پنجشنبه, ۱۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 6 March, 2025
شب آفتابی

بغض، گلویم را میفشرد. لااقل پنج دقیقه بود که میخواستم حرفی بزنم. اما از ترس گریه، جرأت نمیکردم. لبم باز میشد، حرف هم زیرزبانم میدوید، اما همین که میآمدم آن را از دهان بیرون بیاورم، چیزی مثل پنجه، گلویم را میفشرد و بعد چشمانم داغ میشد سپس اشک به گوشه چشمانم فشار میآورد و همین که میخواست روی صورتم بدود، لبم را میبستم و سرم را بالا میگرفتم که اشکم نیاید و آخرسر نفس عمیقی میکشیدم تا بغض هم از توی گلویم فرار کند.
این بازی بغض و اشک، هم خودم را کلافه کرده بود و هم پسرهایم را. آنها بیشتر از من بیصبری میکردند، دلشان میخواست در این واپسین لحظههایی که از آنها خواهش کرده بودم، چند لحظه صبر کنند تا حرف آخرم را بزنم، زودتر کلامم را بشنوند و بعد به قول خودشان برای همیشه من و پدرشان را ترک کنند و از این خانه بروند. بالاخره پسربزرگم؛ پیمان که ماه قبل از خدمت سربازی آمده بود، تحملش را از دست داد و گفت:
- مادر زود باش، چی میخوای بگی؟ ما دیگه حرفی برای گفتن و شنیدن نداریم؟
من هم تمام توانم را جمع کردم و به سرعت حرفم را زدم.
- بچهها یک فرصت دیگه به من و پدرتون بدین، شاید این بار... پیمان خندید و به جای او پسر دومم؛ پیروز که سال اول دانشگاه بود، در حالی که سعی میکرد، خشم و عصبانیتش را با خنده بروز دهد، با فریاد گفت:
- فرصت! فرصت چی مادر؟ دیگه همه چیز تموم شد، شما دو نفر که من به خودم اجازه نمیدم پدر و مادر صداتون کنم، بیست سال فرصت داشتین و در این مدت، فقط به فکر خودتون بودین، حالا فرض کن که این یک فرصت رو هم دادیم، چه اتفاقی میافتد؟ هیچی! دوباره همون آش و همون کاسه! دوباره شببیداریهای شما پای میز قمار شروع میشه و پدر هم که دیگه به آخر خط رسیده هر روز باید مثل یک نشئه جلومون بنشینه و از نشئگی زیاد چرت بزنه! نه مادر، بهتره بیشتر از این، من و داداش رو عذاب ندین و اجازه بدین من و پیمان بریم دنبال زندگی خودمون و ...
حرفهای پیروز که به اینجا رسید، پیمان به علامت تایید چمدان بزرگی را که لباسهایش را داخلش ریخته بود، برداشت و خواست به طرف در خانه راه بیفتد که من بالاخره به گریه افتادم و گفتم:
- بچهها فقط یک بار دیگه به من و پدرتون فرصت بدین، از شما خواهش میکنم... بهتون التماس میکنم اینها را گفتم و از فرط گریه به هقهق افتادم. اما میدانستم که فایده ندارد. آنها تصمیم خود را گرفته بودند. همین طور هم شد. وقتی پیمان برای رفتن سری برای پیروز تکان داد، او هم دنبال سرش راه افتاد. اما هنوز به درخانه نرسیده بودند که کیومرث از گوشه اتاق پذیرایی، محل همیشگی نشستن بر سر بساط و چرت زدن بلند شد و در حالی که از فرط نشئگی چشمانش باز نمیشد، به این اتاق آمد و همین که دید پسرها دارند میروند و من در گوشه اتاق روی مبل کز کردهام، عربدهای مثل سالهای جوانیاش کشید که دیوارهای خانه لرزید و رو به پسرها کرد و گفت:
- مگه نمیبینین مادرتون داره بهتون التماس میکنه؟
و بعد رو به من کرد وگفت:
- نه پوران، تو نباید این طور بشکنی، تو همون خانم بیست سال قبل هستی که باید به همه دستور بدی! این طوری خودت رو خاکسترنشین نکن که به دو تا بچه التماس کنی و دوباره با فریاد خطاب به پسرها ادامه داد که پاتون رو از این خونه بگذارین بیرون... سر جفتون را میبرم، لااقل تا موقعی که این فرصت آخری رو به مادرتون ندادین، نمیذارم پاتون رو از اینجا بگذارین بیرون!
کیومرث اینها را گفت و به سراغ کمد لباسهایش رفت و از داخل آن، قمه دسته سفید قدیمیاش را برداشت و در حالی که از بیحالی نمیتوانست سرپا بایسته، به طرف پسرها خیز برداشت و سد راهشان ایستاد.
پیمان و پیروز به وضوح ترسیده بودند. من هم مثل آنها میدانستم که پدرشان را با یک هل دادن هم میتوانند از سر راه بردارند، اما چیزی که بود، آنها هم سالهای جوانی کیومرث را به یاد داشتند که وقتی تصمیم میگرفت کاری را انجام بدهد، حتی در اوج ناتوانی، آن کار را میکرد و حالا همان برق غیرت که سالها در چشمان مرد من و پدر بچههایم خاموش شده بود، دوباره در نگاهش دیده میشد. گویی خودش هم متوجه شد که واکنشش پسرها را تحتالشعاع قرار داده است که دوباره فریاد زد:
- من به درک، من که مرده بودن و زنده بودنم، برای هیچ کس حتی خودم فرقی نداره، ولی شما نباید دل مادرتون را بشکنین، اون زن یک بزرگزاده است...
هر دو پسرم پوزخند زدند و این تمسخر از نگاه کیومرث پنهان نماند که همچون شیر زخمی غرید و ابتدا، سرش را با تمام توان به ستون وسط اتاق کوبید و موقعی که رگه خون از لابهلای موهای رو به سفیدیاش بیرون زد فریاد کشید:
- پوزخند میزنین؟ لابد میخواین بگین زنی که هر شب تا صبح پای میز قمار نشسته و صبح تا شب هم یا خواب است یا دنبال خوشگذرانی خودشه، نمیتونه بزرگزاده باشه! آره؟ اینو میگین؟ پس بذار بهتون بگم که اگه این زن به اینجا رسیده، اگه مادرتون تبدیل به زنی شده که شماها الان بهش میخندین، تمامش تقصیر پدرتونه، تقصیر منه، ایناهاش، بیاین ببینین مادرتون کی بود؟ و آلبوم عکس قدیمی خانواده را از داخل کتابخانه برداشت و پیش روی آنها انداخت و ادامه داد پس این فرصت رو به مادرتون بدین... درسته که من بارها امتحان پس دادم، اما گناه من که به گردن مادر بیچارهتون نیست. به اون فرصت بدین بیمعرفتها... کیومرث اینها را گفت و شکست و نالید و اشک ریخت و من نیز اشک ریختم. چرا که میدانستم تمام حرفهای او درباره این که خودش مقصر این بدبختیها بوده و او مرا به این جا کشانده بود دروغ است، اتفاقا برعکس بود. آن کسی که این کاشانه را به آتش کشیده بود، من بودم!
بالاخره پسرها چمدان را زمین گذاشتند. نه از سر پذیرش موضوع، که از سراجبار و شاید هم ترحم و بعد پیمان گفت:
- باشه! مگه مامان نمیگه ده روز بهش مهلت بدیم؟ ما بیست روز مهلت میدیم، نه، یک ماه خوبه؟ ولی پدر الان قسمت میدهم، بعد از یک ماه، اگر وضع تغییری نکنه، من و پیروز رفتنی هستیم... اینها را گفت و همراه برادرش به اتاقشان رفتند و من ماندم و کیومرث، چقدر از او خجالت میکشیدم. نمیدانستم چه بگویم. شاید سالها بود که ده دقیقه هم با هم حرف مفید نزده بودیم!
بالای سرش نشستم و گفتم:
- چرا دروغ گفتی کیومرث؟ شاید تونستی بچهها را گول بزنی، اما من که خودم میدونم باعث تمام این بدبختیها من بودم. اما کیومرث که چشمانش از فرط اشک باز نمیشد، سربلند کرد و با تبسم گفت:
- این حرفها رو ولش کن پوران، مهم اینه که هیچ کس حق نداره تو رو بشکنه... تو باید همیشه بزرگ بمونی!
اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
- حالا چی؟ حالا باید چی کار کنیم؟
- از جا برخاست و به طرف بساط منقلش رفت. تکهای از موادش را برداشت و بقیه را به من داد وگفت:
- نیم ساعت بنشین تا بهت بگم باید چه کار کنی. فقط نیم ساعت تحمل کن.
و بعد مشغول شد، مثل همیشه که در دود گم میشد اما، این بار برخلاف همیشه که به فکر بساط خودم بودم، بالای سرش نشستم و اشک ریختم و یاد گذشتهها افتادم...
من دختر یک خانواده بزرگ و اصیل بودم. این طور که شجرهنامهمان نشان میداد، ما از بازماندگان ایل زند بودیم، همین وابستگی باعث شده بود که تمام طایفه برای خودشان، حسابی جداگانه باز کنند! آنها باورشان نمیشد که دیگر دوره این چیزها گذشته وکسی را به اعتبار جدش تحویل نمیگیرند، با این حال هنوز هم در فامیل ما به این مسائل اهمیت داده میشد. برای همین، موقعی که کیومرث به خواستگاریام آمد، همه او را ریشخند کردند و حتی اجازه ندادند که او حرفش را بزند.
موقعی هم که من پایم را در یک کفش کردم که: «کیومرث را دوست دارم»، مادرم همصدای پدر شد وگفت:
- بدبخت تو «زند زاده» هستی! حالا کارت به اینجا رسیده که یکه بزن محل، خواستگارت بشه؟
اما آنها اشتباه میکردند. تنها گناه کیومرث این بود که فرزند پهلوان قدیمی اسم و رسمدار بود و چون در آن محله قدیمی، همه او را هنوز به چشم «لوطی محل» میدیدند. همان چیزی که پدر خدابیامرزش بود. خود کیومرث هم در سالهای اوج جوانیاش یکی، دوبار به عنوان دفاع ازمظلوم با چند نفر درگیر شده بود و از آن روز به بعد، همه کیومرث را «یکهبزن» محل نامیدند. در حالی که این طور نبود. کیومرث قوی بود، خیلیها نیز حرفش را میخریدند، اما خودش میگفت:
- من دوست ندارم دیگران روی زور بازویم منو قبول داشته باشن. الان دیگه دوره این حرفها گذشته، من دلم میخواهد اگر کسی به من احترام میگذاره، به خاطر سواد، علم و شعورم باشه!
و این حرفها را نه در شعار که در عمل داشت و ثابت هم میکرد. به همین خاطر نیز موقعی که در دانشگاه قبول شد و زمانی که من خبرش کردم که پدر و مادرم میخواهند مرا به پسرداییام بدهند، او به خواستگاریام آمد!
کیومرث از رو نرفت. سه بار به خواستگاریام آمد و هر بار از جلوی در پسش زدند. تا این که بار آخر، موقعی که پدر تهدیدش کرد که از تو به پلیس شکایت خواهم کرد من ساک لباسهایم را برداشتم و گفتم:
- پدر اگر این کار رو بکنی و نگذاری من با کیومرث ازدواج کنم، خودم همراهش میرم!
و ماه بعد بود که عروسی باشکوه من وکیومرث برگزار شد. در همان جشن عروسی بودکه کیومرث احساس کرد از فامیل من کم دارد و گفت:
- اگه قرار باشد شب تا صبح هم کار کنم، نباید از اونا کم بیاریم! و همین کار را هم کرد همزمان با تحصیل در دانشگاه، کار هم میکرد و چرخ زندگی را میچرخاند. من اما، فقط سه ماه اول زن زندگی بودم و بعد خیلی زود یادم آمد که میتوان خوشگذرانی هم کرد. به همین دلیل با تعدادی از دخترهای تازه ازدواج کرده فامیل و تنی چند از دوستان قدیمی، دورههای دوستانه برگزار کردیم که این دورهها، کمکم و ظرف چند سال به شبنشینیهای قمار تبدیل شد.
پسر اولمان چهار ساله و پسر دوممان یک ساله بود که بالاخره صدای کیومرث درآمد.
و من گفتم:
- تو باید روز اول که آمدی خواستگاری میدونستی که من جز این، بلد نیستم زندگی کنم. حالا هم اگه نمیخوای، منو طلاق بده!
همان لحظه هم که این حرف را زدم میدانستم کیومرث این کار را نمیکنه و نکرد. اما از فردای آن روز، او نیز دنبال شبگذرانیهای خودش رفت. دنبال دوستایی که میدانستند او خوب پول درمیآورد!
۱۲ سال از زندگیمان گذشت که کیومرث، یک معتاد تمام عیار شد! حالا دیگر کارش این بود که صبحها فقط یک سری به شرکت و کارخانهاش بزند، پولها را به خانه بیاورد، نصف آن را به من بدهد تا در قمار ببازم و نصف دیگر آن را خرج خودش و دوستان و افیونش کند.
این گونه شد که زندگی ما و هر دویمان از درون پاشید، اگر چه میدیدیم که زندگیمان رو به زوال است، اما چشم بر حقیقت بستم تا مبادا به خوشیمان لطمه بخورد!
زمان گذشت و پسرها کمکم بزرگ شدند آن قدر بزرگ شدند تا فهمیدند که پدر و مادرشان چه کرمهایی هستند!
شاید هم چون از زبان دیگران میشنیدند به این حقیقت پی بردند. شاید هم تنها دو نفر دلسوز خانواده ما، خواهر و برادر کیومرث، چشم این دو جوان را به حقیقت باز کردند که:
- شما به داد زندگی برسین بچهها، پدر شما دو تا لیسانس و یک فوقلیسانس داره و مادر شما بهترین مترجم زبان فرانسه است! حالا که خودشان به فکر خود نیستند، لااقل شما به دادشان برسید! هنوز پدر و مادرتون خیلی جا دارند که از این بیراهه بیرون کشیده بشن!
و این طوری شد که پیمان و پیروز، در طول دو سال، بارها و بارها سعی کردند من و پدرشان را از وضعی که داخلش بودیم، نجات دهند که نتوانستند و بار آخر این تصمیم را گرفتند که برای همیشه بروند! و من که خودم نیز در این اواخر از این زندگی بریده بودم، التماسشان کردم که یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر به من و پدرشان فرصت دهند!...
کیومرث کارش را تمام کرد. به قول خودش آن قدر نشئه شده بود که میتوانست پشت رستم را به خاک برساند، بعد که کارش تمام شد، مرا همراه خودش به زیرزمین خانه بزرگمان برد و خودش داخل زیرزمین رفت و کلید قفل را به من داد وگفت:
- پوران، پسرها حق دارند. اگه من جای اونا بودم، این فرصت رو هم نمیدادم. حالا اگه دوست داری همه چیز دوباره شروع بشه، باید یک کار بکنی، ده، بیست روز و حداکثر یک ماه مهلتی که از پسرها گرفتیم، پشت این در بنشین و هر چی من ناله کردم و فریاد زدم و التماس کردم در رو برام باز نکن. بعد از این مدت یا سالم میام بیرون، یا جنازهام رو تحویل میگیری که از این زندگی بهتره! در این مدت، تو خودت رو هم میتوانی ترک بدی. پوران تو هم سر او میزقمار، باختی، از همه مهمتر، اعتبارت رو خراب نکن، کاری نکن که پسرها به این سادگی، من و تو را بشکنن و برن!
اینها را گفت و داخل اتاق شد و من ماندم و بزرگترین آزمون زندگیام و باور کنید که درد من از کیومرث بیشتر بود. زیرا هم باید نعرهها و فریادهای عزیزترین شخص زندگیام را بشنوم و هم یاد قمار از صد تا هروئین بدتر، آتشم میزد. بارها و بارها تصمیم گرفتم همه چیز را فراموش کنم و مثل همه بیستسال قبل به میزقمار پناه ببرم، اما هروقت که به نالههای کیومرث و چشمان امیدوار پسرها نگاه میکردم، از نو توان پیدا میکردم!
چقدر سخت بود شما نمیدانید اعتیاد به قمار، چقدر سختتر از هرگونه اعتیاد دیگر است! اما من تحمل کردم. لااقل تا امروز یک ماه و بیستوسهروز بعد از ورود کیومرث به زیرزمین تحمل کردهام!
امروز که این نامه را برایتان مینویسم، کیومرث از آن کسالت و خمودی روزهای اعتیادش بیرون آمده است. هرچند که به قول خودش «حالا حالاها کار دارم تا فکر پلید اعتیاد هم از سرم بیرون برود.» همین دیروز گفت:
- مطمئن باش اگه تو پشت میز قمار ننشینی، من هم دیگه سراغ این مواد لعنتی نمیرم... پوران، مقاومت کن! و حالا که پسرها سخت به آینده این زندگی رو به نیستی امیدوار شدهاند، همراه با کیومرث، سه نفری، صبح تا شب کنار من مینشینند و مرا به آینده امیدوار میکنند.
اما من فقط از خدا کمک میخواهم. خدا باید یاریام کند تا بتوانم این بیماری یعنی؛ اعتیاد به قمار را در وجودم از بین ببرم.
اگر موفق به این کار شوم، دوباره همه چیز ساخته میشود و اگر نتوانم و باز به روز اولم برگردم، هم کیومرث را از دست دادهام و هم پسرها را و هم زندگی را!
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست