شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

خاطرات فراموش شده


خاطرات فراموش شده

خیلی وقت بود که ندیده بودمش تا نشست شروع کرد به گلایه

خیلی وقت بود که ندیده بودمش. تا نشست شروع کرد به گلایه.

- نباید یک تلفن به من بکنی؟ ناسلامتی ما سال‌هاست که با هم دوست هستیم.

سبد میوه و سینی چای را روی میز گذاشتم و لب‌خندی زدم. گوشه‌ی لبش کج شد و با دل‌خوری نگاهم کرد. بچه در بغلش دست و پا می‌زد. گفتم :

- حق داری. اما من نمی‌دانم چه بگویم.

و نشستم روی صندلی. بچه را به سینه‌اش چسباند :

- خوب من دیگر به این اخلاق‌های تو عادت دارم. یک وقتی می‌روی و گم و گور می‌شوی؛ نه جواب تلفن‌ها را می‌دهی و نه خودت تلفن می‌کنی. همیشه هم بهانه‌های خوبی در آستین داری.

با نوک انگشت فنجان چای را به طرفش هل دادم و گفتم:

- اسم این جوجه را چی گذاشتی؟

- صبورا

و وقتی این را می‌گفت هیچ نشانی از رنجش لحظه‌ی قبل در چشم‌های عسلی کشیده‌اش نبود. ظرف خرما را جلوِش گرفتم یکی برداشت و پرسید:

- حالا کدام گوری بوده‌ای؟

ظرف را روی میز گذاشتم و فنجانم را برداشتم.

- همین دور و برها.

- آها! گرفتار این کاغذپاره‌ها که این همه سال سیاهشان می‌کنی و هنوز هم هیچ پخی نشده‌ای.

بچه سینه‌اش را رها کرد و انگار به حرف‌های ما گوش بدهد سرش را چرخاند و چشم‌های سیاه براقش را به من دوخت :

- چقدر شبیه باباشه پدر سوخته.

انگار نشنید.

- نگفتی این سه ماه چه غلطی می‌کردی.

- روی رمانم کار می کردم.

پشت چشمی نازک کرد و گفت :

- خوبه تو‌ هم. حالا نوشتی‌ش؟

- دادمش به ناشر.

- خوب شکر. پس خلاص؟

- اوهوم.

بچه را روی میز نشاند. چایش را خورد و فنجان خالی را به طرفم گرفت، آن‌را از دستش گرفتم و بلند شدم. شعله‌ی زیر کتری زیاد بود و آب داخل آن با سر و صدا می‌جوشید. قوری را برداشتم، صورت صبورا توی آب جوش مچاله شده بود و چشم‌هاش وغ‌زده و سرخ بود؛ صدای جیغش که بلند شد قوری از دستم رها شد روی زمین؛ خودم را یک قدم عقب کشیدم و تکه‌های چینی سرخ و سفید با گل‌های طلایی و نارنجی، پخش شد روی سرامیک‌ها. سرم را برگرداندم و دیدم ، زل زده‌ به صورت بچه، دارد گونه‌‌اش را نوازش می‌‌کند؛ انگار ندیده‌بود قوری از دستم افتاده :

- مادرم همیشه می‌گوید با داشتن دوستی مثل تو، خیالش از بابت من توی این شهر بی در و پیکر راحت است. طفلی نمی‌داند که ماه‌ها می‌آیند و می‌روند و دریغ از یک تلفن.

نشستم رو به رویش روی صندلی. کف دست‌هایم خیس عرق بود، آن ها را روی دامنم کشیدم و گفتم :

- از شوهرت چه خبر؟

- گمونم مرده!

هسته‌ی خرما را جدا کردم. بچه دست‌هایش را به هم می‌زد و می‌خندید.

- راستی، هیچ خبری اَزش نداری؟

- نه!

گوشت خرما را بین انگشتانم له کردم و آرام مالیدم روی لب‌های بچه.

- چند وقته؟

- از همان وقتی که تو گم و گور شدی؛ از زمین و آسمان برایم رحمت باریده.

- خیلی خوب! تو حق داری. بگو من چه‌کار بکنم؟

آهی کشید و صورتش را میان دست‌ها پنهان کرد.

بچه را از روی میز بلند کردم و بغل گرفتم. بعد با دست آزادم شانه‌های لاغرش را مالش دادم. شانه‌ها زیر انگشتانم می‌لرزید. از جا دستمالی برگی بیرون کشید و فین محکمی توی آن کرد و گفت :

- به برادر و خواهرهایش زنگ زدم. گفتم مدتی است که ما را به حال خودمان رها کرده و رفته. برادرش قول داد سری به من بزند. اما انگار برایشان مهم نیست. خیال می‌کنند به‌خاطر پول به‌اشان خبر دادم.

بچه دسته‌ای از مویم را لای انگشت‌هایش گرفت و کشید. رشته‌های مو را آزاد کردم و گفتم :

- خانه را تحویل بده و مدتی با من زندگی کن.

- نه نه! نمی‌توانم مزاحم تو باشم. تو باید قصه‌هایت را بنویسی.

کنایه‌اش را نشنیده گرفتم و گفتم :

- تنها اتاق خانه را می‌دهم به تو و این کوچولو. البته خیلی کوچک است اما اشکالی ندارد. میز تحریرم را همین‌جا می‌گذارم، توی سالن. فقط…

با بی اعتمادی نگاهم کرد. لب‌خندی زدم. و ادامه دادم:

- من شب‌ها تا صبح بیدارم. و روزها تا ظهر می‌خوابم.

چیزی نگفت. صبورا را در بغلش گذاشتم و گفتم:

- من الان بر می‌گردم.

بچه را گرفت و داشت نگاهم می‌کردم که به سمت درب آپارتمان رفتم و با عجله سوار آسانسور شدم و بعد در طبقه‌‌ی اول زیر زمین پیاده شدم.

بوی نم کهنه‌ای توی دماغم می‌زد. همه جا تاریک بود. سعی کردم کلید برق را پیدا کنم. صدای خره‌ی گربه‌ای از جایی در ته تاریکی‌ راهرو می‌آمد. دستم را روی دیوار حرکت دادم و از ته مانده نوری که از راه پله‌های انتهای راه‌رو و از توی کابین آسانسور به بیرون می‌تابید نهایت استفاده را کردم و اولین کلید برقی که زیر انگشتانم آمد را فشار دادم. یکی از لامپ‌ها روشن شد. به سمت انباری رفتم و از بین دسته کلیدها دنبال کلید انباری می‌گشتم که احساس کردم صدایی می‌آید. سرم را چرخاندم. صدا، شبیه کشیده شدن برگی بر کف آسفالت بود. اما نه کف آنجا آسفالت بود و نه از برگ خشک خبری بود. درب انباری را باز کردم؛ و کلید برق را زدم. ته انباری، جایی که حدس می‌زدم باید صندلی مخصوص کودک را گذاشته باشم، خوب گشتم. زیرکارتون‌های بزرگ تلوزیون و ضبط صوت و چند کارتن دیگر که یادم نبود برای چه بودند، چشمم به پایه‌های آبی رنگ صندلی افتاد. با سختی سعی کردم آن را بیرون بکشم. عرق می‌ریختم و دستم درد گرفته بود. صندلی را که بیرون کشیدم، یک خرس قهوه‌ای کاموایی‌ هم بیرون افتاد؛ خرس دهان بزرگ خندانی داشت، با چشم‌های شیشه‌ای کهربایی رنگ. به‌اش می‌گفت «مو مو». وقتی غذا می‌خورد، قاشق پر از غذایش را محکم روی دهان خرس بدبخت فشار می‌داد. شب‌ها موقع خواب خرس را بغل می‌کرد و به خودش می‌چسباند. از روی زمین برش داشتم و گذاشتمش روی صندلی و هردو را با هم بلند کردم و درب انباری را قفل زدم. باز صدای خش خش را شنیدم؛ حالا انگار کسی داشت از توی کیسه‌ی مشمایی چیزی برمی‌داشت و یا چیزی درونش می‌ریخت. چراغ هیچ‌کدام از انباری‌ها روشن نبود. صندلی را تا جلوی در آسانسور کشیدم در را باز کردم و با عجله آن‌را توی آسانسور هل دادم. خرس افتاد روی زمین. دو لا شدم تا برش دارم. گفت : «هیچ آدم عاقلی خاطرات فراموش شده‌اش را از ته انبای بیرون نمی‌کشد.» خرس را برداشتم و سریع قامتم را راست کردم. یک‌دفعه نفس گرمش که بوی تند دارچین می‌داد به صورتم خورد. زبانم بند آمده بود. چشم‌های گرد و کهربایی‌اش را به من دوخته بود و انگار گوشه‌ی راست سبیل بورش کمی جمبید. زبانم سنگین و گلویم خشک بود. یک قطره عرق از روی پیشانی‌ام لیز خورد و رفت توی چشمم. چشمم سوخت. نور مهتابی از توی آسانسور روی موهای قهوه‌ای‌اش افتاده بود. خرس را به سینه چسباندم و خودم را توی آسانسور انداختم و در حالی‌که قلبم به شدت می‌زد شماره‌ای را فشار دادم. نگاهی به صندلی کردم و بعد به خرس کاموایی قهوه‌ای. چشم‌های خرس، شیشه‌ای و مات بود. آن‌را دایه بافته بود. گفته بود بچه‌ها از اینجور چیزها دوست دارند. آسانسور همین‌طور بالا می‌رفت. به صفحه‌ی عددها نگاه کردم. چیزی رویش نبود آسانسور یک‌دفعه ایستاد و من سریع خود را با صندلی و خرس عروسکی به بیرون انداختم. جلوی درب آپارتمانم یک جفت کفش مردانه‌ی سیاه و واکس خورده بود. با تردید کلید را در قفل چرخاندم و وارد شدم. صندلی را تا جلوی میز آوردم. با صدای بلند گفتم :

- این‌هم صندلی برای صبورا کوچولو.

جز انعکاس صدای خودم، هیچ صدایی نمی‌آمد. یاد کفش‌های مردانه‌ی جلوی در افتادم. به سمتِ اتاقِ خواب رفتم. آرام نزدیک شدم. گوش تیز کردم، حتی صدای نفس‌های خودم را می‌شنیدم بعد با صدای بلند صدایشان کردم. کسی نبود. توی اتاق یک تخت‌خواب فنری بود با یک میز تحریر چوبی. به کاغذهای سفید روی میز نگاه کردم و از اتاق بیرون آمدم. به سالن برگشتم. و سریع به سمت در آپارتمان رفتم و آنرا باز کردم. جلوی در روی پادری نمدی را نگاه کردم؛ اثری از کفش‌های سیاه نبود. صدای خش خش را دوباره شنیدم. به داخل سالن برگشتم و چشمم به میز افتاد : دو فنجان چای دست نخورده و یک سبد پر از سیب‌های زرد و سرخ، با یک ظرف خرما آن‌جا بود؛ صندلی آبی رنگ کوچک، بین دو صندلی دیگر قرار گرفته بود.

پرده را کنار زدم، کنار حوض، نزدیک پاشویه دیگ بزرگ روی تک شعله می‌جوشید. کسی لگن‌های برنج خیس داده را کنار آن روی زمین می‌چید؛ صبورا روی لبه‌ی پاشویه ایستاده بود و نگاهش به تنها سیب مانده روی درخت بود. فریاد زدم : ‌بیا کنار. اما صدایی از گلویم در نیامد. صدا واخورد و رفت ته گلو. رو نوک پنجه بلند شده بود و با سر انگشت به سیب زرد کوچک تلنگر می‌زد. از روی دیگ بخار بلند می‌شد؛ دستم را روی گلویم گذاشتم و گونه‌ام را به شیشه چسباندم. سیب افتاد توی دیگ. و دوباره کسی گفت : «هیچ آدم عاقلی خاطرات فراموش شده‌اش را از ته انباری بیرون نمی‌کشد.»

از لای پنجره‌ی باز، باد نمناکی تو زد و گوشه‌ی پرده را به هوا داد. بوی خاک و نم باران توی اتاق پر شد. باران ریز و تند شروع به باریدن کرد. صدای برخورد دانه‌های کوچکش را روی شیشه‌ی پنجره می‌شنیدم.

داستانی از فرشته نوبخت