شنبه, ۱۶ تیر, ۱۴۰۳ / 6 July, 2024
مجله ویستا

روز تولدم مبارک!!


روز تولدم مبارک!!

برخلاف روزای گذشته که ده بار ساعتت زنگ می زنه و سیصدبار مامانت صدات می کنه، از خواب ناز پا می شی، بدن خشکت رو که سالی یه بار هم ورزش نمی کنه کش و قوس می دی واز رختخواب جدا می شی.
باز …

برخلاف روزای گذشته که ده بار ساعتت زنگ می زنه و سیصدبار مامانت صدات می کنه، از خواب ناز پا می شی، بدن خشکت رو که سالی یه بار هم ورزش نمی کنه کش و قوس می دی واز رختخواب جدا می شی.

باز هم برخلاف روزای گذشته تختت رومرتب و پنجره اتاق رو باز می کنی و نسیم صبح پاییزی رو توی ریه هات فرو می بری

بعد می ری جلوی آینه و لبخند ملیحی می زنی و به خودت می گی: سلام، چه قدر بزرگ شدی! احساس خیلی قشنگی داری و همه چی برات زیباست. از یه هفته پیش که داشتی تقویم روی میزت رو ورق می زدی منتظر این روز بودی. در حالی که مثه بچه کوچولوها لی لی می کنی می ری برای صرف صبحانه و هر دقیقه منتظری که اعضای خانواده ات تولدت رو تبریک بگن و ماچت کنن.

اما خبری نیست که نیست، با خودت فکرمی کنی که هنوز صبحانه نخوردن و فسفرای مغزشون میزان نشده اما بعد از خوردن صبحانه هر کی می ره دنبال کارش! وقتی به سمت محل کارت روانه می شی هر دقیقه گوشی همراهت رو چک می کنی که ببینی پیامک تبریکی فرستاده شده یا نه؟ آخه روز قبل با شیطنت تمام برای چند تا از دوستات اس‌ام‌اس فرستادی که چی؟ فردا روز تولدمه یادت نره بهم تبریک بگی و سورپرایزم کنی!

اما تواون گوشی لعنتی هم هیچی در این مورد دیده نمی شه! محل کارت هم امن و امانه. بین تو و همکارات لبخندی رد و بدل می شه و هرکی سرش تو کار خودشه! اعصابت آروم آروم داره خط خطی می شه...

ظهر که داری برمی گردی خونه با خودت می گی شاید مثه فیلما وقتی وارد خونه می شی می بینی همه اتاق رو شرشره و بادکنک بستن و به محض ورودت فشفشه ها روشن می شه و همه با هم تولد، تولد، تولدت مبارک رو می خونن و خوشحال و داد و بیداد و روبوسی و بعد کیک تولدت رو میارن و تو شمع ها رو محکم فوت می کنی و کلی ادا و اطوار و ...

اما وقتی می رسی خونه می بینی هیچ خبری نیست، مامانت سردرده و دور سرش رو محکم با یک روسری بسته و خوابیده و بابات هم طبق معمول سرش توی روزنامه است و فقط جواب سلامت رو می ده و می گه: نهارت رو بخور تا سرد نشده!!

از خواهر و برادرات هم هیچ بخاری درنمیاد ... می ری آشپزخونه و دوست داری لااقل یه لیوان بشکنی تا دق دلت خالی شه اما بی خیال می شی. می خوای با طعنه به همه شون بگی ناسلامتی امروز یه موجود باارزشی مثه من پا به عرصه حیات گذاشته اما منصرف می شی. نمی دونی چرا امروز این قدر مودب، متین و سر به زیر شدی؟!

خودتو دلداری می دی که هنوز تا شب خیلی راهه شاید می خوان اون موقع تولدت رو تبریک بگن. می ری سراغ تلفن و می خوای چند فحش نثار دوستای نارفیقت کنی اما بازم دندون رو جیگر می ذاری و با خودت می گی اون قدر پیامک های سرکاری و بی مزه براشون فرستادم که فکر کردن اینم از اون دسته است.

عصر همه اعضای خانواده دور هم نشستن و چای می خورن و از این در و اون در صحبت می کنن. تو هم با قیافه اخمو نشستی و در جواب سوالاشون جمله های کوتاه رو با بی حوصلگی جواب می دی. برات خیلی عجیبه که امسال روز تولدت فراموش بشه!!

همین طور که داری فکر می کنی یکهو صدای خش خش پلاستیکی از توی اتاق نظرت رو جلب می کنه. دلت هری می ریزه، صاف می شینی و خودتو جا به جا می کنی. چند دقیقه بعد مامانت با یه پلاستیک از اتاق خارج می شه و تو هر لحظه منتظری کادوی تولدت رو بگیری.

اما مامانت از تو پلاستیک یه جفت میل و یه کلاف کاموا درمیاره و شروع می کنه به بافندگی!!!

دیگه تحمل نداری، کاسه صبرت لبریز شده، با عصبانیت می ری تو اتاقت، دفتر خاطراتت رو برمی داری تا مثه هر سال یادگاری بنویسی اما چند ورق رو خط خطی می کنی و تصمیم می گیری بخوابی.

از غم و غصه خوابت نمی بره و هی ازاین پهلو به اون پهلو غلت می زنی ساعت ۵/۱۱ شبه، باید یه طوری تخلیه بشی، امروز خیلی منتظر بودی و کلی ضدحال خوردی، بالاخره طاقت نمیاری و با صدای بلند داد می زنی اینگه ...اینگه این... گه