چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

شخصیت های من واقعی تر از آدم های واقعی اند


شخصیت های من واقعی تر از آدم های واقعی اند

گزیده گفت وگوی پاریس ریویو و نیویورک تایمز با هاروکی موراکامی

من جزییات را خیلی دوست دارم. تولستوی هم به توصیفات کلی علاقه‌مند بود، اما توصیفات من روی بخش‌های بسیار کوچکی متمرکز است. وقتی که جزییات ریز را توصیف می‌کنید، تمرکز شما دقیق‌تر و دقیق‌تر می‌شود، برخلاف کاری که تولستوی می‌کرد و به چیزی غیرواقعی‌تر می‌‌رسید. این همان کاری است که می‌خواهم انجام بدهم من یک نویسنده ادبیات معاصرم که چیزی بسیار متفاوت است. در زمانی که کافکا می‌نوشت ما فقط موسیقی، کتاب‌ و تئاتر داشتیم، اما حالا ما اینترنت، سینما، فیلم‌های ویدیوهای کرایه‌یی و بسیاری چیزهای دیگر داریم. اکنون رقابت بسیار زیاد است. مهم‌ترین مساله زمان است: در قرن نوزدهم، مردم (من درباره طبقه‌یی که وقت آزاد دارند صحبت می‌کنم) وقت زیادی داشتند، بنابراین کتاب‌های حجیم می‌خواندند

از هاروکی موراکامی تنها نمی‌توان به عنوان یک نویسنده ژاپنی که بیشترین آثار ترجمه به انگلیسی را دارد یاد کرد، بلکه علاوه بر این او مشهورترین نویسنده ژاپنی است که کتاب‌هایش در سراسر جهان فروش فوق‌العاده‌یی دارند، به ویژه در ایران خودمان. بهترین آثار او در وادی سرگشتگی جای می‌گیرند، بین رئالیسم و خیال، داستان‌های پلیسی و علمی/تخیلی. جهان موراکامی، جهانی تمثیلی است، ساخته و پرداخته سمبل‌هایی که تا ابد رازآلود باقی می‌مانند، اما با وجود وابستگی او به فرهنگ عامه (و به‌ویژه فرهنگ پاپ امریکایی) می‌توان ادعا کرد که دنیای او در مقایسه با سایر نویسندگان شخصی‌تر است.

آقای موراکامی، کارهای روزمره‌تان را چطور انجام می‌دهید؟

هنگامی که مشغول نوشتن رمانی هستم، ساعت چهار صبح بیدار می‌شوم و پنج تا شش ساعت کار می‌کنم. بعدازظهرها ۱۰ کیلومتر راه می‌روم یا ۱۵۰۰ متر شنا می‌کنم (یا هر دو کار را انجام می‌دهم)، بعد کمی مطالعه می‌کنم و گاهی هم موسیقی گوش می‌دهم. ساعت نه شب می‌خوابم. من تمام این کارها را هر روز و بدون هیچ‌گونه تغییری انجام می‌دهم. تکرار به خودی خود به امر مهمی بدل می‌شود، این کار یکجور هیپنوتیزم است. من خودم را هیپنوتیزم می‌کنم تا بتوانم بیشتر به اعماق ذهنم نفوذ کنم، اما برای اینکه بتوانم این تکرار را مدت زیادی حفظ کنم - شش ماه تا یک سال- باید از قدرت ذهنی و جسمی خوبی برخوردار باشم. در چنین موقعیتی، نوشتن یک رمان بلند به‌منزله تمرینی حیاتی است. توان جسمی به اندازه حساسیت هنری واجب و ضروری است.

می‌خواهم درباره شخصیت‌های داستان‌هایتان سوال کنم. وقتی مشغول نوشتن هستید آنها تا چه حد به نظرتان واقعی می‌آیند؟ آیا برایتان مهم است که آنها یک زندگی مستقل از داستان دارند؟

زمانی که شخصیت‌ها را در کتاب‌هایم خلق می‌کنم، دوست دارم شاهد افرادی واقعی در زندگی‌ام باشم. من علاقه چندانی به وراجی ندارم و بیشتر دوست دارم به داستان‌های سایرین گوش کنم. درباره اینکه چه نوع شخصیتی دارند قضاوت نمی‌کنم، فقط سعی می‌کنم به این فکر کنم که آنها چه احساسی دارند و می‌خواهند به کجا بروند. من برخی از خصوصیات این مرد و چندتایی هم از آن زن می‌گیرم. نمی‌دانم این کارم «رئالیستی» است یا «غیررئالیستی» اما به نظر خودم، شخصیت‌های من بسیار واقعی‌تر از آدم‌های واقعی هستند. در آن شش یا هفت ماهی که مشغول نوشتن هستم آن شخصیت‌ها درون من هستند. درونم یک‌جور جهان هستی است.

اغلب به نظر می‌رسد قهرمان‌هایتان در خدمت دیدگاه شما نسبت به درون دنیای فانتزی داستان‌هایتان هستند؛ رویایی در رویای دیگر.

لطفا این‌طوری به قضیه نگاه کنید! من یک برادر دوقلو دارم و زمانی که من دو ساله بودم، یکی از ما دونفر -آن دیگری دزدیده شد - به جای بسیار دوری برده شد و از آن به بعد ما همدیگر را ندیدیم. من تصور می‌کنم او قهرمان من است. بخشی از وجود من که من نیست و ما مدت‌های مدیدی است که همدیگر را ندیده‌ایم. او یکجور بدل خود من است. ما دی. ان.‌ای مشابهی داریم، اما محیطی که در آن بزرگ شده‌ایم متفاوت است؛ بنابراین روش فکری ما متفاوت است. هرگاه که من کتابی می‌نویسم پا در کفش دیگری می‌کنم زیرا گاهی وقت‌ها از خودم خسته می‌شوم و به این‌طریق می‌توانم فرار کنم. این یک خیال است و چطور می‌توانید وقتی که خیالی ندارید دست به کار نوشتن کتابی بشوید؟

به نظر می‌رسد در داستان‌های شما با دو زن کاملا متفاوت مواجهیم: زنی که قهرمان داستان یک رابطه کاملا جدی و ریشه‌یی با او دارد. اغلب این زن ناپدید می‌شود و خاطره‌اش ذهن شخصیت اصلی را درگیر خود می‌کند و زنی دیگر که بعدها ظاهر می‌شود و به او در جست‌وجویش کمک می‌کند یا اینکه خلاف این کار را در پیش می‌گیرند و درنهایت فراموش می‌شود. این زن دوم گرایش زیادی به رک‌گویی و غیرعادی‌بودن دارد و قهرمان داستان رابطه‌یی بسیار صمیمی‌تر و فکاهی‌تر با وی دارد تا با زن گمشده، با همان زنی که او هرگز رابطه کاملی نداشته است. این شخصیت‌ها به چه منظور ساخته و پرداخته شده‌اند؟

قهرمان من تقریبا همیشه مابین دنیای معنوی و دنیای مادی گرفتار مانده است. در دنیای معنوی، زنان-یا مردان- کامل، باهوش، متواضع و دانا هستند. در دنیای مادی، به قول شما، زن‌ها بسیار فعال، شوخ و مثبت هستند. آنها یکجور ذوق طنز دارند. ذهن شخصیت اصلی داستان بین این دو دنیای کاملا متفاوت سرگردان است و نمی‌تواند بین آن دو انتخاب کند. گمان می‌کنم این یکی از اصلی‌ترین مولفه‌های من در نویسندگی است.

اغلب آثار شما را به عنوان سهل‌الوصول‌ترین نمونه‌های ادبیات ژاپنی برای خوانندگان امریکایی می‌دانند و این از آنجا ناشی می‌شود که شما خودتان را غربی‌ترین نویسنده معاصر ژاپن می‌دانید. سوالم این است که رابطه خودتان با فرهنگ ژاپنی را چگونه می‌بینید؟

من نمی‌خواهم درباره بیگانه‌ها در کشورهای بیگانه بنویسم، می‌خواهم درباره خودمان بنویسم. می‌خواهم درباره ژاپن و درباره زندگی‌مان در اینجا بنویسم. این موضوع برایم مهم است. خیلی‌ها می‌گویند که سبک من بسیار به سبک نویسندگان غربی نزدیک است، شاید این حرف درست باشد، اما داستان‌های من مال من هستند و غرب‌زده نیستند.

و در مقابل بسیاری از چیزهایی که به نظر امریکایی‌ها کاملا غربی هستند - مثلا بیتلزها- جزیی جدایی‌ناپذیر از چشم‌انداز فرهنگی ژاپن محسوب می‌شوند.

زمانی‌که من درباره مردمی می‌نویسم که همبرگر مک‌دونالد می‌خورند، امریکایی‌ها تعجب می‌کنند و از خودشان می‌پرسند، چرا این شخصیت به جای آنکه «توفو» [یک نوع غذای ژاپنی] بخورد، همبرگر می‌خورد؟ اما خوردن همبرگر برای ما یک امر کاملا عادی است، یک امر روزمره.

منظورتان این است که داستان‌های شما دقیقا زندگی معاصر شهری ژاپن را به تصویر می‌کشند؟

روشی که مطابق آن شخصیت‌ها عمل می‌کنند، حرف می‌زنند، عکس‌العمل نشان می‌دهند و فکر می‌کنند بسیار به روش‌های معمول ژاپنی نزدیک است. هیچ خواننده ژاپنی -تقریبا هیچ خواننده ژاپنی- گله‌یی ندارد که داستان‌هایم خارج از فضای زندگی معمول ژاپنی است. من تلاش می‌کنم درباره ژاپنی‌ها بنویسم. می‌خواهم درباره آنچه هستیم، به کجا می‌رویم و اکنون در کجا ایستاده‌ایم، بنویسم. تصور می‌کنم، این زمینه آثار من است.

شما سابقا گفته بودید که طنز دارد جایگاه خود را پیدا می‌کند. آیا این امر به روش‌های دیگر هم سودمند است؟

دوست دارم خوانندگانم گهگاه لبخندی بزنند. بسیاری از خوانندگانم در ژاپن کتاب‌های مرا در قطار و زمانی که در حال تردد هستند، می‌خوانند. به طور متوسط هر کارمند دو ساعت در روز صرف رفت‌وآمد می‌کند و این دو ساعت را صرف مطالعه می‌کند. به همین دلیل هم کتاب‌های قطورم در دو جلد منتشر می‌شوند، زیرا تک جلد آنها بسیار سنگین می‌شود. برخی‌ها برایم نامه می‌نویسند و از این گله دارند که به هنگام مطالعه کتاب‌های من در قطار می‌خندند! این کار برایشان بسیار خجالت‌آور است. این همان نامه‌هایی است که من بیشتر از همه دوست‌شان دارم. می‌دانم که مردم وقتی کتاب‌هایم را می‌خوانند، لبخندی بر لب‌هایشان ظاهر می‌شود و این بسیار خوب است. دوست دارم در هر ۱۰ صفحه لبخندی بر لب مردم بنشانم.

آیا این راز کار شماست؟

گمان نمی‌کنم، اما اگر می‌توانستم از پس آن بربیایم خوب می‌شد. وقتی که دانشجو بودم دوست داشتم آثار کورت ونه‌گات و ریچارد براتیگان را بخوانم. آنها نوعی شوخ‌طبعی و طنز داشتند و درعین‌حال درباره آنچه می‌نوشتند بسیار جدی بودند. من آن‌گونه کتاب‌ها را دوست داشتم. وقتی برای نخستین‌بار آثار ونه‌گات و براتیگان را خواندم از یافتن چنین کتاب‌هایی شگفت‌زده شدم. درست مانند کشف «دنیای نو» بود.

اما شما هرگز وسوسه نشدید که چیزی شبیه آنها بنویسید؟

فکر می‌کنم این دنیا (این زندگی شهری) خودش چیزی شبیه کمدی است. آن پنجاه کانال تلویزیون، آن آدم‌های احمقی که در راس دولت‌اند، خودش کمدی است. بنابراین سعی می‌کنم جدی باشم، اما هرچه بیشتر سعی می‌کنم، بیشتر به کمدی می‌رسم. در سال‌های ۱۹۶۸و ۱۹۶۹، زمانی که ۱۹ ساله بودم آدم‌های بسیار جدی‌ای بودیم. برهه حساسی بود و مردم بسیار آرمانگرا بودند.

شما در نوشته‌هایتان بارها و بارها به جزییات پیش پا افتاده اشاره می‌کنید.

من جزییات را خیلی دوست دارم. تولستوی هم به توصیفات کلی علاقه‌مند بود، اما توصیفات من روی بخش‌های بسیار کوچکی متمرکز است. وقتی که جزییات ریز را توصیف می‌کنید، تمرکز شما دقیق‌تر و دقیق‌تر می‌شود، برخلاف کاری که تولستوی می‌کرد و به چیزی غیرواقعی‌تر می‌‌رسید. این همان کاری است که می‌خواهم انجام بدهم.

برای تمرکز بیشتر، شما قلمروی واقع‌گرایی را پشت سر می‌گذارید و درنتیجه روزمرّگی و امور پیش‌پاافتاده بار دیگر به چیزی عجیب و غریب تبدیل می‌شود؟

هرچه نزدیک‌تر، واقعیت کمتر. این سبک من است.

پیش از این شما از مارکز و کافکا به عنوان نویسندگان ادبیاتی نام بردید، برخلاف آثار خودتان. آیا خودتان را یک نویسنده ادبیاتی می‌دانید؟

من یک نویسنده ادبیات معاصرم که چیزی بسیار متفاوت است. در زمانی که کافکا می‌نوشت ما فقط موسیقی، کتاب‌ و تئاتر داشتیم، اما حالا ما اینترنت، سینما، فیلم‌های ویدیوهای کرایه‌یی و بسیاری چیزهای دیگر داریم. اکنون رقابت بسیار زیاد است. مهم‌ترین مساله زمان است: در قرن نوزدهم، مردم (من درباره طبقه‌یی که وقت آزاد دارند صحبت می‌کنم) وقت زیادی داشتند، بنابراین کتاب‌های حجیم می‌خواندند. آنها به اپرا می‌رفتند و سه یا چهار ساعت در اپرا می‌نشستند، اما اکنون همه سرشان شلوغ است، و هیچ طبقه‌یی که واقعا وقت آزاد داشته باشند، نداریم. خواندن «موبی‌دیک» یا داستایوفسکی خوب است، اما مردم اکنون برای خواندن آنها بسیار گرفتارند. بنابراین، خود رمان به طور چشمگیری تغییر یافته است. ما باید گوش مردم را بگیریم و آنها را به داخل رمان بکشیم. نویسندگان داستان‌های معاصر از تکنیک‌های حوزه‌های دیگری مانند جاز، بازی‌های ویدیویی و درکل همه‌چیز استفاده می‌کنند. من فکر می‌کنم باز‌های ویدیویی این روزها بیش از هر چیز دیگری به رمان نزدیک است.

بازی‌های ویدیویی؟

من خودم دوست ندارم بازی کنم، اما شباهت‌شان را حس می‌کنم. گاهی وقت‌ها که در حال نوشتن هستم، احساس می‌کنم طراح یک بازی ویدیویی هستم، و همزمان یک بازیکن؛ برنامه‌یی ساخته‌ام و اکنون هم در میانه آن هستم، دست چپ نمی‌داند دست راست چه‌کار می‌کند. یکجور جداسازی؛ نوعی احساس گسست.

شما چگونه می‌توانید در هنگام برقراری ارتباط به حقیقت نزدیک‌تر باشید؟ آیا داستان‌هایتان را کوششی برای برقراری ارتباط با مردم می‌دانید یا بیشتر برای خودتان می‌نویسید؟

زمانی که می‌نویسم فکر می‌کنم کس دیگری می‌تواند احساسات مرا درک کند، کس دیگری می‌تواند آنچه را من تجربه می‌کنم تجربه کند. من این را همدلی می‌نامم. زمانی که کلوب جاز داشتم، مشتریان به کلوب می‌آمدند. شاید از هر ۱۰ نفر، هشت نفر کلوب را دوست نداشتند. اما اگر دو نفر هم کلوب من را دوست داشتند، باز هم به آنجا بازمی‌گشتند و کاروبار کلوب هم خوب بود، اما برخی آدم‌ها می‌خواهند که همه آن ۱۰ نفر کلوب‌شان را دوست داشته باشند. به نظر من که دو نفر از این ۱۰ نفر کافی است. من می‌توانم احساس کنم بعضی آدم‌ها احساس مرا درک می‌کنند. گاهی تنهای تنهایید، مانند پرتاب‌کردن سنگی در تاریکی عمیق. شاید به چیزی برخورد کند، اما شما نمی‌توانید آن را ببینید. تنها کاری که می‌توانید انجام دهید حدس زدن و باور داشتن است. شما باید به آن عادت کنید، به تنهایی.

آیا ترجیح می‌دهید در یک جزیره باشید و بنویسید تا در جایی باشید که از طرف تلویزیون دعوت به مصاحبه شوید؟

من تلویزیون را دوست ندارم، رادیو را دوست ندارم. دوست ندارم در مقابل بینندگان باشم.

شخصیت‌های داستان‌های شما تلویزیون و رادیو را دوست ندارند، آنها به آلبوم‌های موسیقی گوش می‌دهند و این بسیار نادر است. شخصیت‌های امروزی به تلویزیون و به رادیو گوش می‌دهند اما در داستان‌های شما شخصیت‌ها نوار را در ماشین‌شان عوض می‌کنند و در ذهن‌شان موسیقی دارند. یکی از چیزهایی که من درباره کتاب‌هایتان دوست دارم رابطه‌یی‌ است که شخصیت‌ها با موسیقی دارند.

موسیقی دوست دیرینه من است و من نمی‌توانم به آن خیانت کنم و حین نوشتن به موسیقی گوش می‌دهم.

من زمانی که می‌نویسم نمی‌توانم به موسیقی باکلام گوش بدهم. شما چطور؟ با ضرباهنگ موسیقی می‌نویسید؟

خیر، فکر نمی‌کنم. دوست دارم موسیقی من را احاطه کند. حس می‌کنم که موسیقی موجودی زنده است. معمولا به موسیقی کلاسیک گوش می‌دهم، باروک، اورتورهای باخ، جاز... و تاکینگ‌هدز. (می‌خندد)

اجازه بدهید درباره سینما صحبت کنیم. دیوید لینچ را دوست دارید؟

اوه بله، خیلی زیاد. من یکی از هوداران دوآتشه او هستم.

کتاب‌هایتان موقعیت‌هایی مشابه با آنچه در «مخمل آبی» است، دارد. یک آدم معمولی که چیزهای خارق‌العاده‌یی را در مکان‌های بسیار معمولی می‌یابد؟

ما «تویین‌ پیکس» [فیلمی از دیوید لینچ] را در ژاپن بسیار دوست داریم. آیا آن اتاق را با پرده‌های قرمز و کوتوله رقاص به خاطر می‌آورید؟ این اتاق، ضمیر ناخودآگاه را به ذهن متبادر می‌کند؛ جایی است که چیزی عجیب و خاص در خود شما هست. دیوید لینچ هم این نکته را می‌داند، و درنتیجه هر دو نفر ما می‌توانیم همان تصاویر را، همان تصاویر مشابه را خلق کنیم.

کتاب‌هایتان شدیدا نمادین است، تقریبا به شکلی سهوی.

دوست ندارم که ضمیر ناخودآگاهم را تجزیه و تحلیل کنم. موهبتی است که نیازی به هیچ توضیحی ندارد. شاید عجیب به نظر برسد، اما من زیاد رویا نمی‌بینم. دست‌کم نمی‌توانم رویاهایم را به خاطر بیاورم، اما می‌توانم آنها را بیافرینم.

ترجمه: مرضیه خسروی، لیلا مرادی