چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

حکایت و پند


حکایت و پند

من در ظاهر خود را نصرانی معرفی می کنم و در میان آنها می روم و کم کم پیشوای آنها می شوم و یکایک آنها را شناسایی می کنم سپس اختلاف در میان آنها ایجاد می کنم و خودشان را به جان خودشان می افکنم و به این ترتیب, تیغ تو را نسبت به آنها بران تر کرده و آنها را از درون از هم می پاشم

۱) بت نفس

شاه یهودی، که کمر به قتل نصرانیان بسته بود، وزیری داشت بسیار نیرنگباز، او به شاه پیشنهاد کرد و گفت:

"نصرانیان دین خود را می پوشانند و در نتیجه از تیغ تو جان سالم به در می برند.

من در ظاهر خود را نصرانی معرفی می کنم و در میان آنها می روم و کم کم پیشوای آنها می شوم و یکایک آنها را شناسایی می کنم. سپس اختلاف در میان آنها ایجاد می کنم و خودشان را به جان خودشان می افکنم و به این ترتیب، تیغ تو را نسبت به آنها بران تر کرده و آنها را از درون از هم می پاشم.

آن زمان وقتی که بر آنها حمله کردی قطعا و سریعا آنها را تار و مار خواهی کرد، مشروط بر این که انگشتان و بینی و گوش مرا بشکافی و مرا به دار آویزان کنی، تا همه ی مسیحیان تصور کنند که من به جرم مسیحی بودن این گونه شکنجه شده ام...."

شاه پیشنهاد وزیر را اجرا کرد و وزیر با این گونه تزویر به میان مسیحیان رفت و مسیحیان نیز او را به عنوان مجاهد صبوری که در راه دین مسیح صدمه بسیار دیده است، پناه دادند و به گردش اجتماع کردند و از هر سو به سوی او آمدند و او شش سال این گونه در میان آنها ماند. اودارای موقعیت بسیار عظیمی شد و کم کم از نفوذ خود و از زور و زر و تزویر سوءاستفاده کرده و بذر اختلاف را در دلها کاشت؛ به این ترتیب که آنها را گروه گروه کرد و برای هر گروهی امیری گذارد، او در خفا به هر امیری حکم جانشینی خود را داد و بعد آنها با پیروانشان در برابر هم جبهه گیری نمودند.

خون روان شد همچو سیل از چپ و راست

کوه کوه اندر هوا زین، گرد خاست

آری این است نتیجه ی اختلاف و تفرقه که دشمن به کاربرد و مسیحیان را تار و مار ساخت:

منبسط بودیم و یک جوهر همه

بی سر و بی پا بودیم، آن سر همه

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی همچو آب

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد چون سایه های گنگره

کنگره ویران کنید از منجنیق

تا رود فرق از میان این فریق

تا این که درباره ی نتایج شوم اختلاف گوید:

تخم های فتنه ها کوکشته بود

آفت سرهای ایشان گشته بود

جان بی معنی در این تن بی خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود با قیمت است

چون برون شد سوختن را آلت است

۲) کشتی رانی مگس

مگس بر پر کاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی

می راند و می گفت من علم دریانوردی و کشتی رانی را خوانده ام. در این کار بسیار تفکر کرده ام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی می رانم. او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی می راند آن ادرار، دریای بی ساحل به نظرش می آمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ، زیرا آگاهی و بینش او اندک بود. جهان هر کس به اندازه ی ذهن و بینش اوست. آدم مغرور و کج اندیش مانند این مگس است و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه.

۳) پیرزن و آرایش صورت

پیرزنی ۹۰ ساله که صورتش زرد و مانند سفره ی کهنه پر چین و چروک بود، دندانهایش ریخته بود قدش مانند کمان خمیده و حواسش از کار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شکار شوهر علاقه ی فراوان داشت. همسایه ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش کند، سرخاب بر رویش می مالید اما از بس صورتش چین وچروک داشت، صاف نمی شد. برای اینکه چین و چروک ها را صاف کند، نقشهای زیبای وسط آیه ها و صفحات قرآن را می برید و بر صورتش می چسباند و روی آن سرخاب می مالید اما همینکه چادر بر سر می گذاشت که برود نقشها از صورتش باز می شد و می افتاد باز دوباره آنها را می چسباند. چندین بار این چنین کرد و باز تذهیبهای قرآن از صورتش کنده می شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای فاحشه ی خشک ناشایست! من که به حیله گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می کنی تو خودت از صد ابلیس مکارتری، تو ورقهای قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی، اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد.

مولوی با استفاده از این داستان می گوید:"ای مردم دغلکار! تا کی سخنان خدا را به دروغ بر خود

می بندید. دل خود را صاف کنید تا این سخنان بر دل شما بنشیند و دلهایتان را پر نشاط و زیبا کند."

۴) حکایت عقاب ها و سمندران

عقابی تیز چنگ بر دو سمندر حمله آورد، یکی را کشت و دیگری را زخمی ساخت. سمندرها از ماجرا با خبر شدند و برای انتقام به عقاب حمله و او را زخمی کردند. عقاب به سایر عقاب ها شکایت برد و آنها بعد از مشورت، تصمیم گرفتند سمندرها را در آتش بیفکنند و نابود کنند.آتشی سهمگین بر افروختند و سمندرها را در آن انداختند. آنها در آتش خوشحال شده و شادمانی کردند. عقاب ها هم از کار خود و پندار خویش، پشیمان شدند.

۵) حکایت شغال نیلی

شغالی که عادت داشت شبها مخفیانه از ظروف مردم تغذیه کند و سر در آنها فرو برد. شبی به خم رنگرزی افتاد و رنگش به کلی تغییر کرد و نیلی شد. نزد حیوانات دیگر آمد و آنها از دیدن این موجود عجیب در شگفت شدند. شغال از این فرصت استفاده کرد و همه را به اطاعت از خود وا داشت و حتی درندگان و شیرها و پلنگ ها هم در متابعت او در آمدند. برای اینکه رازش آشکار نشود حیوانات قوی تر را در مراتب پست تر قرار داد و همجنسان را منزلت بخشید و کسی مجال اعتراض نداشت. شغال روزی در میان همجنسان آواز سر داد و رازش آشکار شد اما آن را از دیگر حیوانات مخفی نگه داشت تا اینکه روزی سرانجام حیوانات نزدیک آمده و فهمیدند او شغال است. شغال از آن سرزمین تبعید شد و همجنسان اش او را به سبب اشتباه و ترک احتیاط، ملامت کردند.

۶) دایره امن

حضرت هود مدت ها قوم خود را به سوی خدا دعوت کرد، ولی آن قوم از دستورات خود سرپیچی نموده و سرانجام مستحق عذاب الهی گشتند. خداوند(هفت شب و هشت روز) باد سرکش و بسیار تندی بر آنها مسلط کرد. حضرت هود به دور افرادی که ایمان آورده بودند خط و دایره ای کشید و به آنها فرمود:«هشت روز در میان این دایره ها بمانید و اعضای متلاشی شده تبهکاران را در بیرون از دایره تماشا کنید. طوفان سرکش به آنان که در داخل دایره بودند کوچکترین آسیبی نرساند بلکه نسیم روح افزایی برای آنها بود. ولی جسد کافران در هوا گاهی با سنگ برخورد می کرد و گاهی طوفان آنچنان بدن آنها را به یکدیگر می زد که استخوانهایشان مانند دانه های خشخاش ریز ریز به زمین ریخت.

برهوا بردی فکندی بر حجر

تا دریدی عظم و لحم از یکدیگر

یک گره را به هوا برهم زدی

تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی

چنان که شیبان راعی وقتی می خواست روز جمعه از صحرا به شهر برای شرکت در نماز جمعه بیاید به دور گله گوسفندان دایره ای می کشید. این دایره به گونه آی بود که گوسفندان از آن بیرون نمی آمدند و گرگها قدرت رفتن به داخل دایره را نداشتند:

همچو آن شیبان که گرگ عنبید

وقت جمعه بر رعا خط می کشید

تا برون ناید از آن خط گوسفند

نی در آید گرگ و دزد با گزند

آری آن چوپان عارف با این که دارای مقام نبوت نبود اما بر اثر پاکی و تذهیب نفس دارای کرامتی همچون معجزه هود شد، حرص گرگ (برای دریدن گوسفند) و حرص گوسفند (برای چریدن در بیابان) مانند آن باد سرکشی است که بر قوم یهود نازل شد و آن خط دایره مرز کنترل افراد با ایمان(از طغیان هوای نفس) است. همان گونه که طوفان هود نسیمی روح افزا برای مومنان عارف است:

باد حرص گرگ و حرص گوسپند

دایره مرد خدا را بود بند

همچنین باد اجل با عارفان

نرم خوش همچون نسیم بوستان

۷) فیل در تاریکی

شهری بود که مردمش اصلا فیل ندیده بودند. از هند فیلی آوردند و به خانه ی تاریکی بردند ومردم را به تماشای آن دعوت کردند. مردم در آن تاریکی نمی توانستند فیل را با چشم ببینند. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند. کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله ی بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛گفت:«فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت:فیل مثل ستون است و کسی دیگر بر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است. آنها وقتی نام فیل را می شنیدند هر کدام گمان می کردند که فیل همان است که تصور کرده اند فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی می بود، اختلاف سخنان آنان از بین رفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست، ناقص و نارسا است. نمی توان همه چیز را با حس و عقل شناخت.

۸) خبرداران

شبی با یزید بسطامی از شهر بیرون شد و دهر را خالی از خلق بدید. مهتاب و آسمان پر ستاره شیخ را به وجد آورده بود و در تفکر به لطف الهی بود. شورشی در دلش پدیدی آمده بود و گفت یا رب چنین رفعتی که در درگاه تست پس چرا آنجا را از مشتاقان خالی می بینم. هاتفش گفت: ای حیران، به درگاه ما هر بی خبری را راه ندهند. عزت این چنین اقتضا می کند که هر غافلی نتواند به حریم ما وارد آید.

۹) خون دل

پادشاه نیکو شیوه ای بود.روزی به یکی از چاکرانش میوه ای داد. آن غلام میوه را به شیرینی می خورد. گویی که از آن نیکوتر و خوشتر طعامی نیست. پادشاه چون آن گونه خوردن غلام را دید از آن میوه هوس کرد و گفت: نیم نیز به من ده. چون شاه ذره ای از آن میوه چشید از تلخی آن میوه ابروان درهم کشید و پرسید: این چنین میوه تلخی را چگونه به این شیرینی خوردی؟ غلام پاسخ داد: ای شهریار من از دست تو تحفه بی شمار دیده ام و حال چون به یک تلخی برنجم و آن را باز پس دهم. این سرا، سرای الم است و دل خوشی این جهان درد است و غم با هر لقمه ای خون دلی سزا است اگر در راه او رنجی رسد و تلخی ای.

۱۰) حکایت زاغ و مار

زاغی بالای درختی لانه داشت. هر گاه تخم می گذاشت و جوجه هایش به دنیا می آمد. مار آنها را می خورد. زاغ سخت دلتنگ بود و قصد کرد به مار حمله کند و چشمانش را بیرون آورد. شغال نزد زاغ رفت و او را از این کار باز داشت. بعد به او تدبیری آموخت: زاغ نزدیک خانه ی مردمان رفت. رختی از طناب برگرفت و به سوی سوراخ مار رفت. آن را بر زمین افکند. مردم به دنبال روان شدند و مار را دیدند و کشتند. زاغ آسوده شد.

۱۱) حکایت سه ماهی و صیادان

سه ماهی در آبگیری امن زندگی می کردند. روزی ۲ صیاد از آن ناحیه گذشتند و با هم درباره ی صید ماهیان برکه، حرف زدند. ماهیان این سخن را شنیدند. ماهی دوراندیش با سرعت تمام، خلاف جهت آب حرکت کرد و خود را به رودخانه رساند. دو صیاد رسیدند و دو طرف آبگیر را بستند. ماهی دیگر، خود را به مردن زد و روی آب آمد صیاد او را به گمان اینکه مرده، گرفت و بیرون انداخت او هم داخل جوی آب افتاد و زنده ماند. ماهی سوم که غفلت کرد، سرگردان، و مدهوش ماند و چپ و راست می رفت تا گرفتار شد.

۱۲) حکایت موش و گربه

موشی در همسایگی گربه ای خانه داشت. روزی گربه به دام صیادان افتاد. موش که به طلب طعمه بیرون آمده بود، گربه را در دام دید. ابتدا شادمان شد اما وقتی راسویی را در کمین خود دید، و جغدی را که از بالای درخت قصد او کرده، تصمیم گرفت با گربه مصالحه کند. نزدیک گربه رفت و از اوضاع، با خبرش کرد. راسو و جغد که دوستی موش و گربه را دیدند، ناامید شدند و رفتند. موش بندهای گربه را جز یکی برید و تنها زمانی که صیاد آمد، آن یکی بند را قطع کرد. گربه، وحشت زده شد و گریخت و موش هم فرار کرد. فردا،بازگربه نزد موش رفت تا دوستی شان را تجدید کند اما موش پندی گفت و دلایلی آورد مبنی بر اینکه دشمنی بین آنها، ذاتی است و هیچ دوستی به وجود نخواهد آمد.

۱۳) حکایت مرد و مرغ و بوزینگان

جماعتی از بوزینگان در کوهی بودند. از سرما رنجور شدند. که ناگاه، کرم شب تابی دیدند، گمان بردند آتشی است هیزم بر آن نهاد و دمیدند! مرغی روی درخت بودکه بانگ می زد: آن آتش نیست ولی بوزینگان التفات نمی کردند. مردی رسید و مرغ را گفت: رنج مبر که به تو توجهی نمی کنند، مرغ سخن وی را گوش حکایت نکرد از درخت فرود آمد تا بوزینگان را راهنمایی کند، او را گرفتند و سرش را جدا کردند.

۱۴) موشی که مهار شتر را می کشید

موشی، مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانک لحظه ای خوش باشد. موش مهار را می کشید و شتر می آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوان بزرگی هستم و شتر با این عظمت را می کشم. رفتند تا به کنار رودخانه ای رسیدند، پر آب ، که شیر و گرگ از آن نمی توانستند عبور کنند. موش بر جای خشک شد، شتر گفت: چرا ایستاده ای؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو. تو پیشوای من هستی ؟ برو. موش گفت: آب زیاد و خطرناک است. می ترسم غرق شوم. شتر گفت: بگذار ببینم اندازه ی آب چقدر است؟ موش کنار رفت و. شتر پایش را در آب گذاشت.آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادان کور چرا می ترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست. موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل ؟؟ از زانو تا به زانو فرق ها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست صدها متر بالاتر از سر من است، شتر گفت: دیگر بی ادبی و گستاخی نکنی. با دوستان هم قد خودت شوخی کن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین کاری نمی کنم توبه کردم. تو به خاطر خدا مرا یاری کن واز آب عبور ده. شتر مهربانی کرد و گفت بیا بر کوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.

۱۵) تردید

بایزید چون به حج رفتی به تنها رفتن بود. روزی در بیابان کسی را دید که در سبک رفتن ذوقی درو می آمد که با او همراه شود. مردد بود که همراهی او اختیار کند یا تنهایی که آن شخص رو واپس کرد و گفت: سخت تحقیق کن تا منت قبول می کنم به همراهی و گام تیز کرد و برفت.

۱۶) بلبل و باز

بلبلی به باز شکایت کرد که چرا من با این آواز خوش، از سوی کسی محترم داشته نمی شوم و خوراکم چند کرم خاکی بیش نیست؟ اما تو در ساعد شاهان جای داری ودل کبک می خوری!

باز جواب داد: از آن رو که من صدها کار صورت می دهم و یکی را فاش نمی کنم ولی تو یک کار نکرده، هزاران بار می گویی.

۱۷) تازه مسلمان

دو همسایه که یکی مسلمان و دیگری نصرانی بود گاهی با هم راجع به اسلام سخن می گفتند. مسلمان که مرد عابد و متدینی بود آنقدر از اسلام توصیف و تعریف کرد که همسایه ی نصرانی اش به اسلام متمایل شد و قبول اسلام کرد.

شب فرار رسید هنگام سحر بود که نصرانی تازه مسلمان دید در خانه اش را می کوبند. متحیر و نگران پرسید: کیستی؟

از پشت در صدا بلند شد:من فلان شخصم، و خودش را معرفی کرد. همان همسایه ی مسلمانش بود که به دست او به اسلام تشرف حاصل کرده بود.

-در این وقت شب چکار داری؟

-زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش که برویم مسجد برای نماز.

تازه مسلمان برای اولین بار در عمر خویش وضو گرفت و به دنبال رفیق مسلمان روانه ی مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خیلی باقی بود. موقع نافله ی شب صبح رسید. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقیب بودند که هوا کاملا روشن شد. تازه مسلمان حرکت کرد که برود به منزلش، رفیقش گفت:

-کجا می روی؟

-می خواهم برگردم به خانه ام. فریضه ی صبح را که خواندیم دیگر کاری نداریم.

-مدت کمی صبر کن و تعقیب نماز را بخوان تا خورشید طلوع کند.

-بسیار خوب

تازه مسلمان نشست و آنقدر ذکر خدا کرد تا خورشید دمید. برخاست که برود، رفیق مسلمان قرآنی به او داد و گفت: فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشید بالا بیاید، و من توصیه می کنم که امروز نیت روزه کن، نمی دانی روزه چقدر ثواب و فضیلت دارد!..

کم کم نزدیک ظهر شد. گفت: صبر کن، چیزی به ظهر نمانده، نماز ظهر را در مسجد بخوان، نماز ظهر خوانده شد.به او گفت: صبر کن، طولی نمی کشد که وقت فضیلت نماز عصر می رسد، آن را هم در وقت فضیلتش بخوانیم. بعد از خواندن نماز عصر گفت: چیزی از روز نمانده. او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید. تازه مسلمان بعد از نماز عصر گفت: چیزی از روز نمانده. او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسید. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حرکت کرد که برود افطار کند. رفیق مسلمانش گفت: یک نماز بیشتر باقی نمانده وآن نماز عشاء است. صبرکن تا حدود یک ساعت از شب گذشته. وقت نماز عشاء وقت فضیلت رسید و نماز عشاء هم خوانده شد. تازه مسلمان حرکت کرد و رفت.

شب دوم هنگام سحر بود که باز صدای در را شنید که می کوبند پرسید: کیست؟

-من فلان شخص همسایه ات هستم. زود وضو بگیر و جامه ات را بپوش که به اتفاق هم به مسجد برویم.

-من همان دیشب که از مسجد برگشتم، از این دین استعفا کردم. برو یک آدم بیکارتر از من پیدا کن که کاری نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذارند. من آدمی فقیر و عیالمندم. باید دنبال کارو کسب روزی بروم.

امام صادق بعد از اینکه این حکایت را برای اصحاب و یاران خود نقل کرد. فرمود: به این ترتیب آن مردعابد سختگیر، بیچاره ای را که وارد اسلام کرده بود خودش از اسلام بیرون کرد. بنابراین شما همیشه متوجه این حقیقت باشید که بر مردم تنگ نگیرید. اندازه و طاقت و توانایی مردم را در نظر بگیرید. تا می توانید کاری کنید که مردم متمایل به دین شوند و فراری نشوند. آیا نمی دانید که روش سیاست اموی بر سختگیری و عنف و شدت است ولی راه و روش ما بر نرمی ومدارا وحسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست.

۱۸) غزالی و راهزنان

وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز وسواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل ودرس خواندن به نیشابور می آمدند. غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود. و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود وخوشه هایی که چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد. آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست داشت.

بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب کرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد.

ازقضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلوی قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یکی یکی جمع کردند.

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همینکه دست دزدان به طرف توبره رفت، غزالی به التماس و زاری کرد و گفت: غیر از این، هر چه دارم ببرید واین یکی را به من واگذارید.

دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند، جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.

گفتند: اینها چیست و به چه درد می خورد؟

غزالی گفت: هر چه هست به درد شما نمی خورد ولی به درد من می خورد.

-به چه درد تو می خورد؟

-اینها ثمره ی چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.

-راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟

-بلی.

-علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فکری به حال خود بکن.

این گفته ی ساده ی عامیانه، تکانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خودرا با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.

غزالی می گوید: من بهترین پندها را که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.

۱۹) هشام و فرزدق

هشام بن عبدالملک با آنکه مقام ولایت عهدی داشت و آن روزگار یعنی دهه ی اول قرن دوم هجری از اوقاتی بود که حکومت اموی به اوج قدرت خود رسیده بود. هر چه خواست بعد از طواف کعبه خود را به حجرالاسود برساند و با دست خودآن را لمس کند میسر نشد. مردم همه یک نوع جامه ی ساده که جامه ی احرام بود پوشیده بودند. یک نوع سخن که ذکر خدا بود به زبان داشتند، یک نوع عمل می کردند، چنان در احساسات پاک خود غرق بودند که نمی توانستند درباره ی شخصیت دنیایی هشام و مقام اجتماعی او بیندیشند . افراد و اشخاصی که او از شام با خود آورده بود تا از حرمت و حشمت او را حفظ کنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوی عمل حج ناچیز به نظر می رسیدند.

هشام هر چه کرد خود را به حجرالاسود برساند و طبق آداب حج آن را لمس کند به علت کثرت و ازدحام مردم میسر نشد. ناچار برگشت و در جای بلندی برایش کرسی گذاشتند. او از بالای آن کرسی به تماشای جمعیت پرداخت . شامیانی که همراهش آمده بودند دورش را گرفتند . آنها نیز به تماشای منظره پر ازدحام جمعیت پرداختند.

در این میان مردی ظاهر شد در سیمای پرهیزکاران.او نیز مانند همه یک جامه ی ساده بیشتر به تن نداشت. آثار عبادت و بندگی خدا بر چهره اش نمودار بود.اول رفت و به دور کعبه طواف کرد. بعد با قیافه ای آرام و قدمهایی مطمئن به طرف حجرالاسود آمد. جمعیت با همه ی ازدحامی که بود، همینکه او را دیدند فورا کوچه دادند واو خود را به حجرالاسود نزدیک ساخت. شامیان که ا ین منظره را دیدند و قبلا دیده بودند که مقام ولایت عهد با آن اهمیت و طمطراق موفق نشده بود که خود را به حجرالاسود نزدیک کند، چشمهایشان خیره شد و غرق در تعجب گشتند. یکی از آنها از خود هشام پرسید: این شخص کیست؟ هشام با آنکه کاملا می شناخت که این شخص علی بن الحسین زین العابدین است، خود را به ناشناسی زد و گفت: نمی شناسم.

در این هنگام چه کسی بود. از ترس هشام که از شمشیرش خون می چکید.جرات به خود داده اورامعرفی کند؟! ولی در همین وقت همام بن غالب معروف به فرزدق شاعر زبردست و توانای عرب، با آنکه به واسطه ی کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر می بایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا گفت: لکن من او را می شناسم و به معرفی ساده قناعت نکرد، برروی بلندی ایستاد قصیده ای غرا که از شاهکارهای ادبیات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هیجان که روح شاعر مثل دریا موج بزند می تواند چنان سخنی ابداع شود.بالبدیهه سرود و انشاء کرد. در ضمن اشعارش چنین گفت:

این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را می شناسند، این کعبه او را می شناسد. زمین حرم وزمین خارج حرم او را می شناسند.

این ، فرزند بهترین بندگان خداست، این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه ی مشهور.

اینکه تو می گویی او را نمی شناسم، زیانی به او نمی رساند. اگر تو یک نفر فرضا نشناسی، عرب و عجم او را می شناسند.

هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان، از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در عسفان بین مکه و مدینه زندانی کردند. ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث که در نتیجه ی شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد، نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن، و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد.

علی بن الحسین علیه السلام مبلغی پول برای فرزدق که راه درآمدش بسته شده بود به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد وگفت: من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم. بار دوم علی بن الحسین آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که: خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد. تو اگر این کمک را بپذیری به اجرا و پاداش تو در نزد خدا زیان نمی رساند. و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد . .فرزدق هم پذیرفت

● "کلام بزرگان"

۱) کلام رسول الله به نقل از امیر المومنین علی (ع)

هرگز ملتی منزه و قابل احترام نخواهد شد مگر اینکه به پایه‌ای برسد که حق ضعیف از قوی باز ستانده شود بدون آنکه زبان ضعیف در مقابل قوی به لکنت بیفتد.

۲) از نبی اکرم به حضرت علی (ع)

ای علی بدترین مردم کسی است که مردم از ترس و بیم ضرر به وی احترام کنند.

۳) پند پیامبر(ص) به ابن مسعود

ای پسر مسعود مثل اینها چون "خرزهره" است که رنگش زیبا و مزه‌اش تلخ است. سخنانشان زیباست و اعمالشان بیماری شفا ناپذیر می‌باشد"آیا در قرآن نمی‌اندیشند یا بر دلهایشان قفل است؟"

ای پسر مسعود با جزم و یقین مگو، مگر چیزی را که دیده یا شنیده‌ای که می‌فرماید: "چیزی را که به آن علم نداری نگو که گوش و چشم و دل همگی مورد بازخواست خواهند بود". و می‌فرماید:

" شهادت های ایشان نوشته خواهد شد و مورد بازخواست قرار خواهند گرفت". و می‌فرماید:" وقتی مردم با هم ملاقات کنند، و از راست و چپ آدمی بنشینند. هیچ سخنی مگویند مگر آنکه رقیب و عتید آن را ضبط کنند" و می‌فرماید:" من از رگ گردن به انسان نزدیک ترم"

ای پسر مسعود از آنان مباش که مردم را به خیر و خوبی دعوت و راهنمایی می‌کنند و خود از آن غافل می‌باشند که خداوند می‌فرماید: "آیا مردم را به نیکی می‌خوانید و خود را فراموش می‌کنید؟"

۴) پند امام علی(ع) به کمیل

ای کمیل دین از آن خدا است و خدا از احدی قیام بدان را نپذیرد مگر رسول باشد یا نبی یا وصی

۵) پند امام باقر (ع) به جابر

پرافسوس ترین مردم روز رستاخیز بنده‌ای است که عمل عادلی را وصف کند و خودش خلاف آن عمل کند.

راستی برای خدا بنده‌هایی است با میمنت و با مکنت که خوب زندگی می‌کنند و مردم در کنار آنها خوب زندگی می‌کنند و آنها درمیان بندهایش مانند بارانند، و برای خدا بندگانی است ملعون و نکبت بار، نه خود زندگی دارند و نه کسی در کنار آنها زندگی دارد، و اینان در میان بندهایش به مانند ملخ باشند که بر چیزی در نیفتند جز آن که نابودش سازند.

۶) به نقل از علی (ع)

مردم سه گروه‌اند اول علمای الهی، دوم دانش طلبانی که در راه نجات، به دنبال تحصیل علم‌اند و سوم احمقان بی‌سروپا که در پی هر صدایی می‌دوند و با هر بادی حرکت می‌کنند. همان ها که با نور علم روشن نشده‌اند و به ستون محکمی پناه نبرده‌اند.

۷) فرازهای از وصیت امیر المومنین علی (ع)

همه با هم به ریسمان خدا چنگ بزنید و بر مبنای ایمان و خداشناسی متفق و متعهد باشید و از تفرقه بپرهیزید. پیغمبر فرمود: اصلاح میان مردم از نماز و روزه‌‌ی دائم افضل است و چیزی که دین را محو می‌کند فساد واختلاف است.

کاری که رضای خدا در آن است در انجام آن بکوشید و به سخن مردم ترتیب اثر ندهید.

امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید. نتیجه ترک آن این است که بدان و ناپاکان بر شما مسلط خواهند شد و به شما ستم خواهند کرد، آنگاه هر چه نیکان شما دعا کنند دعای آنها مستجاب نخواهد شد.

بر شما باد که بر روابط دوستانه میان خود بیفزاید، به یکدیگر نیکی کنید، از کنارگیری از یکدیگر و قطع ارتباط و تفرقه و تشتت بپرهیزید.

کارهای خیر را به مدد یکدیگر واجتماعات انجام دهید و از همکاری در مورد گناهان و چیزهایی که موجب کدورت و دشمنی می‌شود بپرهیزید.

۸) پند پیامبر به ابوذر

ای ابوذر برای مقرون گشتن عمل به تقوا بیشتر از اصل آن اهتمام کن زیرا عمل با تقوا کم نیست چگونه عملی که مورد قبول درگاه خدا باشد کم شمرده می‌شود خدا می‌فرماید: عمل را پروردگار از پرهیزگاران می‌پذیرد.

۹) پند پیامبر(ص) به ابن مسعود

ای پسرمسعود زمانی خواهد آمد که صبرکننده بر دین چون نگهدار آتش است در دست، مگر کسی گرگ باشد (یعنی شخص مومن در مقابل بی‌دینان مقاومت می‌کنند) وگرنه گرگها می‌خورندش.

ای پسرمسعود بدان که ظالمان خوب را بد و بد را خوب می‌دانند و از این رو خداوند بر دلهایشان مهر نهد و در میان آنها کسی که به حق شهادت دهد و یا عدالت را به پا دارد نخواهد بود که خداوند می‌فرماید:(به پا دارنده عدل باشید و برای خدا گواهی دهید گرچه به ضرر شما و یا والدین و اقوام شما باشد).

۱۰) پند امام کاظم (ع) به هشام

ای هشام آنچه ندانی بیاموز و آنچه آموختی به نادان تعلیم کن. دانا را برای عملش تعظیم کن و ستیزه‌اش دست بردار و نادان را برای جهلش زبون شمار و او را مران.بلکه به خود نزدیک کن و به او بیاموز.

ای هشام زراعت در دشت نتیجه دهد نه در سنگ همچنین حکمت در دل متواضع آباد گردد نه در دل متکبر و زورگو زیرا خداوند تواضع را ابزار خرد ساخته و تکبر را از ابزار نادانی. آیا نمی‌دانی کسی که سربه سقف بکوبد سرش بشکند اما هر که سر به زیر دارد سایه بر او افکند و او را در برگیرد.همچنین هر که برای خدا تواضع نکند خداوند او را زبون سازد و هر که برای او تواضع کند خداوند او را بالا برد.

۱۱) پند خداوند به حضرت عیسی

ای عیسی اگر من بر تو خشم گیرم، خشنودی هر که از تو خشنود باشد تو را سود ندهد. و اگر من از توخشنود باشم، خشم همه آنانی که از تو خشمناکند به تو زیان نرسانند.

۱۲) پندهای امام علی (ع) به کمیل

ای کمیل در اینجا علم فراوانی است (با دستش اشاره به سینه مبارکش کرد) اگر افراد لایقی می‌یافتم به آنها تعلیم می‌دادم. آری تنها کسی را می‌یابم که زود درک می‌کند ولی (از نظر تقوا) قابل اطمینان نیست دین را وسیله دنیا قرار می‌دهد و از نعمت خدا برعلیه بندگانش استفاده می‌کند، و از دلایل الهی بر ضد اولیای حق کمک می‌گیرد. یا کسی که مطیع حاملان حق است اما بصیرتی ندارد، با نخستین شبهه و ایراد شک در دل او پیدا می‌شود، بدان نه این به درد می‌خورد و نه آن. یا کسی که اسیر لذت است و در چنگال شهوات گرفتار است. و یا کسی که حریص به جمع و ذخیره مال است.اینها از رهبران دین نیستند، و شبیه ترین موجودات به آنها، چهارپایان هستند که برای چرا رها شده‌اند. آری این چنین علمی با مرگ حاملانش میمیرد(چون افرادی را که لایق آن باشند نمی‌یابند که به آن تعلیم دهند) اما چنین است که: هرگز روی زمین خالی نمی‌شود از کسی که به حجت الهی قیام کند، خواه ظاهر باشد و آشکار، و یا ترسان و پنهان. تا دلایل الهی و نشانه‌ی روشن او باطل نگردد. ولی آنها چند نفرند و کجا هستند؟ به خدا سوگند آنها تعدادشان کم و قدر و مقامشان نزد خدا بسیار است. خداوند به واسطه‌ی آنها حجت‌ها و دلایلش را حفظ می‌کند تا به افرادی که نظیر آنها هستند بسپارند و بذر آن را در قلب افرادی شبیه به خود بی‌افشانند. علم و دانش با حقیقت و بصیرت به آنها روی آورده، و روح یقین را لمس کرده‌اند و آنچه دنیا پرستان هوس باز مشکل می‌شمارند بر آنها آسان است. آنها به آنچه جاهلان از آن وحشت دارند انس گرفته‌اند و در دنیا با بدنهایی زندگی می‌کنند که ارواحشان به جهان بالا پیوند دارد. آنها خلفای الهی در زمینند و دعوت کنندگان به دین خدا.

آه آه! چقدر اشتیاق دیدار آنها را دارم.

ای کمیل راستی خداوند کریم و حلیم و بزرگوار و مهربان است.ما را به اخلاقش راهنمایی کرده و فرموده: آن را به دست آریم و مردم را بدان واداریم، ما آن را بی‌خلاف ادا کردیم و بی‌نفاق به اجرا گذاردیم و بی تکذیب باور داشتیم و بی‌تردید پذیرفتیم.

۱۳) پندهای خداوند به رسول اکرم:

ای احمد:

زندگی گوارا آن است که صاحبش در ذکر من سستی نکند و نعمت مرا از خاطر نبرد و جاهل به حق من نباشد. شب و روز رضا و خشنودی مرا بجوید.

واما زنده بودن همیشگی آن است که چنان نفسش را تربیت کند که دنیا در نظرش پست وکوچک و آخرت در چشمش بزرگ گردد.خواسته‌ی مرا بر خواسته‌ی خویش مقدم داشته. رضا وخشنودی مرا اختیار کند و حق مرا بزرگ شمارد.

دانش مرا نسبت به خودش بخاطر سپارد ومرا در شب و روز، هنگام ارتکاب هر گناه و معصیتی فراموش نکند. دلش را از آنچه من خوش ندارم دور و شیطان و وسوسه‌ی او را دشمن بدارد وبرای شیطان در دلش راهی قرار ندهد.

اگر چنین کرد، دوستی خود را در دلش جایگزین کنم تا اینکه دل او را در اختیار خود گیرم و از دنیا بازش دارم و سرگرم آخرتش کنم و از نعمتهای تازه‌ای که دوستانم را برخوردار کرده‌ام او را نیز برخوردار نمایم.

دنیا را براو تنگ و لذتهایش را دشمن او قرار دهم واو را از دنیا و آنچه در اوست بترسانم.همانطور که چوپان گوسفندانش را از چراگاههای خطرناک دور ساخته و می‌راند.

ای احمد:

او را به هیبت و عظمت خود زینت دهم، پس این است زندگانی گوارا و حیات جاویدان و این است مقام آنانکه از خدا راضی باشند.

ای احمد:

آیا می‌دانی چرا تو را بر سایر پیامبران برتری دادم؟

به صفت یقین و خوی نیک و سخاوت و مهربانی به خلق. بدان که مومنان و مردمان شایسته، پارسا نمی‌شوند مگر با پیدایش این صفات در آنها.

ای احمد:

آیا می‌دانی بنده در چه صورتی عابد می‌باشد؟

هر گاه هفت خصلت در او جمع شود:

ورع و پرهیزکاری کهاو را از کارهای حرام باز دارد.

سکوتی که اورا از سخنان بیهوده نگاه دارد.

خوف و بیمی که هر روز گریه و ناله‌ی او را افزایش دهد.

حیائی که هر روز درخلوت هم از من شرم کند

خوردن غذا جهت رفع حاجت

دشمن داشتن دنیا بدین جهت که من او را دشمن می‌دارم.

و دوست داشتن خوبان به جهت اینکه من آنها را دوست دارم.

۱۴) پندهای خداوند متعال به حضرت عیسی(ع)

ای عیسی:

منم پروردگارت و پروردگار پدرانت. نامم یگانه است و منم یکتایی که هر چیزی را تنها و جدا آفریدم و هر موجودی ساخته‌ی من است و همه به سوی من بازگردند.

ای عیسی:

تو به فرمان من مسیح هستی. تو کسی هستی که به اذن من از گل، مرغ می‌آفرینی. تو کسی هستی که به وسیله‌ی سخن من، مردگان را زنده می‌کنی. پس به سوی من شانق باش و از من بترس که هرگز از من پناهی جز خودم نیابی.

ای عیسی:

آدمیان چه بسیارند و در این میان شکیبا چه اندک. گیاهان بسیارند اما مفید آنها اندک، قبل از چشیدن میوه‌ی درختی از زیبائی آن فریفته مشو.

ای عیسی:

او را در دوران فترت میان تو و او مبعوث کنم. نهانش با عیانش موافق است و گفتار و کردارش هماهنگ است. امر نکند به مردم جز آنچه خود آغاز کند. دینش جهاد و مبارزه است در دشواری و آسانی.

۱۵) پندهای خداوند به حضرت موسی

ای موسی:

زبان خویش را پشت دل خویش قرار ده تا سالم بمانی(یعنی بی تامل به گفتار دم مزن) و در شبانه روز بسیار یاد من کن تا بهره‌مند شوی و به دنبال خطاکاری مرو که پشیمان شوی، زیرا که خطاکاری و گناه سرانجامش دوزخ است.

ای موسی:

برای مردم آمرزش بخواه. در میان آنها چون یکی از آنها باش و به خاطر آن فضیلتی که من به تو دادم بر آنها گردن فرازی مکن. و به آنان بگو تا از فضل و رحمت من بخواهند که کسی جز من دارای آن نیست و منم صاحب فضل بزرگ. خوشا به احوالت موسی که پناهگاه خطاکاران و همنشین درماندگان و آمرزش خواه گنهکارانی.

۱۶) پندهای پیامبر اکرم به امام علی (ع)

ای علی:

مومن باید هفت خصلت داشته باشد؛ به هنگام حوادث، سخت با وقار و استوار. در وقت بلا، شکیبا. به موقع راحتی، شکرگزار. و به روزی خدا قانع. بر دشمنان. ستم روا ندارد وبر دوستان تحمیل نکند، و خودرا برای راحتی دیگران به رنج افکند.

۱۷) پندهای پیامبر اکرم (ص) به ابوذر

ای ابوذر:

هر کس در طاعت خدا باشد، ذکر خدا کرده است اگر چه نماز و روزه‌اش اندک باشد و کمتر قرآن بخواند.

ای ابوذر:

ریشه‌ی دین، پرهیزکاری و سر آن طاعت خداست.

ای ابوذر:

پرهیزکار باش تا عابدترین مردم باشی، بهترین بخش دین شما پرهیزکاری است.

ای ابوذر:

فضیلت علم از فضیلت عبادت بیشتر است و نیز بدان شما اگر آنقدر به نماز بایستید که مانند کمان، خمیده شوید و آنقدر روزه بگیرید که مانند تیر، از لاغری راست شوید، به شما سود نخواهد داد جز با پرهیزکاری.

ای ابوذر:

خدای تبارک و تعالی به چهره‌های شما یا به دارائی شما نمی‌نگرد بلکه به دلها و اعمال شما می‌نگرد. آنگاه اشاره به سینه‌ی خویش کرده و فرمودند:

ای ابوذر: تقوی اینجا جایگزین می‌گردد.

۱۸) پندهای امام باقر(ع) به جابر بن یزید جعفی

ای جابر:

بدان که به راستی اهل تقوی همان بی‌نیازانند اندکی از دنیا آنها را بی‌نیاز کرده وخرج آنها کم است. اگر خیر رافراموشی کنی به یادت آورند، و اگر بدان عمل کنی تو را یاری دهند. شهوت و لذت را پشت سر انداختند و طاعت پروردگار خود را جلو روی نهادند، و به راه خیر و به ولایت دوستان خدا چشم دوختند ، و آنان را دوست داشتند و بدانها گرویدند و از آنها پیروی کردند.

خود را در دنیا چنان بدار که یک ساعت در آن منزل گیری و سپس از آن کوچ کنی، یا چون مالی که به خواب ببینی و بدان شاد و مسرور گردی، و سپس بیدار شوی و چیزی دردست نیابی، و من همانا برای تو مثلی زدم تا تعقل کنی و به کار بندی، اگرت خدا توفیق دهد.

ای جابر:

شیعیان ما نیستند مگر کسانی که از خدا تقوی دارند و او را اطاعت کنند و نشانه‌ای ندارند جز تواضع و خشوع واداء امانت و کثرت ذکر خدا و روزه و نماز و خوش کرداری به پدر و مادر و وارسی همسایگان فقیر و مستمند و قرض دار و یتیم. و راستگوئی و قرآن خواندن و دم فروبستن ازمردم جز به سخن خوب. و آنان امین قبیله‌ی خود باشند در هر چیزی.

ای جابر:

پرافسوس ترین مردم روز رستاخیز بندهای است که عمل عادلی راوصف کند و خودش خلاف آن عمل کند.

ای جابر:

راستی برای خدا بنده‌هایی است با میمنت و با مکنت که خوب زندگی می‌کنند و مردم درکنار آنها خوب زندگی می‌کنند و آنها درمیان بنده‌هایش مانند بارانند. و برای خدا بندگانی است معلون و نکبت‌بار. به خود زندگی دارند و نه کسی در کنار آنها زندگی دارد. و اینان درمیان بندهایش به مانند ملخ باشند که برچیزی درنیفتند جزآنکه نابودش سازند.

۱۹) پندهای امام صادق(ع) به محمدبن نعمان

ای پسر نعمان:

برای سه هدف به دنبال دانش مرو: خودنمایی، بالیدن و جدال کردن. دانش به مانند چراغ زیر سرپوش مصون است.

۲۰) پندهای امام کاظم (ع)به هشام بن حکم

ای هشام:

از این دنیا برحذرباش و ازاهلش نیز برحذر. مردم در این دنیا پنج دسته اند

دسته‌ای در نابودی و هم آغوش هوس، گروهی در طلب دانش و قاری قرآن که هر چه بر دانش ایشان افزوده می‌شود تکبرشان نیز فزونی می‌گیرد. و دسته‌ای که قرآن تلاوت می‌کنند ودانش خویش را وسیله‌ی گردن فرازی به زیر دستان می‌سازند. و گروه دیگر عابدان نادانند که زیر دستان خویش را در عبادت کوچک می‌شمارند و دوست دارند که دیگران آنان را تعظیم و تکریم کنند و دسته‌ی آخر دانشمندان بینا وعارف به راه حق اند که قیام در راه حق را دوست دارند اما مغلوب و درمانده‌اند و نمی‌توانند بدانچه می‌فهمند قیام نمایند و به این سبب اندوهناک و غمگین‌اند.ایشان بهترین اهل زمان خویش‌اند ووجیه‌ترین خردمندان عصر خود.

آل یاسین

مازیار محمد زاده