دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
خواست خدا را بپذیریم
ـ «من دیگه میرم. مراقب خودتون باشید.» آلن، همسرم چند دقیقه قبل از اینکه از خانه خارج شود، این جمله را گفت و رفت. او همانطور که روی صندلی چرخدارش نشسته بود، با صدایی ناراحت و گرفته این جمله را گفت و با چشمهایی که معلوم بود چقدر غمگین است، به من و لیلی دختر کوچولوی سه سالهمان نگاه کرد. نمیدانم چرا اینقدر ناراحت بود، اما شاید حس میکرد دیگر نمیتواند مراقب من و دخترش باشد.
آلن چند ماه قبل، وقتی سوار موتورسیکلت بود، تصادف کرد و از آن روز تا حالا نمیتواند راه برود. او از کمر فلج شده است و تواناییاش در مقایسه با گذشته خیلی کمتر شده. آن روزها آلن از صبح تا شب سر کار بود و روزهای تعطیل هم با من و لیلی به گردش و تفریح میرفت، اما حالا فقط میتوانست تا ظهر کار کند و بعد از آن هم باید به خانه برمیگشت تا استراحت کند.
شبها من باید به او کمک میکردم لباسهایش را عوض کند و به رختخواب برود و بعد از اینکه میخوابید، خودم مشغول کارهایم میشدم. برنامه زندگی ما حسابی تغییر کرده و به هم ریخته بود. احساس میکردم من توان چرخاندن این زندگی را ندارم و همین فکر عذابم میداد، اما من و آلن هیچ وقت خدا را فراموش نکردیم و دائم از او میخواستیم به ما کمک کند.
من همیشه به خواست خدا اعتقاد داشتم و میدانستم وقتی او چیزی برای بندهاش بخواهد، هیچکس نمیتواند جلوی آن را بگیرد.برای همین هم آلن از من میخواست برایش دعا کنم. او به من میگفت: «از خدا بخواه به من کمک کنه دوباره بتونم روی پای خودم راه برم.» و من هم هر روز و هر شب برای همسرم دعا میکردم.
یک شب در حالیکه آلن میخواست خودش از روی صندلی بلند شود و به رختخواب برود، روی زمین افتاد. حس بدی داشتم، گریهام گرفته بود و از خدا شکایت میکردم. نمیدانستم چرا دعای من را نمیشنود و آن را برآورده نمیکند.
فردای آن روز تصمیم گرفتم از فرد دیگری بخواهم برای ما دعا کند. برای همین سراغ یکی از کسانی رفتم که میگفتند کارش در انرژی درمانی بینظیر است. او کارش را شروع کرد. با اینکه فاصله خانه ما تا محلی که او کار میکرد به نسبت زیاد بود، اما من و آلن هفتهای یک یا دو بار به آنجا میرفتیم؛ به این امید که خدا آلن را نجات دهد.
پزشکان میگفتند وضع آلن در مقایسه با چند ماه قبل خیلی خوب است، اما نباید انتظار داشته باشیم همه مشکلات حل شود. در همین حد هم باید خدا را شکر کنیم که آلن توانایی انجام کارهای شخصی خودش را دارد؛ اما این برای من کافی نبود؛ میخواستم همسرم را مثل روزها و ماههای قبل، سالم و سرحال ببینم.
مدتی به این برنامه ادامه دادیم، اما یک شب وقتی تنها بودم با خودم فکر کردم چرا خدا دعای من را نمیشنود؟ اصلا اگر خدا قرار بود به من کمک کند، چرا باید این اتفاق میافتاد؟ چرا الان آلن باید فلج باشد؟
آن شب خیلی ناراحت بودم. با گریه، دائم خدا را به دلیل بیتوجهی به خانوادهام سرزنش میکردم و از او جواب میخواستم. اما وقتی به اتاقم برگشتم که بخوابم، آلن را دیدم که با چهرهای آرام و دوستداشتنی سر جایش خوابیده بود.
حس کردم چقدر او را دوست دارم و چقدر بودنش در کنار من آرامشبخش است. همان لحظه بود که فکر کردم خدا نباید آلن را نجات دهد؛ او باید به من کمک کند تا هر چه را که خودش میخواهد بپذیرم.
فکر میکردم اگر آلن شفا پیدا نکند، اگر هیچ وقت نتواند راه برود و اگر همیشه زندگی ما اینطور باشد، چه اهمیتی دارد؟ همین قدر که من و آلن عاشقانه همدیگر را دوست داریم، همین که لیلی دختر کوچولوی ما صحیح و سالم است، همین که خانوادهای خوشبخت هستیم برایمان کافی است.
پس فقط باید خواست خدا را میپذیرفتم؛ آن هم نه فقط در حرف، که در عمل.
منبع: guideposts.org
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست