و این معرفت و شهودی دوسویه است. از یک سو پیدایی جایگاهی درخور است برای معشوق اثیری و از سویی دیگر کشف مجدد واقعیت و زندگی است؛ همسازی خرد است با پیشینه فرهنگی و قومی ما. یکی از لحظه های زیبای تجلی این مضمون گفت وگوی تلفنی ابراهیم است با مینا. منظور وقتی است که ابراهیم همین طور بی مقدمه از مینا تشکر می کند و در جواب مینا که علت را جویا می شود، می گوید؛ برای همه چیز، یعنی برای تمام چیزهای عادی، برای تمام روزمره ها، شاید برای تمام قرمه سبزی هایی که مینا پخته بود و با هم خورده بودند، به خاطر تمام خانه تکانی هایی که هر سال عید کرده بودند و...

در ادبیات ما بی سابقه است که نویسنده یی به این جزئیات بپردازد، چرا که همیشه حقیرتر از آن تلقی شده اند که اصلاً وجود و حقیقت شان پذیرفته باشد. شاید به خاطر همین شور و شوق بازیابی دوباره واقعیت لحظه حاضر (لحظه یی که انسان زنده است و احساس زنده بودن می کند)، خواننده باور نکند که ابراهیم بعد از گفتن «شب به خیر» تا صبح خوابش برده باشد.

بسیار خوب، بت شکسته شد، اما از این به بعد ابراهیم چه می خواهد بنویسد؟ جایی از رمان ابراهیم از منوچهری می گوید و شاعران «سبعه معلقه» که ابزار و مصالح کارشان چیزی نبوده جز شبی و شتری و رودی و کاروانی، اما مهم این است که از پس همین ها خوب برآمده اند. ابراهیم می خواهد مدیون محیط اطرافش نباشد، می خواهد همه اینها را بریزد یک جایی که دوباره باز بتاباندش؛ جایی که دو درهم داشته باشد تا وقتی درش را بستی، آرام بگیری و خاطرجمع باشی که چیزی از دست نخواهد رفت، جایی یا ناکجایی، درست مثل داستان.

ابراهیم می گوید می خواهد جهان را از این پس به خاطر نفس وجودش یا مثلاً تقدس بودنش بنویسد، مثل همان دریاچه یی که در رمان حرفش را می زند؛ دریاچه یی که بدون وزش نسیمی از جایی یا ناکجایی پر از موج های ریز است. اما این متفاوت است با کاری که گلشیری نویسنده «آینه های دردار» به انجام رسانده است. البته نگفته پیداست که گلشیری خود را متعهد می داند زندگی این سال ها را نشان بدهد. گلشیری متعهد است که حال و هوای زندگی ایرانیان خارج از کشور را یادمان بیندازد. نمی خواهد موشک باران را فراموش کنیم، به امید آنکه صحنه آن گلدان لبه کنگره یی فراموش نشود؛ همان گلدان که روی طاقچه یی است که تنها بازمانده خانه یی است در طبقه چندم ساختمانی که زمانی یک مجتمع مسکونی بوده، تا این زنجیره خرابی ها به گلدانی برسد که یادمان نرود هنوز زیبایی هست.

از نوع وصف گلدان می توان حدس زد همان گلدان حاجیه خانم مادر میناست که در مکان و زمانی دیگر در رمان شکسته شده اما اینجا چون سمبل زندگی دوباره بازسازی شده و در بلندترین جایی که از یک زندگی باقی مانده، گذاشته شده است. آیا این همان کاری نیست که ابراهیم در داستان هایش با سمنو کرد؟

تا اینجا رمان در واقع شرح چگونگی پیدایش بت در ذهن و داستان های ابراهیم است و در نهایت شرح سفر ابراهیم به غرب و شکستن بت و بازگشت به خانه. این خود داستانی است. اما چرایی وجود باقی اجزای رمان را کجا باید جست وجو کرد؟ آیا اینها فقط زمینه واقعه اصلی رمان هستند؟ آیا گلشیری می خواهد ادعای ابراهیم را تحقق بخشد و به خاطر نفس بودن شان اینها را می نویسد؟ تصور راقم این سطور خلاف این است. اینجا درست نقطه یی است که نغمه اصلی رمان (داستان ابراهیم) تمام نغمه های حالا بگویید فرعی را جمع می کند. چه وجه مشترکی بین ایرانیانی که در رمان حضور دارند (به استثنای صنم بانو و مینا)، وجود دارد؟ چه چیزی آواره های ایرانی را به ابراهیم شبیه می کند؟ حتی ایمانی را؟

در رمان صحنه یی هست که ابراهیم به اتفاق یکی از دوستانش در آرامگاه هدایت و ساعدی حضور یافته اند. ابراهیم حین اشاره به مزار هدایت می گوید؛ این هم خیال بازی کرده. نشان داده می شود که ساعدی هم خیال بازی کرده، اما به نوعی زن اثیری او همیشه توهم مادر را به همراه داشته است، یا احمد را به خاطر بیاوریم، دوست نویسنده ابراهیم را، که همیشه از دربه دری می نویسد و از ترس اینکه مبادا صنمً خیالش مو بردارد، از دیدار زن اجتناب و تنها به عکسی از او اکتفا می کند که مدام پیش رو دارد. یا صحنه بحث سیاسی دوستان ابراهیم را به یاد بیاوریم که اولاً بعد از سرگذشت های اغلب پرماجرایشان چه پرشور بحث می کنند و اغلب با هر طرز فکری، چه چپ، چه راست، برخوردی افراطی دارند. همه و همه را که کنار هم بگذاریم، می بینیم کلاً ایرانی ها به جای برخورد روشن بینانه (خردگرا) با مسائل مشغول خیال بازی با آنها هستند، حالا موضوع چیست، چندان فرقی نمی کند. در اینجا باید دوباره متذکر شد که انگیزه نوشتن این مقاله با کشش نقد ادبی شروع نشد و بر نویسنده معلوم نبود که آنچه برای انتقاد ارجح است، این کتاب است یا فرهنگ ملی و قومی ملت مان؛ ملتی که به رغم گنجینه های والایی که دارد همیشه یک پایش در آسمان معلق است.

خیال بازی در ادبیات و هنر حسن است (البته در این مهم نقصی هم وجود دارد که به آن پرداخته خواهد شد) اما در زمینه های دیگر سراسر مشکل آفرین خواهد بود. ما همیشه برای کمال می جنگیم، یا همه چیز یا هیچ چیز. این حقیقتی است که کمال گرایی ما در آستانه قرن بیست و یکم ما را از ادراک نسبیت جهان ناتوان می کند. ما در تاریخ مان مرتب همین جنگ، یا همین قمارً یا همه چیز یا هیچ چیز را تکرار می کنیم و مرتب در پایان هر دوره یی دوباره از هیچ آغاز می کنیم.

آیا همین صورتک اجتماع پسندً کمال گرایی نیست که ما را به ریاکاری وامی دارد و هیچ گاه این جرات را در ما پدید نمی آورد که به نسبت، انگیزه ها و خواست هایمان را عیان کنیم یا لااقل برای خودمان توضیح بدهیم، تا به قول ابراهیم باطل السحر ته مانده بدویت مان بشود؟

بیایید راه دور نرویم اگر یکی از این مصاحبه گرهای میکروفن به دست صدا و سیما در خیابان جلویمان را بگیرد و سوال کند آقا یا خانم چه نوع موزیکی گوش می کنید، بی وقفه جواب نمی دهیم؛ موسیقی اصیل اصیل ایرانی؟ انگار در این مملکت آدمی پیدا نمی شود که به جای اینها بخواهد موسیقی قاچاقی آمده از لس آنجلس گوش کند. اگر چنین آدمی هم پیدا بشود لابد مصاحبه اش از تلویزیون پخش نمی شود. آیا ممیزی اغراق آمیزی که ما مبتلا به آنیم، برای پوشاندن تفاوت ها و نسبیت ها نیست و آیا هدف از آن باز هم خیال بازی با معشوقی اثیری نیست، حالا در شکلی دولتی؟ ایضاً نگاه کنید به رابطه زوج های ایرانی مقیم فرنگ رمان «آینه های دردار». و حتی توجه کنید به رفتار شخصیتی مثل ایمانی که برای روشن شدن موضوع، حتی برای خودش، نه روایت شخصی خودش را بر زبان می آورد و نه لااقل حتی صداقت با خودش را الزامی می داند؛ و به جای این همه چنان خیالاتی می بافد که چندان آسان در مخیله انسان جای نمی گیرد.

روشن است برای آنکه خطا نکنیم باید کمان را به سوی هدف معینی که پیش رو داریم، بگیریم اما نکته اینجاست که ما اغلب متوجه هدفی به اصطلاح نهایی هستیم که عجیب آن را به «لعاب شیره معدی» ذهن مان آمیخته ایم. مکان این هدف غایی هم معمولاً جایی است ورای دوایرً متحد المرکز تخته نشانه گیری، و نتیجه معمولاً اختلال در درک هدف مشخص حی و حاضر پیش رویمان است.(نگاه کنید به سیاست های بین المللی مان، به جای حل کردن مشکلات خودمان، می خواهیم مشکلات جهان را حل کنیم.)

همه خوانندگان ایرانی رمان بدون اینکه احتیاجی داشته باشند که دقیقاً بدانند طاهر به چه چیز فکر می کند ( آن طور نشسته بر لب جوی بی آنکه کف دستی آب به دهان ببرد، با حالت کسی که چیزی را گم کرده) با او احساس همدلی می کنند. حالا مهم نیست که ابراهیم دارد سعی می کند از او مثلاً سمبل بسازد یا یک چیز دیگر. پیش پاافتاده ترین خواننده ایرانی بدون اینکه هیچ کدام اینها برایش مهم باشد، می تواند خودش را با طاهر یکی کند و بنشیند به جای او لب جو، و خیالات خودش را ببافد. البته ارمغان نظر به دوردست وسعت نظر است اما غرق شدن در فراسوها آدم را از مسائل جاری غافل می کند.

هنر پیشتازترین فعالیت ذهنی بشر است برای درک جهان. منظور از کلمه جهان در این جمله مجموعه شناخته ها و ناشناخته هاست. البته پیشتازی هنر به معنی انکار نقش علم در زندگی نیست. علم کلاً دایره امکانات در جهان شناخته شده را می سنجد یا به نوعی در پی استمرار شناخته شده در اجزایی از جهان است که بعدها شناخته خواهد شد، در صورتی که وظیفه اخلاقی هنر از ابتدا جست وجوی ناشناخته هاست یا در واقع بخشی از زندگی که اصولاً قابل شناختن نیستند و هنر واسطه ایجاد نوعی درک یا احساس آنها می شود. به همین دلیل هنر باید همیشه لااقل یک قدم از علم پیشتر باشد. بنابراین جولانگاه هنر ورای مرزهای شناخته شده بشر است. در این میدانگاه است که خیال بازی هدایت با زن اثیری نقص به حساب نمی آید بلکه حسن و کانون قدرتش هم محسوب می شود، اما تنها در این عرصه و نه در عرصه زندگی مادی و روزمره.

مجموعه دانسته های بشر و در یک کلمه علم یا دانش مثل چراغی است که پیرامون انسان را روشن می کند تا راه را از چاه تشخیص بدهد و با کامکاری زندگی کند. مشکل از جایی شروع می شود که این چراغ را خاموش کنیم و بخواهیم با تخیل یا آرمان هایمان محیط زندگی خودمان را روشن کنیم. علم پیوسته در حال بزرگ کردن دنیای ما و انتقال پدیده ها از آن سوی مرزهای تاریک ناشناخته به روشنایی خودآگاهی است. مساله زن (یا برعکس مساله مرد) زمانی آن سوی مرز بود اما حالا تاحدودی دیگر این طور نیست و برگزیدن زن اثیری به عنوان سمبل ارزش های ناشناخته آن سوی مرز شاید دیگر امروزه به عنوان وجه غالب ادبیات ما مناسب نباشد و به نوعی فقط آمیختن خودآگاهی با آنزیم های ذهن باشد و این ناقض نفس هنر است و باعث می شود هنر از وظیفه عمده خود باز بماند.

شاید منظور ابراهیم از احضار اجنه درون مان، رویارویی با حقارت ها یمان باشد، برای بلوغ و تکامل و بازیابی دوباره غرورمان.

محمد تقوی



همچنین مشاهده کنید