پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
گزیده شعر آیینی
● ابوالقاسم لاهوتی
بیا در کربلا محشر ببین، کینگستری بنگر
نظر کن در حریم کبریا غارتگری بنگر
فروشنده حسین و جنس هستی، مشتری یزدان
بیا کالا ببین، بایع نگه کن، مشتری بنگر
به فکر خیر امت بود وقت مرگ فرزندش
ز همت کشته شد، اُمت ببین، پیغمبری بنگر
ز بیآبی به وقت مرگ هم عباس نامآور
خجل بود از سکینه، یادگار حیدری بنگر
پی انگشتری ببرید انگشت شه دین را
جفای ساربان بین و اصول چاکری بنگر
به جای شاه دین فرمانده خیل اسیران شد
مقام زینبی را بین، وفای خواهری بنگر
برای گریه هم رخصت ندادند آل احمد را
مسلمانی نگه کن، رسم مهمانپروری بنگر
حسین را کشته بود و خونبها میداد مشتی زر
ببین کار یزید بیحیا، زشتاختری بنگر
خدا محبوب خود را غرقه در خون دیده «لاهوتی»
نکرد این دهر را نابود، صبر و داوری بنگر
● ایرج میرزا
رسم است هر که داغ جوان دید، دوستان
رأفت برند حالت آن داغدیده را
یک دوست زیر بازوی او گیرد از وفا
و آن یک ز چهره پاک کند اشک دیده را
القصه هرکسی به طریقی ز روی مهر
تسکین دهد مصیبتِ بر وی رسیده را
آیا که داد تسلیتِ خاطرِ حسین
چون دید نعشِ اکبرِ در خون طپیده را؟
آیا که غمگساری و اندهبری نمود
لیلای داغدیده و زحمتکشیده را؟
بعد از پسر دل پدر آماج تیر شد
آتش زدند لانه مرغِ پریده را
● ریاضی یزدی
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشته باد جان دو عالم فدای تو
برخیز و باز بر سر نی آیهای بخوان
ای من فدای آن سرِ از تن جدای تو
اندر منا ذبیح یکی بود و زنده رفت
ای صد ذبیح کشته شده در منای تو
رفتی به پاس حُرمت کعبه به کربلا
شد کعبه حقیقی دل کربلای تو
اجر هزار عمره و حج در طواف تست
ای مروه و صفا به فدای صفای تو
تا با نماز خوف تو گردد قبول حق
شد سجدهگاه اهل یقین خاک پای تو
با گفتن رضاً بقضائک به قتلگاه
شد متحد رضای خدا با رضای تو
تو هرچه داشتی به خدا دادی، ای حسین
فردا خداست جلّ جلاله جزای تو
خون خداست خون تو و جز خدای نیست
ای کشته خدا! به خدا خونبهای تو
● حجتالاسلام نیّر
ای در غم تو ارض و سما خون گریسته
ماهی در آب و وحش به هامون گریسته
وی روز و شب به یاد لبت چشم روزگار
نیل و فرات و دجله و جیحون گریسته
از تابش سرت به سنان چشم آفتاب
اشک شفق به دامن گردون گریسته
در آسمان ز دود خیام عفاف تو
چشم مسیح اشک جگر خون گریسته
با درد اشتیاق تو در وادی جنون
لیلی بهانه کرده و مجنون گریسته
تنها نه چشم دوست به حال تو اشکبار
خنجر به دست دشمن تو خون گریسته
آدم پی عزای تو از روضه بهشت
خرگاه درد و غم، زده بیرون گریسته
● محمدحسین شهریار
ای بر سَریر مُلک اَزل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا
تنها تویی که هستی و غیر از تو هیچ نیست
ای هرچه هست و نیست به تنهاییات گوا
کشتیشکسته، دست ز جان شوید، از تو نه
آنجا که عاجز آمده، تدبیر ناخدا
آنجا که دست هیچکسش نیست دستگیر
مسکین دل شکسته، تو را میکند صدا
ای جذبه محبت تو مِحور وجود
بیجود جذبههای تو، اجزا ز هم جدا
یارب تجلّی تو، به غیب و شهود چیست
جز جان و تن نواختن از هدیه هدی
ورنه به کبریای تو نبود عیارسنج
نه زهد ابناَدهم و نه کفر بوالعلا
یارب به بنده چشم و دلی ده خدایبین
تا عرش و فرش آینه بیند خدانما
یارب به کشور سخنم شهریار کن
ای خسروان به خاک درت کمترین گدا
● محمدحسین شهریار
علی، ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت، تو بباری، ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو، ای گدای مسکین، در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر، که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که عَلَم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که به سر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه گویم شه ملک لافتی را
به دو چشم خون فشانم هله، ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری ز من آر توتیا را
به امید آنکه شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها که دارم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضایگردان، به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چو نای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
همهشب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایی بنوازد آشنا را
ز نوای مرغ یاحق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن، چه خوش است، شهریارا
● طاهره صفارزاده
همیشه منتظرت هستم
بیآنکه در رکورد نشستن باشم
همیشه منتظرت هستم
چونان که من
همیشه در راهم
همیشه در حرکت هستم
همیشه در مقابله
تو مثل ماه
ستاره
خورشید
همیشه هستی
و میدرخشی از بدر
و میرسی ازکعبه
و کوفه همین تهران است
که بار اول میآیی
و ذوالفقار را باز میکنی
و ظلم را میبندی
همیشه منتظرت هستم
ای عدل وعده داده شده
این کوچه
این خیابان
این تاریخ
خطی از انتظار تو را دارد
و خسته است
تو ناظری
تو میدانی
ظهور کن که منتظرت هستم
ظهور کن که منتظرت هستم
● ابوالقاسم حالت
به حریم قُرب خدا کسی، ز ره ریا ننهاده پا
نرسی به قرب خدا اگر، نشود بَری دلت از ریا
تو که مستی از مِی خودسری، تو که گشتهای ز خدا بری
ز چه نام قُرب خدا بری، تو کجا و قُرب خدا کجا؟
پی مال و مکنت و سیم و زر: مکن از طریق خطا گذر
مفکن به غیر خدا نظر، که نیفتی از نظر خدا
تو نمکچشیده آن شهی، ز قبول و رد وی آگهی
چه بداختری که رضا دهی، به هر آنچه او ندهد رضا
به تو آنچه گفته مجو، مجو، ز چرا و چون سخنی مگو
همه نیکویی چو رسد از او، دگر از تو چون و چرا، چرا؟
ز گنه رسیده دو صد تَعب به دلت ز تاب و تنت ز تب
مدد از طبیب خِرد طلب، که دهد مریض تو را شفا
ز چه دلشکسته شدی بسی، که شکسته عهد ترا کسی
چه غم از جدایی هر خَسی، چو تو از خدا نشوی جدا
نَزنی به شَهد صفا لبی، نرسی به لذت یاربی
مدد ار طلب نکنی شبی، ز رخ نیاز و لب دعا
● محمدرضا شفیعی کدکنی
باز در خاطرهها یاد تو، ای رهروِ عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان بر تو و بر همت و مردانگیات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است
نقش پیکار تو در صفحه تاریخ جهان
میدرخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب
پرتوش بر همه کس تابد و میآموزد
پایداری و وفاداری در راه طلب
چهر رنگین شفق، میدهد از خون تو یاد
که ز جان بر سر پیمان ازل ریخته شد
راست، چون منظره تابلوِ آزادی
که فروزنده به تالار شب آویخته شد
رسم آزادی و پیکار حقیقتجویی
همهجا صفحه تابنده آیین تو بود
آنچه بر ملت اسلام، حیاتی بخشید
جنبش عاطفه و نهضت خونین تو بود
تا ز خون تو جهانی شود از بند آزاد
بر سرِ ایده انسانیِ خود جان دادی
در ره کعبه حقجویی و مردی و شرف
آفرین بر تو که هفتاد و دو قربان دادی
آنکه از مکتب آزادگیات درس آموخت
پیش آمال ستمگر ز چه تسلیم شود؟
زور و سرمایه دشمن نفریبد او را
که اسیر ستم مردم دژخیم شود
رهرو کعبه عشقی و در آفاق وجود
با پر شوق، سوی دوست برآری پرواز
یکهتاز ملکوتی، که به صحرای ازل
روی از خواسته عشق نتابیدی باز
جان به قربان تو ای رهبر آزادی و عشق
که روانت سر تسلیم نیاورد فرود
زان فداکاری مردانه و جانبازی پاک
جاودان بر تو و بر عشق و وفای تو درود
● محمدجواد غفورزاده(شفق)
ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی؟
خورشید که سرچشمه زیبایی و نور است
از میکده چشم تو آموخته مستی
تا جرعهای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی
از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینه توحیدپرستی
وا کرد در مسجدالاقصای یقین را
تکبیرهالاحرام نمازی که تو بستی
تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی
ای کاش که گلهای عطشناک نبینند
در دیده خود خار غمی را که شکستی
یک گوشه چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی
● مشفق کاشانی
بازآ که دل هنوز به یاد تو دلبر است
جان از دریچه نظرم چشم بر در است
بازآ دگر که سایه دیوار انتظار
سوزندهتر ز تابش خورشید محشر است
بازآ که باز مردم چشمم ز درد هجر
در موجخیز اشک چو کشتی شناور است
بازآ که از فراق تو، ای غایب از نظر
دامن ز خون دیده چو دریای گوهر است
ای صبح مهربخش دل، از مشرق امید
بنمای رخ که طالعم از شب سیهتر است
زد نقش مهر روی تو بر دل چنان که اشک
آئینهدار چهرهات ای ماه منظر است
ای رفته از برابر یاران مشفقت
رویت به هر چه مینگرم در برابر است
● حبیبالله چایچیان (حسان)
امشب شهادتنامه عشّاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان این دشت دریا میشود
امشب کنار یکدگر بنشسته آل مصطفی
فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا میشود
امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی
فردا صدای الامان زین دشت برپا میشود
امشب کنار مادرش لبتشنه اصغر خفته است
فردا خدایا بسترش آغوش صحرا میشود
امشب رقیه حلقه زرّین اگر دارد به گوش
فردا دریغ این گوشوار، از گوش او وا میشود
امشب بود جای علی آغوش گرم مادرش
فردا چو گلها پیکرش پامال اعدا میشود
امشب گرفته در میان اصحاب، ثارالله را
فردا عزیز فاطمه بییار و تنها میشود
امشب به دست شاه دین، باشد سلیمانی نگین
فردا به دست ساربان، این حلقه یغما میشود
امشب سَر سِرّ خدا بر دامن زینب بُوَد
فردا انیس خولی و دیر نصاری میشود
ترسم زمین و آسمان، زیر و زبر گردد حسان
فردا اسارتنامه زینب چو اجرا میشود
● حبیبالله چایچیان (حسان)
رفتی و نقش روی تو بر لوح دیده ماند
رفتی وداع تو به دل غم کشیده ماند
چون خم شدم که پای تو بوسم پی وداع
رفتی و قامت من غمگین خمیده ماند
در این سفر که نیمه ره از من جدا شدی
بار غمت به دوش دل داغدیده ماند
آغوش من تهی شد و خار جدائیات
در چشم انتظار من ای گل خلیده ماند
تا کی شب فراق سیاهت رسد بروز
چشمم به جلوهگاه سحر تا سپیده ماند
بس روز و شب که گَشتم و آوخ نجُستمت
باز این دلم، شکسته و در خون طپیده ماند
از شوق توست کز بدن ناتوان من
جانم برون نیامد و بر لب رسیده ماند
شد زرد چهره من و خشکید اشک چشم
گلهای انتظار من آخر نچیده ماند
بس گریه کردم و اثری در عدو نکرد
بس ناز کودکانه من ناخریده ماند
کو دست مِهر تو که نوازش کند مرا
خارم به پای و اشک به رویم چکیده ماند
در گوشه خرابه چو میرفت جان من
داغت نرفت از دل و اشکم به دیده ماند
بر چهرهام نشانه رفتار دشمنان
جای کبود سیلی و رنگ پریده ماند
هر لالهای دمید حسانا ز خاک او
پیوسته داغدار و گریباندریده ماند
● غلامرضا شکوهی
توان واژه کجا و مدیح گفتن او
قلم قناری گنگیست در سرودن او
کشاندنش به صحاریِ شعر ممکن نیست
کمیت معجزه لنگ است پیش توسن او
چه دختری، که پدر پشت بوسهها میدید
کلید گلشن فردوس را به گردن او
چه همسری، که برای علی به حظّ حضور
طلوع باور معراج داشت دیدن او
چه مادری، که به تفسیر درس عاشورا
حریم مدرسه کربلاست دامن او
بمیرم آن همه احساس بیتعلق را
که بار پیرهنی را نمیکشد تن او
دمی که فاطمه تسبیح گریه بردارد
پیام میچکد از چلچراغ شیون او
از آن ز دیده ما در حجاب خواهد ماند
که چشم را نزند آفتابِ مدفن او
● حسین منزوی
داغِ که داری امشب؟ ای آسمان خاموش!
داغ کدام خورشید؟ ای مادرِ سیهپوش!
این سرخیِ شفق نیست، خون شقیقه کیست
که میچکد به رویت از گوش و از بناگوش؟
طشت زریست خورشید، گلگون، لبالب از خون
تیغِ که باز کردهست خون از رگ سیاووش؟
این کشته کیست دیگر؟ ترکیب دُبّ اصغر
تابوت کوچک کیست که میبرند بر دوش؟
تا هر ستاره زخمیست از عشق بر تن تو
از زخمهای عشقت خونِ که میزند جوش؟
نامی که چون کتیبهست بر سنگِ روزگاران
یادش اگرچه خاموش، کی میشود فراموش؟
ماه مرا فرو برد، چاه محاق هشدار
ای قافله! که افتاد بیرق ز دست چاووش
در قلعه که افتاد آتش؟ که در افقها
از پشت شعله و دود، پیداست برج و باروش
● عمران صلاحی
بادها
نوحهخوان
بیدها
دسته زنجیرزن
لالهها
سینهزنانِ حرمِ باغچه
بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لالهها
غرق خون
خیمه خورشید سوخت
برگها
گریهکنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک...
● بهمن صالحی
تو کیستی که جهان تشنة زلالی توست
بهار عاطفه مرهون خشکسالی توست
شب زمانه که مقهور بامدادان باد
شکیب خاطرش از خون لایزالی توست
ز قصّه عطشت چشم عالمی گریان
هزار چشمه جوشنده در حوالی توست
تو ماه من به کدامین ظلامه ات کشتند
که پشت پیر فلک تا ابد هلالی توست
ندید نقش تو را کس به حجم آینهها
حکایت همه از صورت خیالی توست
چه عاشقی تو که در دفتر قصاید سرخ
هرآنچه خواند دلم، شاه بیت عالی توست
سزد که رایحه درد، سازدم مدهوش
که باغ عشق، به داغ شکستهبالی توست
فغان که وارث بانوی آبهای جهان
تویی و تشنه یک قطره، مشک خالی توست
تو شهر عشقی و دروازه ات به باغ بهشت
دل شکسته من یک تن از اهالی توست
● علی معلم دامغانی
روزی که در جام شفق مُل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم
خورشید را بر نیزه؟ آری، اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است
بر صخره از سیب زنخ بر میتوان دید
خورشید را بر نیزه کمتر میتوان دید
در جام من می پیشتر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگانند
می ده، حریفانم صبوری میتوانند
این تازهرویان کهنهرندان زمیناند
با ناشکیبایان صبوری را قریناند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم؟
من زخم دارم، من صبوری کی توانم؟
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی! سلامت این صبوران را مبارک
من زخمهای کهنه دارم، بیشکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم، غریبم
من با صبوری کینة دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم
من زخمدار تیغ قابیلم، برادر
میراثخوار رنج هابیلم، برادر!
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه
از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم
من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم
بر ثور شب با عنکبوتان میتنیدم
در چاه کوفه وای حیدر میشنیدم
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عماروَش چون ابر و دریا مویه کردم
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم
من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم
من زخم خوردم، صبر کردم، دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم
آن روز در جام شفق مُل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد
بیدرد مردم، ما خدا، بیدرد مردم
نامرد مردم، ما خدا، نامرد مردم
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفا را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم
چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشکچوب نیزهها گل کرد خورشید
● محمدعلی مجاهدی
می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته ست در چشمهایش هویداست
یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست
در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گلهای آتش شکوفاست
در جانِ او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال امّا به ژرفای دریاست
داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشیهای آتش در آب و آیینه پیداست
هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست
دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب امّا پیامش به دنیاست:
از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنههای ی که امروز، در صحنههای ی که فرداست
این اسب بیصاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست
محمدعلی مجاهدی
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
از در و دیوار عالم فتنه میبارید و من
بیپناهان را بدین دارالامان آوردهام
اندر این ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدینجا با فغان آوردهام
بس که من منزل به منزل در غمت نالیدهام
همرهان خویش را چون خود به جان آوردهام
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان درد و غم و سوز نهان آوردهام
قصه ویرانه شام ار نپرسی بهتر است
چون از آن گلزار پیغام خزان آوردهام
خرمنی موی سپید و دامنی خون جگر
پیکری بیجان و جسمی ناتوان آوردهام
دیده بودم با یتیمان مهربانی میکنی
این یتیمان را به سوی آستان آوردهام
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود
از برایت دامنی اشک روان آوردهام
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آوردهام
تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو
در کف خود از برایت نقد جان آوردهام
نقد جان را ارزشی نبود، ولی شادم چو مور
هدیهای سوی سلیمان زمان آوردهام
هاتفی پروانه را میگفت کز این مرثیت
در فغان اهل زمین و آسمان آوردهام
● خسرو احتشامی
ای بسته بر زیارت قدّ تو قامت آب
شرمنده مروت تو تا قیامت آب
در ظهر عشق، عکس تو لغزید در فرات
شد چشمه حماسه ز جوش شهامت آب
دستت به موج داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت آب
بر دفتر زلالی شط خط «لا» نوشت
لعلی که خورده بود ز جام امامت آب
لب تر نکردی از ادب، ای روح تشنگی
آموخت درس عاشقی و استقامت آب
ترجیع درد را ز گریزی که از تو داشت
سر میزند هنوز به سنگ ندامت آب
از نقش سجده کرده نخل بلند تو
آیینهایست خفته در آه ملامت آب
از ساغر سقایت فضلت قلم کشید
گسترد تا حریم تفضّل ز عامت آب
زینب، حسین را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت آب
از جوهر شفاعت سعیات بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت آب
میخوانمت به نام ابوالفضل و شوق را
در دیدگان منتظرم بسته قامت آب
آمد به آستان تو گریان و عذرخواه
به عزم پایبوسی و قصد اقامت آب
● سیدحسن حسینی
پلک صبوری میگشایی
و چشم حماسهها
روشن میشود
کدام سرانگشت پنهانی
زخمه به تار صوتی تو میزند
که آهنگ خشم صبورت
عیش مغروران را
منغض میکند
میدانیم
تو نایب آن حنجره مشبکی
که به تاراج زوبین رفت
و دلت
مهمانسرای داغهای رشید است
ای زن!
قرآن بخوان
تا مردانگی بماند
قرآن بخوان
به نیابت کل آن سیجزء
که با سرانگشت نیزه
ورق خورد
قرآن بخوان
و تجوید تازه را
به تاریخ بیاموز
و ما را
به روایت پانزدهم
معرفی کن
قرآن بخوان:
تا طبل هلهله
از های و هوی بیفتد
خیزران
عاجزتر از آن است
که عصای دست
شکستهای بزکشده باشد
شاعران بیچاره
شاعران درمانده
شاعران مضطر
با نام تو چه کردند؟
تاریخ زن
آبرو میگیرد
وقتی پلک صبوری میگشایی
و نام حماسیات
بر پیشانی دو جبهه نور میدرخشد
زینب!
● حسین اسرافیلی
دارد از گرد راه میآید
همتبار قبیله طوفان
نامه کوفیان به خورجینش
همره شوق بیعت و پیمان
با شتاب از کناره میگذرد
چفیه و چهرهاش غبارآلود
میرود همچو باد در دل دشت
نفس بارهاش بخارآلود
میکند سایهبان چشمانش
دست را همچو شاخه زیتون
پیش از این در کرانه پیدا بود
سایه تکسوار آتش و خون
باز در حجم دشت میپیچد
گرد سُم سپید رهوارش
شیهه اسبِ رعد را ماند
میکشد تا مقام دیدارش
گزمههای گرسنه میبویند
جای گام تو را چنان کفتار
با توام با تو ای شجاعت قوم
یاور عشق، ای پلنگ شکار
دیرگاهیست تا نیاشفتهست
طعم پیکار و تیغ، ذائقه را
ابرهای عقیم تشنه لبند
آتشین نعرههای صاعقه را
با تو این مرهم کدامین زخم
با تو این آتش کدام آه است؟
از کدامین سپیده میآیی
همره آفتاب تیغ به دست؟
با تو عطشانیِ قبیله ماست
از لهیب کویر میآیی
از لب چاک چاک تو پیداست
کز نمکزار پیر میآیی
رایت عاشقی به دوش سوار
میرسد خسته، تشنه، گردآلود
بر لبانش نشسته هرم کویر
چشم در انتظار چشمه و رود
میرسد مرد، لیک افسردهست
آتش سینههای پر فریاد
بسته بر آفتاب پنجره را
دست پندار «هرچه بادا باد»
گزمگان پلید میجویند
سایه مرد را به دشنه و تیغ
خیل اهریمنان که میدارند
آب را از لبان تشنه دریغ
قاصد کاروان بیداری!
مردهای قبیله در خوابند
بازگرد، ای سوار دریادل
کوفیان پایبست مردابند
اینک این مسلم است خونآلود
در حصار ددان زشت آیین
دستها بسته و توانش نیست
میبرندش فراز برج به کین
میرود در میان جلادان
تا برآید فراز چوبه دار
میکند سوی مکه مرد خطاب
کای حسین، ای امام، ای سردار
غیرتی نیست کوفه را، برگرد
بیعتی سست بود و بشکستهست
آنکه میکرد دعوت خورشید
خدمت شام را کمر بستهست
● سلمان هراتی
زمین اگر برابر کهکشان تکرار شود
حجم حقیریست
که گنجایش بلندی تو را نخواهد داشت
قلمرو نگاه تو دورتر از پیداست
و چشمان تو معبدی
که ابرها نماز باران را در آن سجده میکنند
این را فرشتهها حتی میدانند
که نیمی از تو هنوز
نامشکوف مانده است
از خلاء نامعلومتری دستهایی که به نیت مکاشفه
در تو سفر کردند
حیران
در شیب جمجمه ایستادهاند
تو آن اشارهای که بر براق طوفان نشستهای
تو آن انعطافی
که پیشاپیش باران میروی
آنکس که تو را نسراید
بیمار است
زمین
بیتو تاول معلقی است
در سینه آسمان
و خورشید، اگر چه بزرگ است
هنوز کوچک است
اگر با جبین تو برابر شود
دنباله تو
جنگل خورشید است
شاید فقط
خاک نامعلوم قیامت
ظرفیت تو را دارد
زمین اگر چشم داشت
بزرگواری تو اینسان غریب نمیماند
هیچ جرأتی جز قلب تو نسوخت
سپیدتر از سپیده
بر شقیقه صبح ایستادهای
و از جیب خویش
خورشید میپراکنی
ای معنویت نامحدود
زود است حتی در زمین
نام تو برده شود
زمین فقط
پنج تابستان به عدالت تن داد
و سبزی این سالها
تتمه آن جویبار بزرگ است
که از سرچشمه ناپیدایی جوشید
وگرنه خاک را
بی تو جرات آبادانی نیست
تو را با دیدنیهای مأنوس میسنجم
من اگر میدانستم
پشت آسمان چیست
تو همانی
تو آن بهار ناتمامی
که زمین عقیم
دیگر هیچگاه
به این تجربت سبز تن نداد
آن یکبار نیز
در ظرف تنگ فهم او نگنجیدی
شب و روز
بیقرار پلکهای توست
وگرنه خورشید
به نورافشانی خود امیدوار است
صبح
انعکاس لبخند توست
که دم مرگ به جا آوردی
آن قسمت از زمین
که نام تو را نبرد
یخبندان است
ای پهناوری که
عشق و شمشیر را
به یک بستر آوردی
دنیا نمیتواند بداند
تو کیستی
● جعفر رسولزاده
آیینه شدند و تابناک افتادند
مانند سپیده سینه چاک افتادند
در پیش نگاه مهربان خورشید
هفتاد و دو آسمان به خاک افتادند
● قیصر امینپور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نینامهای دیگر سرودن
نوای نی، نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی نوای بینواییست
هوای نالههایش نینواییست
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گل، بیماری سنگ
قلم تصویر جانکاهیست از نی
علم تمثیل کوتاهیست از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سرِ او را به خط نی رقم زد
دل نی نالهها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در اندیشه نی
که اینسان شد پریشان بیشه نی؟
سری سرمست شور و بیقراری
چو مجنون در هوای نیسواری
پر از عشق نیستان سینه او
غم غربت غم دیرینه او
غم نی بند بند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشناییست
به هم اعضای او، وصل از جداییست
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردیده، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزهای، منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پردهای دیگر بخواند
نیستان را به آتش میکشاند
سزد گر چشمها در خون نشینند
چو دریا را به روی نیزه بینند
شگفتا بیسر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق در عالم هیاهوست
تمام فتنهها زیر سر اوست
● قادر طهماسبی (فرید)
سرّ نی در نینوا میماند، اگر زینب نبود
کربلا در کربلا میماند، اگر زینب نبود
چهره سرخ حقیقت، بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا میماند، اگر زینب نبود
چشمه فریاد مظلومیّت لبتشنگان
در کویر تفته جا میماند، اگر زینب نبود
زخمه زخمیترین فریاد، در چنگ سکوت
از طراز نغمه، وامیماند، اگر زینب نبود
در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ
در گلوی چشمها میماند، اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی، بیسوار و بیلگام
در بیابانها رها میماند، اگر زینب نبود
● یوسفعلی میرشکاک
خیز و جامه نیلی کن روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد نوبت محرم شد
نبض جاده بیدار از بوی خون خورشید است
کوفه رفتن مسلم گوییا مسلم شد
پای خون دل واکن دست موج پیدا کن
رو به سوی دریا کن ساحلی فراهم شد
هرکه رو به دریا کرد آبروی ساحل شد
خنده را ز خاطر برد آنکه گریهمحرم شد
تشنه اضطراب آورد آب میشود عباس
گو فرات خیبر شو، مرتضی مصمم شد
نوبت حسین آمد کآورد به میدان رو
نه فلک به جوش آمد منقلب دو عالم شد
خاک شعلهپوش آمد چرخ در خروش آمد
آسمان به جوش آمد کشته اسم اعظم شد
بر سر از غم زهرا خاک میکند مریم
با مصیبت خاتم تازه داغ آدم شد
دشمن حسین افکند ار به چاه یوسف را
چاه، چشمه کوثر گریه، آب کوثر شد
گرچه عقده دل بود، آبروی بیدل بود
کز هجوم فرصتها این فغان فراهم شد
● سهیل محمودی
شب رفت و صبح دید که فرداست
پلکی زد و ز خواب به پا خاست
با این پرندههای خوشآواز
ساحل، ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش دختر خورشید
این دختری که این همه زیباست
تن شسته در طراوت دریا
کاین گونه دل فریب و دلآراست
زان ابرهای خیس که ساحل
از درکشان به نرمی دیباست
در دور دست آبی دریا
یک تکه ابر گمشده، پیداست
گویی که چشمهایِ ترِ او
در کار صبح، گرم تماشاست
این نرم موجهای پیاپی
گیسوی حلقه حلقه دریاست
دریا که مثل خاطره دور است
دریا که مثل لحظه همین جاست
این حجم بینهایت آبی
تلفیقی از حقیقت و رؤیاست
این پاک، این کرامت سیال
آمیزهای ز خشم و مداراست
گاهی چو یک حماسه بشکوه
گاهی چو یک تغزل شیواست
مثل علی، به لحظه پیکار
مثل علی، به نیمه شبهاست
مثل علی، به قهر و تولا
مثل علی، به مهر و تبراست
مردی که روح نوح و خلیل است
روحی که روحبخش مسیحاست
روحی که ناشناخته مانده
روحی که تا همیشه معماست
روحی که چون درخت و شقایق
نبض بلوغ جنگل و صحراست
در دور دست شب، شب کوفه
این نالههای کیست که برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخیله به نجواست
این شب، شب ملائکه و روح
یا رازگونه لیله اسرارست
● احمد عزیزی
گوش کن این گوشه را از ساز من
نیست مالیخولیا آواز من
ای رباب، ای رود، ای نی، ای نوا
ای همه نیزارهای نینوا
دشت خاموش است و صحرا خسته است
ماه گویی بار از اینجا بسته است
پس چه شد آن سایهها و بیدها
پس کجا رفتند آن خورشیدها
آن سیهچشمان زیبای عرب
که میان چشمشان شب بود و شب
پس کجایند آن جوانان غیور
که تجلی میشدند از فرط نور
میوزید از دور عطر پونهشان
خال سبز هاشمی بر گونهشان
بوی روح و بوی معبد داشتند
بوی گیسوی محمد داشتند
ای کجابانان دشت ناکجا!
میرود این قطره خون تا کجا؟
از چه این مرغان تلاطم میکنند
سایهها خورشید را گم میکنند
روی خاک خشم رد خنجریست
بر فراز بال نعش کفتریست
تسخری در باطن تلواسههاست
اضطرابی در عروق ماسههاست
خاک سرخ و ابر سرخ و آب سرخ
ماه در آیینه مرداب سرخ
روح انسان میگریزد در سراب
کودک تاریخ میگرید به خواب
رجعت آوازها در سینههاست
محشر تصویر در آیینههاست
این صلیب خار پیکر، قیصر است
این خدای سکهها اسکندر است
چیست این آویزه خونین ماه
بر کجا میگرید این ابر سیاه؟
شیون بادیست جاری هر طرف
ناله شیریست از سمت نجف
عارفان با گله هیهی میکنند
بشنو از نی، بشنو از نی میکنند
چشم این آیینهها مبهوت کیست
بر سر آوازها تابوت کیست
من فدای جسم صد چاکت، حسین
جان من مجروح ادراکت، حسین
ای سفیر نسترن در قرن خاک
ای صدای لاله در عصر مغاک
ای زمان محکوم محرومیتت
ای زمین تاوان مظلومیتت
خاک آدم تا ابد گلگون توست
از خدا تا خاک رد خون توست
زخم دیدی تا زمین غلغل کند
تیغ خوردی تا شقایق گل کند
تو به خاک و خون کشیدی تیغ را
با رگان خود بریدی تیغ را
لاشه زنجیر بر راه تو ماند
نعش خنجر در گلوگاه تو ماند
ماند جای سینهات بر تیرها
تا ابد زخم تو بر شمشیرها
ای مچ زنجیر را وا کرده تو
تیغ را تا حشر رسوا کرده تو
ای قتیل قمریان در به در
ای مطاف لالههای خون جگر
ای غروب عصر شوم قصرها
ای بلای خواب بختالنصرها
ای نگین زخم بر انگشت تو
نشتر تاریخ زیر مشت تو
زخم تو تقویم طغیان است و بس
ماتم تو سوگ انسان است و بس
در رگ تاریخ جز سیل تو نیست
هرکه خونین نیست از خیل تو نیست
ای که میگردد به گردت هر بهار
در طوافت عشق هفتاد و دو بار
ای فرات تشنهکامان زمین
ای فلات آخر مستضعفین
ما همه پیغمبر خون توایم
زائران زخم گلگون توایم
یا حسین، این عصر، عصر عسرت است
قرن غیبت، قرن غبن و غربت است
عصر لکنت، عصر پرت گیجها
عصر نسل آخر افلیجها
عصر خالی، عصر خولی، عصر خوک
عصر مسخ پاکها با کار پوک
عصر ذبح گله روحانیان
عصر قصابی به دست جانیان
عصر لبخند سیاست در فراگ
عصر تبعید پرستو از پراگ
عصر نشر شمر در چاپ جدید
عصر قاب عکس در قطع یزید
عصر تصویب نیایش گرد تن
عصر لغو روح با حکم بدن
در کجای این تنستان کثیف
میتوان سر کرد یک شب با لطیف؟
یا حسین اینجا درخت و دانه نیست
یک طنین، یک باد، یک پروانه نیست
ما شهود نور را گم کردهایم
ما به تاریکی تصادم کردهایم
نیست این جا ابر، شبنم، رود، آب
نیست این جا ردپای آفتاب
عصر پخش روح شیطان در شب است
عصر نفی نور و محو مذهب است
ما به دامان تو هجرت میکنیم
بار دیگر با تو بیعت میکنیم
هیچ تیغی بر تن تو تیز نیست
تا تو هستی فرصت چنگیز نیست
تا تو هستی، ای چراغ راهها
چیست برق گله روباهها
شاهد ما باش، ای خورشید پاک
ما نمیمانیم دیگر در مغاک
● محمدرضا محمدینیکو
ایکه پیچید شبی در دل این کوچه صدایت
یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رهایت
تا قیامت همهجا محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم، شام غریبان عزایت
عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از حادثه کرب و بلایت
همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آنروز
که درخشید خدا در همه آینههایت
کاش بودیم و سر و دیده و دستی چو ابوالفضل
میفشاندیم سبکتر ز کفی آب به پایت
از فراسوی ازل تا ابد، ای حلق بریده
میرود دایره در دایره پژواک صدایت
● محمدرضا آقاسی
هفتاد و دو ماه... ظهرِ عاشورا شقّالقمرِ امام را دیدند
هفتاد و دو پشتِ آسمان خم شد، وقتی کمرِ امام را دیدند
هفتاد و دو ذبح و یک خلیلالله، در عزم خلیلِ حق خلل؟ هرگز
در سیروسلوک فیسبیلالله تعظیم به هیبتِ هُبَل؟ هرگز
در هلهلة بُتانِ هرجایی اینگونه که دید خودشکستن را؟
افروخت شرارة ستمسوزی، آموخت رهِ زِخویش رستن را
بنگر حرکات نور اعظم را: در ورطة تشنگی تلاطم کرد
هفتاد و دو کشتیِ نجات آورد، هفتاد و دو نوح وقفِ مردم کرد
هفتاد و دو کاروان و یک سالار، هفتاد و دو واحه روبهرو دارد
گاهی ز تنور و گاه بر نیزه با امّتِ خویش گفتگو دارد
آن اسوة پاکباز میگوید: آنان که ز راز مرگ آگاهند
در دشتِ جنون ز پا نمیافتند، بر مرکبِ خون هماره در راهند
هفتاد و دو صف، فشرده چون پولاد، هفتاد و دو قبضه موم در یک مُشت
هفتاد و دو سرسپردة مولا، تسلیمِ اشارههای یک انگشت
انگشتِ اشارتی که او دارد فردا به مصاف میبرد ما را
گر شیوة نو پریدن آموزیم، تا قلة قاف میبرد ما را
فردا که ز نیزه میدمد خورشید، فردا که خروسِ مرگ میخواند
از خنجر و برگ حجله میبندیم، ما را چو عروسِ مرگ میخواند
هفتاد و دو لحظه، لحظة پرواز، هفتاد و دو کربلای پیدرپی
هفتاد و دو لحظة سرافرازی، سرهای بریده، خونچکان بر نی
● مصطفی محدثی خراسانی
هرچند که مضمون غریبت تنهاست
نام تو سرود موج موج دریاست
بالی ز علیست با تو، بالی ز حسین
پرواز تو از غدیر تا عاشوراست
● مصطفی محدثی خراسانی
اگرچه باغ پر از لاله تو پرپر شد
زمین برای همیشه شهیدپرور شد
زمین برای همیشه به قصد یاری تو
تمام پاسخ آن پرسش معطر شد
زمین به یمن نفسهای عاشقانه تو
پر از طراوت دلهای درد باور شد
تو ذوالفقار شدی با دو تیغ در دو نبرد
جهاد اکبر تو هم رکاب اصغر شد
به ظهر واقعه آدم به نام تو بالید
اگرچه چشم تمام پیمبران تر شد
● مرتضی امیری اسفندقه
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت کرد
سیاه بود و سیاهی هر آن چه میدیدی
تو را سپرد به آیینه، روسپیدت کرد
چه گفت با تو در آن لحظههای تشنه حسین؟
کدام زمزمه سیراب از امیدت کرد؟
به دست و پای تو بارِ چه قفلها که نبود
حسین آمد و سرشار از کلیدت کرد
جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان
عجب تشرّف سبزی، جنون مریدت کرد
نصیب هرکس و ناکس نمیشود این بخت
قرار بود بمیری، خدا شهیدت کرد
نه پیشوند و نه پسوند؛ حرّ حرّی تو
حسین آمد و آزاد از یزیدت کرد
● زکریا اخلاقی
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند
بشارت زلالی از طلوع تازه نرگس
پیاپی میوزد از سمت میقاتی که میگویند
زمین در جستوجو هرچند بیتابانه میچرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که میگویند
جهان این بار دیگر ایستاده با تمام خودش
کنار خیمه سبز ملاقاتی که میگویند
کنار جمعه موعود گلهای ظهور او
یکایک میدمد، طبق روایاتی که میگویند
کنون از انتهای دشتهای شرق میآید
صدای آخرین بند مناجاتی که میگویند
و خاک، این خاک تیره آسمانی میشود کمکم
در استقبال آن عاشقترین ذاتی که میگویند
و فردا بیگمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجامِ عجیب اتفاقاتی که میگویند
● زکریا اخلاقی
به تمنای طلوع تو جهان چشم بهراه
به امید قدمت کون و مکان چشم بهراه
به تماشای تو ای نور دل هستی، هست
آسمان کاهکشان کاهکشان چشم بهراه
رخ زیبای تو را یاسمن آیینه بدست
قد رعنای تو را سرو جوان چشم بهراه
در شبستان شهود اشک فشان دوخته اند
همه شب تا به سحر خلوتیان چشم بهراه
دیدمش فرشی از ابریشم خون می گسترد
در سراپرده چشمان خود آن چشم بهراه
نازنینا، نفسی اسب تجلّی زین کن!
که زمین گوش به زنگ است و زمان چشم بهراه
آفتابا، دمی از ابر برون آ، که بوَد
بیتو منظومه امکان نگران چشم بهراه
● افشین علاء
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
قل اعوذ برب الفلق بود
گفتی «آیا کسی یار من نیست؟»
قفل بر دست و دندان من بود
لحظهای تب امانم نمیداد
بیتو آن خیمه زندان من بود
کاش میشد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمیخواست
تا که در خیمه بیمار باشم
ماندم و در غروبی نفسگیر
روی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمین جمع کردم
پارههای تنِ اکبرت را
ماندم و تا ابد دادم از کف
طاقت و تاب بعد از ابوالفضل
ماندم و ماند کابوس یک عمر
خوردن آب بعد از ابوالفضل
ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاده بر خاک
قاسم آن یادگار عمویم
گفتم ای کاش کابوس باشد
گفتم این صحنه شاید خیالیست
یادم از طفل شش ماه آمد
یادم آمد که گهواره خالیست
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
قل اعوذ برب الفلق بود...
● سیدضیاءالدین شفیعی
گرچه روزی تلختر از روز عاشورا نبود
آنچه ما دیدیم جز پیشامدی زیبا نبود
عشق میفرمود: «باید رفت»، میرفتند و هیچ
بیمشان از تیرهای تلخ و بیپروا نبود
خیمهها از مرد خالی میشد، اما همچنان
اهل بیت عشق در مردانگی تنها نبود
آفتاب ظهر عاشورا به سختی میگریست
کودکان لبتشنه بودند و کسی سقّا نبود
آسمان میسوخت از داغی که بر دل داشت، آه
کودکی آتش به دامن میشد و بابا نبود
کاروان کمکم به سمت ناکجا میرفت و کاش
بازگشتی این سفر را باز از آنجا نبود
● محمدکاظم کاظمی
نَمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیده مسکین نیست، کمیت عاطفهها لنگ است
کجاستی که نمیآیی؟ الا تمام بزرگیها!
پرنده بیتو چه کمصحبت، بهار بیتو چه بیرنگ است
نمانده هیچ مرا دیگر، نه هیچ، بلکه کمی کمتر
جز اینقدر که دلی دارم که بخش اعظم آن سنگ است
بیا، که بیتو در این صحرا میان ما و شکفتنها
همین سه چار قدم راه است، و هر قدم دو سه فرسنگ است
دعاگران همه البته مجرّب است دعاهاشان
ولی حقیر یقین دارم که انتظار همان جنگ است
● عبدالجبار کاکایی
دل به داغ بیکسی دچار شد، نیامدی
چشم ماه و آفتاب تار شد، نیامدی
سنگهای سرزمین من در انتظار تو
زیر سم اسبها غبار شد، نیامدی
چون عصای موریانه خورده دستهای من
زیر بار درد تار و مار شد، نیامدی
ای بلندتر ز کاش و دورتر ز کاشکی
روزهای رفته بیشمار شد، نیامدی
عمر انتظار ما، حکایت ظهور تو
قصه بلند روزگار شد، نیامدی
● علیرضا قزوه
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
شب میلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصید
به زیر دست و پای اختران آن شب زمان گم شد
همان شب چنگ زد در چین زلفت چین و غرناطه
میان مردم چشم تو یک هندوستان گم شد
از آنروزی که جانت را اذان جبرئیل آکند
خروش صور اسرافیل در گوش اذان گم شد
تو نوح نوحی، اما قصهات شوری دگر دارد
که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد
شب میلاد در چشم تو خورشیدی تبسم کرد
شب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد
ببخش، ای محرمان در نقطه خال لبت حیران
خیالِ از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد
● محمود اکرامیفر
عصر عاشورا کنار خیمههای سوخته
ذوالجناحی ماند با یال رهای سوخته
کاروان میرفت و میبلعید دشت دیرسال
کودکان تشنه را با دست و پای سوخته
در کجا دیدید یا خواندید روی نیزهها
آسمان قرآن بخواند با صدای سوخته
قطره قطره شرم شد آب فرات از دیدنِ
رقص خونآلود شمشیر و هوای سوخته
چارده قرن آسمان بارید و میبارد هنوز
چشم زینب را به خاک کربلای سوخته
ابرها بارانی و شاید خدا هم گریه کرد
عصر عاشورا کنار خیمههای سوخته
● سعید بیابانکی
با چارقد سپید گدارش
آن سوی لمیده دور از یارش
این کیست لمیده بر لب ساحل
با پیکر شعلهپوش تبدارش
این دختر پاک شیشهپیکر کیست
کاینسان شده آسمان گرفتارش
انگشتک پر نوازشی ای کاش
میکرد ز خواب ناز بیدارش
تا با تن نقرهپوش برمیخاست
میبرد مرا به قصد دیدارش
وین غمکده را دوباره میپیچید
در پیرهن حریر زرتارش
دریا شده پاک تا بشوید باز
گرد از سر و روی آسمانوارش
ناگاه بلند میشود از خواب
چشمان کویر، محو دیدارش
نرمک نرمک به راه میافتد
آن سوی در انتظار، رهوارش
از دور فروغ گنبدی پیداست
خوشرنگتر از لباس زرتارش
این بارگه کدام خورشید است؟
با آن شب از ستاره سرشارش
راهیست به سوی کوچه فردوس
هر روزن شیشهپوش دیوارش
آویخته مثل خوشه پروین
گلهای سپید از سپیدارش
آن ساغر نقرهکوب مینایی
با آن همه وسعتش خریدارش
مهتاب در انتظار تصویرش
خورشید در آرزوی دیدارش
هم میچکد آفتاب از سقفش
هم نور و بلور و گل ز دیوارش
اینجاست که دل دخیل میبندد
خود را به مشبک شفابارش
این کیست نقارهوار پیچیدهست
در گوش زمان طنین تکرارش
این کیست که غیر عشق محرم نیست
بر درج همیشه سبز اسرارش
هر صبح سحر اجازه میگیرد
شاید بشود دمی حرمدارش
از دور فروغ گنبدی پیداست
خوشرنگتر از لباس زرتارش
برمیگردد نشسته در حیرت
شلاق نمیکشد به رهوارش
نرمک نرمک کسوف شرمی سرد
جان میگیرد کنار رخسارش
رخسارش را ز شرم میپیچد
در چارقد سپید گلدارش
● احمد شهدادی
نام تو مهربانی معصومی است، در آسمان غربت دلتنگی!
نامت همیشه تازه ترین زخم است، بر شانههای طاقت دلتنگی!
ای بغضِ خیسِ از عطش آکنده! خون گذشته در رگ آینده!
آیینة نجابت تابنده! رنگین کمان وسعت دلتنگی!
بعد از تو عشق تشنه ترین آب است، بعد از تو غم گرسنه ترین نان است
بعد از تو ای عزیز چه خواهدشد، آیندة هویت دلتنگی!
امشب چقدر ژرف و صبوری تو، در لحظههای عاطفه نیلی
امشب چقدر خوب و سترگی تو، در گریههای خلوت دلتنگی
پشمینه پوش مرد خدایی را، دیدم که یک تلاطم تنها بود
این مرد خسته با که تواند گفت، یک لحظه را شکایت دلتنگی
تنهاترین فرشته خاکی بود، آن کس که در مزر تو می چرخید
پشمینه پوش مرد بیابانی، روح خمیدهقامت دلتنگی
امشب کدام کیسة نان را مَرد بر شانههای عاطفه می گیرد
امشب نگاه منتظران تنهاست، در کلبههای حاجت دلتنگی
تو اهتزاز درد هزاران سال، اندوه سایه روشن ایمانی
ار ماورای نام تو می جوشد، امروز هم تمامت دلتنگی
● صادق رحمانی
شب، سکوت است و بازتاب غمت، آسمان آسمان بیابان است
مرگ در کوچه می وزد امشب، باز تنهایی ات پریشان است
کاسههای گرسنه می آیند، کودکانی یتیم و بغض آلود
دستهای ت پُر است از ایمان، سفره امّا گرسنه نان است
شانههای ت پرنده زخمند، در فضای کدورتی جاری
در نگاهت ستاره ای پنهان، پشت اعماق درد سوزان است
هفت پشت فرشتگان لرزید، از صدای شکستن بالت
بازوان نحیفت، ای بانو، تکیه گاه عصای ایمان است
پشت احساس گرم نخلستان، بوی مردی غریب می آید
عطر زخم شقیقه اش گویی، بوی تاریخ رنج انسان است
کوفه در کوفه بیوفایی را، با غروری شکسته تاب آورد
با سکوتی که در مناجاتش، حزن داوودی نیستان است
● یدالله گودرزی
خورشید سربرهنه برون آمد چون گوی آتشین و سراسر سوخت
آیینههای عرش ترک برداشت قلب هزارپاره حیدر سوخت
از فتنههای فرقه نوبنیاد، آتش به هر چه بود و نبود افتاد
تنها نه روح پاک شقایق مرد، تنها نه بالهای کبوتر سوخت
حالت چگونه بود؟ نمی دانم، وقتی میان معرکه می دیدی
بر ساحل شریعه خون آلود آن سروِ سربلند تناور سوخت
جنگاوری ز اهل حرم کم شد، از این فراق قامت تو خم شد
آری، میان آتش نامردان فرزند نازنین برادر سوخت
هنگام ظهر کودک عطشان را بردی به دست خویش به قربانگاه
جبریل پاره کرد گریبان را وقتی که حلق نازک اصغر سوخت
در آن کویر تفته آتشناک آنقدر داغ و غرق عطش بودی
تا آنکه در مصاف گلوی تو حتی گلوی تشنه خنجر سوخت
چشمان سرخ ملتهبی آنروز چشمانتظار آمدنت بودند
امّا نیامدی و از این اندوه آن چشمهای منتظر آخر سوخت
می خواستم برای تو، ای مولا، شعری به رنگ مرثیه بسرایم
امّا قلم در اوّل ره خشکید، اوراق ناگشوده دفتر سوخت
● رضا جعفری
زمین دامنم از آب دیده مرطوب است
بیا، که حاصل این کشتزار مرغوب است
مرا خلاص کن از سالهای غیبت خود
مگر تحمل من مثل صبر ایوب است
اگرچه روی سیاهم، به کار می آیم
برای طی زمستان زغال هم خوب است
اگر دروغ بگویم اسیر گرگ شوم:
مقام پیرهنت چشمهای یعقوب است
عصای معجزهها مار می شود با تو
کسی که بیتو نخشکد شقی تر از چوب است
همیشه ابر ز خورشید رنگ می گیرد
به هرکجا بروی این صحیفه زرکوب است
● بیژن ارژن
هزار شهر بیابان شدیم تا رفتی
و کربلای یتیمان شدیم تا رفتی
هزار پنجره باران شدیم و باریدیم
و سقف خانه ویران شدیم تا رفتی
چو گرگهای گرسنه تن تو را کشتیم
و برههای هراسان شدیم تا رفتی
قسم به اسب سپیدت، سیاهروی تر از
کلاغ برف زمستان شدیم تا رفتی
قسم به موی پریشان خواهرت که نخفت
دچار خواب پریشان شدیم تا رفتی
چه روزها که گذشتند و آفتاب نشد
و مثل شام غریبان شدیم تا رفتی
شهادتین نگفتیم بیشهادت تو
چه کافرانه مسلمان شدیم تا رفتی
● حمیدرضا شکارسری
ناگهان تیر خود را شکست و به زانو درآمد
پیش لبخند اصغر
حرمله گریه سر داد...
ناگهان شمر فریاد زد:
نه
نمی برم این شط خون فصیح خدا را...
ناگهان ملک ری سوخت
از سکه افتاد
ابن سعد انتخابی دگر کرد...
ناگهان خولی از کوره یک ماه آورد
شست و بوسید
ناله اش کوفه را درنوردید...
ناگهان لشکری حر
موج برداشت
کربلا بیدریغ از فرات آب نوشید...
ناگهان صحنه را جامة سرخ پر کرد
جامة پاره پاره، دریده
تعزیه
نیمه کاره
رها شد...
● سیدعلی میرافضلی
ظهر دیگر روز
آن عَلَمهای رشید
از شانهها افتاد
خیمهها را
باد آتش زد
گیسوان گریهها پرشید
چشمهایم سوخت
در گلویم
واژهها در هم گره خوردند
هقهقی کردند و
پژمردند
آنطرفتر
رود تابستانی اندوه
جاری بود
من کنار زخمهای منتظر ماندم
رودهای بینوای خشک!
زخمهای انتظار ما
چارده قرن آبرو دارند
● سیداکبر میرجعفری
آه، ای ضریحی که چشمی، هرگز نشد آشنایت
یک صحن آیینه از دل، تقدیم گلدستههایت
ای آسمانیتر از عشق، تفسیر کوثر روان بود
در اشکهای فصیحت، در روشنای دعایت
آن عمر کوتاه خاکی، یک فرصت آفتابیست
تا بار دیگر ببیند، بر خاک خود را خدایت
در مسجد سینه تو، یک آسمان معتکف بود
یک کهکشان مهر و تسبیح، گل کرد از خاک پایت
گلهای میخک از این پس، از نام خود شرمگینند
تا میخ و آتش رقم زد، یک گوشه از ماجرایت
ای کاش آن روز موعود، ما نیز مانند خورشید
با صبح همگام باشیم، در انتظار صفایت
● محمود سنجری
داغت اگرچه بر جگر خاک میگذشت
نام تو بر مدارج افلاک میگذشت
مثل عبور عطر گل از کوچههای صبح
یاد تو از برابر ادراک میگذشت
سیراب چشمهسار خدا بودی و فرات
در حسرت لب تو عطشناک میگذشت
زیر هجوم زخم، نگاه جهان هنوز
محو شجاعتیست که چالاک میگذشت
خود را بهجا نهادم و بر پردههای اشک
دیدم که آب زخمی و غمناک میگذشت
آنگاه از میانه میدان به سیر عرش
سقّای عشق پاکتر از پاک میگذشت
● قربان ولیئی
گفتم بگویم حدیثِ دردی که پایان ندارد
دردی که پشتم شکستهست دردی که درمان ندارد
در خشم خونین دریا، ای نوح دین محمّد!
آن را که منجی تو باشی بیمی ز توفان ندارد
تا جرعهواری بنوشد از بیکرانِ زلالت
گویی زمان هم شتاب شمشیر عطشان ندارد
باران شورآفرین را عشق تو میآفریند
اینگونه شورآفرینی آواز باران ندارد
این خون یحیاخروشت تفسیر خونین تاریخ
کس مثل خون تو پاسِ آیات قرآن ندارد
آن باغ جنتتباری کز جوی خون تو برخاست
ای قبلهگاه بهاران! هرگز زمستان ندارد
● جلال محمدی
چه می شد گر زبانم چون زبان سرخ میثم بود
گلوی من پر از فریاد مظلومان عالم بود
خدایا سبز می شد کاش نخل آرزوهایم
همان نخلی که روزی شاهد معراج میثم بود
اگر من چوب ِدار خویش را بر دوش می بردم
برایم اعتراض و عاشقی حق مسلّم بود
به غیر از حق به پیش هیچ کس سر خم نمی کردم
اگر در محضر تیغ شهادت گردنم خم بود
شکستم بیعت این زهدبازان مقدس را
که دیدم دینشان آلوده دینار و درهم بود
شما هم چون علی سر در تنور داغ می کردید
اگر در قلبتان ایمان و پروای جهنم بود
چرا سجاده هاتان سفره شیطان شد، ای مردم
که در خوان خدا هم پاره نانی فراهم بود
ریا بود و عبادت بود و غوغای سیاست بود
ظهور فتنه بود و ذوالفقاری در میان کم بود
● محمدسعید میرزایی
هرگز کسی ندیده به عالم زن اینچنین
خون خوردن آنچنان و سخن گفتن اینچنین
در قصر ظالمان به تظلّم که دیده است
شیرآفرین زنی که کند شیون اینچنین
هرگونهاش پناه یتیمی دگر شدهست
آری بوَد کرامت آن دامن اینچنین
زندان به عطر نافله خود بهشت کرد
زینب چراغ نامه کند روشن اینچنین
پیش حسین اشک و به قصر یزید لعن
با دوست آنچنان و بَرِ دشمن اینچنین
در دشت بیند آن تن دور از سر آنچنان
بر نیزه خواند آن سر دور از تن اینچنین
آه، ای سر حسین! چو سر در پی توام
خورشید من! به شام مرو بی من اینچنین
از خون حجاب صورت خود کرده یا حسین
جز خواهرت که بوده به عفت زن این چنین؟
● حسن دلبری
این جا طلسم گنج خدایی، شکسته باش
پابوس لحظههای رضایی، شکسته باش
در کوهسار گنبد و گلدستههای او
حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته باش
وقتی به گریه میگذری در رواقها
سهم تمام آینههایی، شکسته باش
هر پارهات در آینهای سیر میکند
یعنی اگر مسافر مایی، شکسته باش
این جا درستی همگان در شکستگیست
تا از شکستگی به درآیی، شکسته باش
در انحنای روشن ایوان کنایتیست
یعنی اگر چه غرق طلایی، شکسته باش
آنجا شکستی و طلبیدند و آمدی
اینجا که در مقام فنایی، شکسته باش
● عباس چشامی
صدای درد به آن سوی زور و زر نرسید
صدا مقابل خود ماند، دورتر نرسید
صدا نجیبتر از قطرههای باران بود
ولی به هرزهعلفهای کور و کر نرسید
مگر کبود به پهلوی مادرش ننشست؟
مگر که سرخ به پیشانی پدر نرسید؟
مگر مصیبت یاران رفته نوش نکرد
هزار زخم به بال و پرش مگر نرسید؟
چرا پس آنهمه را این زمانه برد از یاد؟
چرا غریبیِ این عاشقی به سر نرسید؟
یگانه پرچم سرخ حسین را او دوخت
چه غم به دامن کرب و بلا اگر نرسید
چه حلم دامنه داری، چه صبرِ با صبری!
رها نکرد تو را تا که بر جگر نرسید
● سیدمحمدضیا قاسمی
بیابانت کفن شد تا بمانی شعلهور در خون
گلستانی شوی در لامکانی شعلهور در خون
زمین و آسمان در خویش میپیچند از آن روز
که برپا کردهای آتشفشانی شعلهور در خون
تو نوحی، میبری هر روز هفتاد و دو دریا را
به سمت عاشقی با بادبانی شعلهور در خون
دو بالِ سرخ افتادند از ماه و علم خم شد
کنار رود جا ماند آسمانی شعلهور در خون
صدایت بوی باران داشت تا خواند آیه گل را
سرت بالای نی چون کهکشانی شعلهور در خون
و قبله در نگاهِ تیغ جاری شد که با حلقت
نماز آخرینت را بخوانی شعلهور در خون
خودت را ریختی ای مرد در حلقومِ آهنها
غزل خواندی در آتش با زبانی شعلهور در خون
● علی داوودی
ریشه همیشه جنگل، نامت آبروی درختان
حرف تو ـ سپیده سیبی ـ مانده در گلوی درختان
شاخه تمامی دیروز، ریشه تمامی فردا
کوچه کوچه فصل عبورت، غرق رنگ و بوی درختان
آب و خاک در قدمت گل، شد بهشت از نفست سبز
باغبان! درنگ نگاهت، عُمری آرزوی درختان
قد و قامتت همه تکبیر، سجده را قیام تو تفسیر
در نماز جاریات ای پاک، تازه شد وضوی درختان
در مرور نای فراموش، کی شود ترانه خاموش
پیچک صدای تو پیچد باز در گلوی درختان
● سید حبیب نظاری
شب که روشن میشود آبیترین فانوسها
یاد چشمان تو میافتم در اقیانوسها
قرنها بیهوده میگردم، نمییابم تو را
از تو نامی نیست در خمیازه قاموسها
با کدامین شعله رقصیدم که بیتو سالهاست
بال میگیرند از خاکسترم ققنوسها
مهربان من! به اشراق نگاه شرقیات
کی رهایم میکنی از حلقه کابوسها؟
کی به گلبانگ اذان تو، شعور شعرها
لال خواهد شد، زبان خسته ناقوسها؟
در مبارک باد یک آدینه میآیی و من
دست برمیدارم از دامان این مأیوسها
● محسن حسن زاده لیلهکوهی
امشب دل من هوس کرد شعری بگوید برایت
تا مثل آهوی وحشی فردا بیفتد به پایت
آیا مرا می شناسی؟ شاید به خاطر نداری
دیوانه ای را که گم شد در بین دیوانههای ت
شاید مرا دیده باشی وقتی که باران آتش
می ریخت بر گونههای م در زیر چتر عبایت
مولای من! من همانم کآنشب به دادم رسیدی
وقتی که آتش گرفتم در مرقد با صفایت
باورکن امشب گدایت حاجت به چیزی ندارد
تنها نگاهی بیفکن تا او بمیرد برایت
دیشب شنیدم که یک دشت گلهای پرپر شکفتند
با تندبادی که پیچید در کنج بستانسرایت
بگذار من تا قیامت بر غربت تو بگریم
پایان ندارد غریبی، ای جان عالم فدایت
ای شمع آیا مرا هم با شعله ای می گدازی
تا بیمحابا بسوزم مانند پروانههای ت
● مریم رزاقی
چشمها را میگشایی عشق میریزد زمین
با گُلِ لبخندتان باشد بیآمیزد زمین
آیه تطهیر میبارد نگاهت مردِ صبح
شاید از خوابِ هزاران ساله برخیزد زمین
کی هوای تو کبوتر میوزد ای ناگهان
کی بگو کی میشود از خون بپرهیزد زمین
کی عنایت میکنی، کی سیصد و چندی سوار
تا در استقبالشان شعرِ تَر انگیزد زمین
تا پُر از خورشید گردد این شبِ واماندهمان
تا قبای ژنده خود را بیآویزد زمین
ذوالفقارِ تو جهانی را به حیرت میکشد
این زمین بیبهاری را که خواهی زد زمین
مینشیند پیش رویت آسمان با احترام
پیش پای حضرتت وقتی که برخیزد زمین
کاش سهمِ بیکسیهای دلم باشد که نیست
هرچه از سمتِ ردایت عشق میریزد زمین
● جواد محمدزمانی
حیرت نگاهِ جلوه سجانیِ خودی
شب تا به صبح گرمِ چراغانیِ خودی
بیهوده قصد آتش نمرود میکنند
وقتی خلیلِ سیرِ گلستانیِ خودی
پیداست در تداوم یعقوبِ اشک تو
چشم انتظارِ یوسفِ کنعانیِ خودی
آنجا که طورِ سینه، تجلّی طلب کند
خود شعلهدارِ موسیِ عمرانیِ خودی
با آنکه چشمِ شاهدِ نقّاشِ خلقتی
مبهوتِ صنعتِ قلمِ مانیِ خودی
آنجا که نوحِ خشمِ تو لنگر زند در آب
کشتی به چار موجه طوفانیِ خودی
بیهوده نیست خواب به چشمت نمیرسد
مجذوبِ صبحِ صادقِ پیشانیِ خودی
نورِ خدا ز قلبِ تو تکثیر میشود
آیینهای و محوِ دوچندانیِ خودی
آری، زمین مجالِ سخنهای تو نبود
خود مستمع برای سخنرانیِ خودی
حالِ مرا برای تو بهتر سروده است
بیدل، که داشت مشربِ عرفانیِ خودی:
«فردوسِ دل، اسیرِ خیالِ تو بودن است
عیدِ نگاه، چشم به رویت گشودن است»
تحسینِ آیههایِ خدا را خِطابها
مستِ شرابِ «لم یلدِ» تو خرابها
منّت نهاده است خدا بعثت تو را
یعنی برای عکسِ تو تنگ است قابها
از بس شکفته باغِ دعا زیرِ پلک تو
دارند اشکهای تو عطرِ گلابها
پیشی مگیر این همه در گفتنِ سلام
شرمنده میشوند ز رویت جوابها
از غصّهها محاسنِ پاکت سپید شد؟
یا پیر میشوند برایت خضابها؟
بس نیست اینکه پات ورم کرده از نماز؟
مگذار حسرت این همه بر چشمِ خوابها
ما را به روزِ واقعه تشنه رها مکن
تا هست مَهرِ دخترِ پاکِ تو آبها
امواج شوق، ساحلِ امنِ تو دیدهاند
«آرامش است عاقبتِ اضطرابها»
فاسق شگفت نیست به عاشق بَدَل کنی
وقتی که «بِالَّتی هِیَ أحْسَنْ» جَدَل کنی
با آن که خلقت است طفیلِ امیریات
دم میزنی به پیشِ خدا از فقیریات
حتّی به کودکی ز خدا جلوه داشتی
خورشید، خانه داشت به دندانِ شیریات
با آن که تاج و تخت سلیمان هم از خداست
معراج میرویم ز فرشِ حصیریات
کمتر به شرحِ سوره هود آستینگشا
میترسم آیهها ببرد سمتِ پیریات
آفاق را چو آیه انفاق زنده کرد
از پا برهنگانِ خدا دستگیریات
با آنکه ناز میدهد از سر بلندیات
شوق نماز میچکد از سر به زیریات
کوریِ چشم سامری، از جنس نور هست
هارونترین وصّیِ خدا در وزیری ات
وقتی سخن ز لطفِ بهارِ ولی شکفت
برغنچة لبانِ تو نامِ علی شکفت
● خدیجه رحیمی
به ذهن جاده می ریزم خیال ردّ پایم را
طنین شیهه ر کرده اسب صدایم را
شنیدم نیمه شب از مشرق این جاده می آیی
و من می آورم تا زیر پایت چشمهای م را
شبیه گردبادی در غرور خویش می پیچم
به دستت می سپارم بغض در آتش رهایم را
میان ایهمه فرعونهای خسته از طغیان
به موسای نگاهت می دهم دست عصایم را
جنون آتش شعری مرا در خود نمی پیچد
به دست باد خواهم داد زلف نعرههای م را
مرا از وحشت چمشان تاتاری نترسانید
که من بر دسته شمشیر پیچیدم دعایم را
غرور باغ تان در شعلههای سرخ خواهدسوخت
همین امشب اگر فریاد بردارم خدایم را...
● امید مهدینژاد
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
تا حرف آب را برساند به گوش خاک
در عین وصل رخصت هجران گرفته است
هم تا بهار را به جهان منتشر کنند
دریا ز باد و باران پیمان گرفته است
تجدید نوبهار به باران رحمت است
باران، که خوی حضرت رحمان گرفته است
ای تشنگان شهر فراموش! خواب نیست
آری، حقیقت است که باران گرفته است
بر جادههای یخزده این رد گام کیست؟
این بیرق از کجاست که جولان گرفته است؟
بوی مدینه میوزد، این شور از کجاست؟
آیا رضاست راه خراسان گرفته است؟
بر کشتی نجات بگوییدمان که کیست
این ناخدا که دست به سکان گرفته است
ری کربلاست یا تو حسینی، که هجرتت
بغداد را چو شام گریبان گرفته است
ری خاک مرده بود، بگو کیستی مگر
کاینک به ضرب گام شما جان گرفته است
صبحی دگر به پرده آفاق عرضه شد
صبحی که بال بر سر ایران گرفته است
ایران به دست تیغ مسلمان نشد، که حق
این خاک را به قوت برهان گرفته است
برهان تویی که آینه واری امام را
نه نایبی که حکم ز سلطان گرفته است
پیغام غیبت است که انشاد میکنی
در نوبت حضور که پایان گرفته است
غیبت حضور عالم غیب است، وز نهان
خورشید سایه بر سر انسان گرفته است
ری پایتخت عشق علی شد، چنانکه قم
عشقی که بال بر سر ایران گرفته است
تهران چه بود و چیست؟ دهی در تیول ری
این آبروی توست که تهران گرفته است
بویی اگر ز نام خدا دارد این دیار
بی شک ز باغ فیض تو سامان گرفته است
یا سیدالکریم! نگاه عنایتی
تهران تو را دو دست به دامان گرفته است
از تشنگان شهر فراموش یاد کن
تا بشنویم باز که باران گرفته است
● عباس احمدی
آسمانی اتفاق افتاد و مردی ماه شد
ماه نقصان یافت تا از زخم یاس آگاه شد
بوی یعقوب آمد و انگشت پیراهن برید
یوسفی مدهوشِ نخلستان و بغضی چاه شد
ظرف شیری شد یتیم از غربت شیر خدا
دست سرد کودکی از دامنی کوتاه شد
ظرفِ یک روز اتّفاقات عجیبی روی داد
جُبّهای پیراهن عثمان و کوهی کاه شد
نسلی از هولِ هوس افتاد در دیگ هوا
شهری از ترس عدالت خانه ارواح شد
خطّ کوفی شد جدا از خطّ و خال کوفیان
شیر رفت و اکثریت باز با روباه شد
بی علی هر بی سر و پایی سری بالا گرفت
هر گدای دین فروشی ناصرالدّین شاه شد
بعدِ مولا دل فراوان بود اما عشق... نه
بعدِ مولا زندگی زندان و اردوگاه شد
● علیرضا دهقانیان
چه جانماز پی اعتکاف بردارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بردارد
علی حقیقت روز است و هیچ جایز نیست
که در مقابل شب انعطاف بردارد
دو سوی این کره هر یک قلمرویی دارند
نشد جداییِشان ائتلاف بردارد
شبیه خواب سحر سطحی است و زودگذر
کسی که دست از این اختلاف بردارد
دوباره مثل علی زاده میشود، اما
اگر دو مرتبه کعبه شکاف بردارد
اگر که حرمت مولا نبود، ممکن بود
خدا ز خلق خود امر طواف بردارد
● مهدی عابدی
ای ناگهانتر از همه اتفاقها
پایانِ خوبِ قصه تلخ فراقها
یکجا ز شوق آمدنت باز میشوند
درهای نیمهبازِ تمام اتاقها
یک لحظه بیحمایت تو، ای ستون عشق
سر باز میکنند ترکها به طاقها
بیدستگیریات به کجا راه میبرم؟
در این مسیرِ پر شده از باتلاقها
بازا بهار من! که به نوبت نشستهاند
در انتظار مرگ درختان اجاقها
ای وارث شکوه اساطیر! جلوه کن
تا کمشود اُبهتِ پر طمطراقها
● علیمحمد مؤدب
ای جانِ جانِ جانِ جهانهای مختلف
ایمان عاشقانه جانهای مختلف
روحِ سلام در تنِ هستی که زندهای
همواره در نُسوج زبانهای مختلف
رؤیای دلنواز صدفهای ساحلی
دریای مهربانِ کرانهای مختلف
تنها به آبروی تو آرام مانده است
آتشفشانی فورانهای مختلف
ما ماندهایم چون رمههایی رها شده
در گرگ و میشِ ذهنِ شبانهای مختلف
نه رهبران به دردخور ما، نه راهها
اینهای گیج و گم شده، آنهای مختلف
دارد یقینِ چوبیمان تیغ میخورد
در آتش هجومِ گمانهای مختلف
آقا، در آ به عرصهی هیجای روزگار
ما را بگیر از هیجانهای مختلف
● مهدی جهاندار
یوسف، ای گمشده در بی سر و سامانیها
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
سر بازار شلوغ است، تو تنها ماندی
همه جمعند، چه شهری چه بیابانیها
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بسکه در حق تو کردند مسلمانیها
همه در دست ترنجی و از این میرنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانیها
پیرهنچاک و غزلخوان و صراحی در دست
خوش به حال تو و نیمهشب زندانیها
خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شدهام
ای که تعبیر تو پایان پریشانیها
عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانیها
این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست
این چه پروانه که کرده است پرافشانیها
یوسف گمشده دنباله این قصه کجاست
بشنو از نی که غریبند نیستانیها
بوی پیراهن خونین کسی میآید
این خبر را برسانید به کنعانیها
● حسن صادقیپناه
از پنجههای خاک پریدند ناگهان
هفتاد و دو کبوتر خونین به آسمان
چون دود بعد شعله کشیدن بلند شد
حسرت ز ذره ذره این خاک نیمهجان
یک لحظه بهت: رود، نفس، باد، هرچه بود
برجای ایستاد، نچرخید کهکشان
هفتاد و دو کبوتر خونین که حل شدند
پرهایشان میان سلام فرشتگان
سرمست نهرهای ازل چون مهی سپید
جاری شدند سمت درختان جاودان
● زهیر توکلی
رفتیم به ناکجا، به جایی که تو راست
گفتیم تو را به هر بهایی که تو راست
خفتیم چو برگ سبز بر آب روان
امید به خاک کربلایی که تو راست
سقا شدن و به تشنگان جان دادن
بیدست، شدن مشک به دندان دادن
ساقی شدن و دست به مستان دادن...
هیهات که شرح عشق نتوان دادن
● مریم سقلاطونی
رفتهست آن حماسه خونین ز یادها
دارد زیاد میشود ابن زیادها
آقای عشق، پرچم سبز و مقدّست
این روزها رها شده در دست بادها
بعد از تو کفر و ظلم زمین را گرفته است
دنیا شدهست مضحکه عدل و دادها
آیا زمان آن نرسیدهست در جهان
نفرین شوند باز هم این قوم عادها؟
کی میشود که طالب خونت فرا رسد؟
نام تو تا همیشه بماند به یادها
● آرش شفاعی
نه این رقص گوارا نیز مدهوشت نخواهد کرد
تو خورشیدی و مشتی آب خاموشت نخواهد کرد
وضوح کامل عشق است و غیرت قدّ و بالایت
حضور لکه ابری چند مخدوشت نخواهد کرد
برو، ای آب! ای بیآبروی پست! اهل نور
ز زمزم هم اگر نوشیدهای نوشت نخواهد کرد
صدای میدود ناگاه در رگهای خشک باد
عمویت میرود امّا فراموشت نخواهد کرد
ملیح من! عمو قصه نخواهد گفت بعد از این
و ضمن قصه، بازی با بناگوشت نخواهد کرد
● سیدحمیدرضا برقعی
با اشکهاش دفترِ خود را نمور کرد
در خود تمامِ مرثیهها را مرور کرد
ذهنش ز روضههای مجسّم عبور کرد
شاعر بساطِ سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیتهاش مجلسِ ماتم به پا شده ست
در اوجِ روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود؛ به دستش قلم گرفت
مثلِ همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جانِ واژههاست
شاعر شکست خوردة توفانِ واژههاست
بیاختیار شد، قلمش را رها گذاشت
دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژة لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت، و سر را جدا گذاشت
حس کرد پابهپاش جهان گریه میکند
دارد «غروبِ» فرشچیان گریه میکند
با این زبان چگونه بگویم چهها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بیریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیهها را حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
امّا در اوجِ روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت:
«خورشیدِ سر بریده غروبی نمیشناخت
بر اوجِ نیزه گرمِ طلوعی دوباره بود»
او کهکشانِ روشنِ هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...
پیشانیاش پُر از عرقِ سرد و بعد از آن...
خود را میانِ معرکه حس کرد و بعد از آن...
شاعر بُرید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلسهای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنارِ دفترش افتاد از نفس...
● سیدرضا محمدی
پس آفتاب چهره برافروخت در هوا
پس ذره ذره گشت هوا زیر پلکِ ما
ما شهری از مجسمه بودیم در زمین
شهرِ طلسم، شهرِ سکون، شهرِ قصهها
شهرِ مجسمه که به افسانه دیدهای
حتماً اگر ندیدهای آن را به ماجرا
دل سنگ، دست سنگ، دعاهای دست سنگ
لب سنگ و سنگ البته در بین لب، دعا
تن لَخت و ذهن لَختتر از تن به ننگِ سنگ
اما مجسمه چه کند فهمِ سنگ را
اطراف ما پر از هیجانهای وعدهساز
ما در میان این چمنِ بیهدف، رها
هریک زِ گفتن خبری تازه، پر شده
اما توان گفتن در جانِ ما کجا؟
یک روز بعد باران، زیر مهی غلیظ
شد در جهانِ مرده ما غلغلی به پا
مژگان یک نفر حرکت کرده بود و او
از راز شهر پرده برانداخت برملا
پس آفتاب چهره برافروخت در هوا
پس ذره ذره ریخت هوا زیر پلک ما
افتاد بین ما و هوا ناگهان تماس
چشمان ما شدند به این لمس مبتلا
ما شهری از مجسمههای روان شدیم
شهری روان زِ چارطرف سوی دشتها
باران شراب بود که بر ما چکیده بود
ما در مهِ شراب شدیم از سکون جدا
هذاالمطر لیزحف فیکم فاصبروا
یا ایها السکاری روحی لکم فدا
اما مجسمهها بودند غرق عیش
عیش هوای بودن، عیش می بقا
ما با شرابِ سرخ به رگها به جای خون
ما با مهی غلیظ به جان ریخته خدا
زیر درخت رؤیا کردیم امان درست
با برگهای رؤیا چندین جهان بنا
پس آفتاب گم شد در غلظتِ هوا
پس ذره ذره سوخت هوا زیر پلک ما
ای ابر رحمت، ای نَفَس اینهمه نفوس
ای روح منتشر شده در گردشِ قضا
ای صاحب تبرکِ رؤیای دیدگان
ای ساقی شرابِ ازل شهر مرده را
جسم یگانهای که جهان هرچقدر گشت
پیدا نکردش اِلاّ در خانه خدا
روح یگانهای که به ظلّ پیمبری
شد نائب و برادر و داماد مصطفی
دستانش ابر ریخته در بوستان عدل
شمشیرش آب خورده زِ توحید لافتا
شهر مجسمه شده احیا به دست او
خیل مجسمه شده با دست او هبا
ای گرمی ملاحتِ ایاکَ نعبدُ
ای شاعر بلاغت والشمس والضُّحی
ای بودن تو معجزه دوم رسول
گُل کردن تو معجزه آیت خدا
جز تو چهکس به دفتر انشای روزگار
نام از سوی خدای گرفته است مرتضی
بر دفترِ نهانی اسرار، کاتبش
از ابتدا نوشته علی تا به انتها
این است سرّ اینکه همه صوفیانِ صاف
جز تو ندیدهاند و نبینند مقتدا
حسن تو را اگر که ببینند رومیان
ارباب خویش را بگذارند زیر پا
از چشمه مطهّرِ سُکرِ محمدی
جاری شده است رود تو بر خلقِ ماسوا
میخانهای به وسعت تاریخ ساخته است
رود شرابِ کوثرت، ای ساقی بلا
خاصان مشترک به شراب تو عاشقان
جوشِ شبانِ عیدِ دکان تو کربلا
● کمال رستمعلی
دیگر تو را به بادیه ها
سوار بر اسبی سپید
یا میان خیمه ای
کنار چشمة بعید ترین بید
باور نمی کنم
تو حالا در کنارِ منی
در همین شهر که آدمهای ش هر شب
سهم خود را از آسمان
همراه زبالهها دور می ریزند
تمامِ آبیِ دریا را
میان قوطیِ کنسرو
می خشکانند
مریمهای ش
زیر نخلهای معصیتی درد می کشند
که خرمایی به بار نمی آورد
و کودکانِ این درد
نه میان گهواره
که تا آستانِ گور
آیتی تلاوت نمی کنند
چقدر موسی
میان جویهای سرگردان
بی گهواره ای...
باور نمی کنم
میان بادیهها باشی
سوار بر اسبی یال برافراشته در باد
وقتی که دستهای شهر
در انتظار گهواره و خرما
آسمان و دریا
بی تاب است
● محمدمهدی سیار
دلم امروز گواه است کسی میآید
حتم دارم خبری هست... گمانم باید...
فال حافظ هم، هر بار که میگیرم باز
«مژده ای دل که مسیحا نفسی...» میآید
باید از جاده بپرسم که چرا میرقصد
مست موسیقی گامی شده باشد شاید
ماه در دست، به دنبال که اینگونه زمین
مست، میگردد و یک لحظه نمیآساید؟
... گله کم نیست، ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند لبی بگشاید
● مهدی رحیمی
دستی به هوا رفت و دو پیمانه به هم خورد
در لحظه می نظم دو تا شانه به هم خورد
دستور رسید از سر مجلس به تسلسل
پیمانه می تا سر میخانه به هم خورد
دستی به هوا رفت و به تایید همان دست
دست همه قوم صمیمانه به هم خورد
لبیک علی، قطره باران به زمین ریخت
لبیک علی، نور و تن دانه به هم خورد
یک روز گذشت و شب مستی به سر آمد
یعنی سر سنگ و سر دیوانه به هم خورد
پس باده پرید از سر مستان و پس از آن
بادی نوزید و در یک خانه به هم خورد
● پانتهآ صفایی بروجنی
با نخلها دوباره چه می گویی؟ در چاهها دوباره چه میخوانی؟
دنیا چقدر بعد تو در حسرت بنشیند و تو دست نجنبانی؟
مثل عقاب زخمی از این جنگل پر میکشی، ولی سرشان گرم است
روباهها به وسوسه خرگوش، خرگوشها به خواب زمستانی
سر زیر برف کرده زمین، اما سرما سیاه کرده زمستان را
وقتش شده ست پشت زمستان را با یک دعای ندبه بلرزانی
این ظرفها اگرچه پر از شیر است، شرمنده است کوفه، ولی دیر است
دیگر امیر چشم و دلش سیر است از کاسههای آخر مهمانی
مردان عیش و سورچرانی را، زنهای بردهای یمانی را...
تو کشته میشوی که جهانی را در پای میز محکمه بنشانی
● فاطمه سالاروند
جز تو ای داغ غمات بر دل زهرا مانده
کیست در خانه خود اینهمه تنها مانده
ماه در پیش تو حیرانی زانوزدهایست
چشم در چشم تو را غرق تماشا مانده
نقش سرخ جگرت ریخته بر صفحه طشت
یادگاریست که از غربت مولا مانده
این چه رازیست که در بارش باران بلا
روح سرشار تو آرام و شکیبا مانده
آری، ای سید مظلوم بلا ارث تو بود
نیمش از توست اگر کربوبلا جا مانده
● مرتضی حیدری آلکثیر
و تصویر تو را آنشب نگاه آسمان برداشت
سکوت کوچههای شهر را بانگ اذان برداشت
شبِ تشنه، رگش را از مناجات تو پر میکرد
پریدی بین حرف نور، تا چشم از جهان برداشت
و شب مثل کسی که چشمهایش گم شود در مه
بهجای آب از دستی مقدر شوکران برداشت
حواس مادری سرگرم بیتابی کودک بود
که باد از آستین خانه قدری بوی نان برداشت
تو گرم سجده، اما کینهای قد قامتش را گفت
نمازت را بههم زد، تکهای از کهکشان برداشت
چرا امشب نمیلرزم؟ قیامت از خودش پرسید
حقیقت گفت: آیا پردهها را میتوان برداشت؟
قسم خوردی و پیروز از مصاف تیغ برگشتی
زمین دست تو را پایین کشید، اما زمان برداشت
و بیشک دست تو در دستهایش بود اگر بادی
یکی از سلطنتهای زمین را از میان برداشت
● محمود حبیبی
چرخ بزن ای فلک، چرخ بزن، هان برقص
دست مرا هم بگیر، دور بگردان برقص
این چه گلی گلشن است، این چه شبی روشن است
جشن نگو جوشن است، باده بجوشان برقص
عید شده عید شو، کثرت و توحید شو
باده بخور بید شو، بر سر ایمان برقص
هدهد عنقا بکوب، بر دُهُل لا بکوب
هلهله کن پا بکوب، دست بیافشان، برقص
شوخم و شنگم کنون، شهد و شرنگم کنون
چنـگ پلنـگم کنون، ای دف تابان! برقص
زهر به جامم بریز، سرمه به کامم بریز
دانه به دامم بریز، دست به دامان برقص
میوه تن می رسد، مشک ختن می رسد
یوسف من می رسد، کلبه احزان برقص
روزه سُکر و سکوت، رفته به فطر هبوط
در طیران قنوت، مریم بهتان برقص
سجده به سرمد زدم، تیغ تو را حد زدم
دم ز محمّد زدم، رقص، مسلمان! برقص
گفتم و گفتار نیست، گوش خریدار نیست
شادی اگر یار نیست، با غم دوران برقص
● مریم مایلی زرین
این شعرهای خسته چه اعجاز می کنند
وقتی که حرفی از غم دل باز می کنند
این روزها که آینه در شک شکسته است
ایمان پاک پنجره را لک شکسته است
دیگر سکوت، زمزمههای جواب نیست
حتّی دعای ثانیهها مستجاب نیست
دیگر خلوص باغچه حاصل نمی دهد
باران مهربان به زمین دل نمی دهد
در سفره سخاوت مان نان نمانده است
آبی درون کاسهی ایمان نمانده است
مهمان رسیده بر دل مان، خانه نیستیم!
باید همیشه پشت درِ شک بایستیم؟
دنیای مان گرفته تر از حال کوچه هاست
حالا سکوت و گریه فقط مال کوچه هاست
باز از نگاه من غم دل آیه آیه ریخت
از دستهای خشک لبم این گلایه ریخت:
آخر چه قدر؟ تنگ دلیهای ما چقدر؟
در خود شکسته ایم، شب انزوا چقدر؟
دست نگاه ماست پیِ سیبهای کال
از دل بپرس: ای دلِ بداشتها چقدر؟
از دل گذشت این که بگویم... ولی نشد
با این زبان لال بگویم شما چقدر...؟!
در انتظارتان کمر جادهها شکست
ای تک سوار! چشم به راهی ما چقدر؟
واضح بگویم، از همهکس دل بریده ام
در جست وجوی تان همهجا، تا کجا؟ چقدر؟
آخر حساب حوصله از حد گذشته است
هی جمعه... جمعه... جمعه ناآشنا چهقدر؟
با چشمهای خیس دعا عرض می کنم
این بار در حضور شما عرض می کنم:
آقای خوب! خسته ام از روزهای سرد
از این غروب قرمز و خاکستری و زرد
این آفتاب یخ زده گرمم نمی کند
چیزی ز عشق من به شما کم نمی کند
این لحظههای گنگ و مردَّد پر از غمند
مثل سکوت مهزده ام، سرد و مبهمند
لطفی کنید از دل پاییز بگذریم
از کوچههای یخ زده و لیز بگذریم
صد بار خورده ایم زمین و شکسته ایم
از ناگزیرِ این همه تردید خسته ایم
صبر نگاهم از گله ای کاش تر شود
تا راز کهنه پیش شما فاش تر شود
دیگر شکسته جلوهی محجوب آینه
چشمی کجاست سجده کند رو به آینه
این روزها که ورد زبانم همین شده ست:
آقا ببین چه بر سر این سرزمین شده ست
ای مشرقی تر از دل خورشیدِ نورتان
کی می رسد سپیدهی سرخ ظهورتان؟
● صالح سجادی
اولین حبه را که میخوردی کفر میرفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد
اولین حبه را که میخوردی «ابن ملجم» به قصر وارد شد
دست بر شانه خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد
دومین حبه زیر دندانت له شد و قطرهقطره پایین رفت
که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد
دومین حبه را که میخوردی «جعده» هم در کنار «مأمون» بود
جگری تکهتکه میشد تا طشتی از خون به قصه جان بدهد
سومین حبه بود که انگار جگرت داشت مشتعل میشد
تشنهات بود و این عطش میخواست پرده دیگری نشان بدهد
قصر در لحظهای بیابان شد، ماه افتاد و نیزهباران شد
پدرت نیزهای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد
سومین حبه را فرو بردی، از ندیمان یکی به «مأمون» گفت:
شمر اذن دخول میطلبد تا به تو نامه امان بدهد
چارمین حبه خم شدی از درد، سر به تعظیم دوست زانو زد
مرد تسلیم را همان بِهْ که کمرش را رضا کمان بدهد
دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمیدارد
بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد
پنجمین حبه پردههایی که حائل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت کنار میرفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد
سینه سرشار علم یافته شد، ذرهذره جهان شکافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد
آه از این داستان حزنانگیز، مرگ این کهنهراویِ صادق
قصهای تازه با تو خواهد گفت زهر اگر اندکی زمان بدهد
توی آن پنجه سبکبارت خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد
که حقیقت چگونه باطل شد، اصلمان را چهسان بدل کردند
پایمان را در این سرابستان دست یک پای راهدان بدهد
بعد «منصور» نیز وارد شد...
هفتمین حبه را فرو بردی، ناگهان با اشاره پدرت
سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را به کهکشان بدهد
قفل و زنجیر و دست و گردن و پا، اوج پرواز را طلب میکرد
آسمان نیل بود و او «موسی»، زهر فرعون اگر امان بدهد
هفتمین حبه هفتمین خان بود، قصر دور سرت به رقص آمد
سقف تسلیم شد، کنار کشید، تا به پروازت آسمان بدهد
تو پریدی به پیشواز خطر، مثل «مأمون» به پیشواز پدر
بعد «هارون» به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد
هشتمین حبه، نه، نمیدانم مرگ با چند قطره جرات کرد
درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج نردبان بدهد
تو قفس را شکستی و در عرش پدرت هشت حبه انگور
در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضهالجنان بدهد
در کنار شکسته قفست چند سگ توی قصر زوزهکشان
چکمههای خلیفه لیسیدند، تا به آن جمع استخوان بدهد
قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره میکردند
باز هم در سپیدهای تاریک کفر میرفت تا اذان بدهد...
قرنها بعد، بعد از آن قصه، در غروبی غریب و خونآلود
از تب زخم بچهآهویی بیصدا بر در حرم جان داد
هر هفت بند نی
● سعید یوسف نیا
از آسمان به جان تو وقتی خبر رسید
فریاد کرد کعبه که وقت سفررسید
از خود سفر کنید که فصل یگانگی ست
اکنون بهار رفتن از آیینه سر رسید
وقت طواف کعبه غمی بر دلت نشست
برخاستی که وقت طوافی دگر رسید
"ای یار! آن شراب مگر چند ساله بود؟"
این می اگر رسید به خون جگر رسید
از شرم بانگ العطشت آب شد فرات
آبی که سیل گشت و به کوه و کمر رسید
نور بهشت بود نه کابوس سرنوشت
تیر سه شعله ای که به داد پسر رسید
آوازه نماز تو از نینوا گذشت
سعی صفا و مروه ات آخر به سر رسید
ذی الحجه حلال تو ماه حرام شد
تا حج ناتمام تو حج تمام شد
قلب تو گرچه تالی توفان آتش است
عهد تو عهد آب، نه پیمان آتش است
هرگز کسی نگفته که از خیر، شر رسید
لبهای تشنه تو گلستان آتش است
این سربریده سرو، در این باغ داغدار
افسرده نیست، سر به گریبان آتش است
واحه به واحه آب، پرافشان تشنگی
خیمه به خیمه خاک پریشان آتش است
در جستجوی رود شررخیز جان توست
این داغ بیفروغ که در جان آتش است
با خصم خویش نیز مدارا کند به مهر
این میزبان آب که مهمان آتش است
ای بغض سرگشاده اسرار مرتضی
اندوه چاه محرم باران آتش است
خون تو مست باده ناب غدیر عشق
میراثدار زخم عمیق امیر عشق
روحی که سبز رفته از این خاک، ماندنی ست
جانی که سرخ مانده در این تن، فشاندنی ست
ای مهربان که جان تو از نور مطلق است
در قلب خاک شب زده، مهر تو ماندنی ست
حقی که با تو نیست نه حق است، باطل است
باری حق است آنچه ز باطل، ستاندنی ست
دستی که عاجزانه نجوید تو را پلید
چشمی که عاشقانه نگرید تو را دنی ست
وقتی که عشق، قاری قرآن کربلاست
بر رحل نیزه، آیه معراج، خواندنی ست
از هرم تشنگیت، دل آفتاب سوخت
تنها به آتش، آتش عشقت نشاندنی ست
سعی صفا و مروه ات آخر به سر رسید
بار سر است آنچه به منزل رساندنی ست
هفت آسمان شکسته و حیران به پای توست
شرح شکوه عشق تو در کربلای توست
ماه و ستاره عاشق دیدار عشق توست
خورشید، غرق دیده یبدار عشق توست
باریدنی ست خون تو تا حشر بر زمین
در قلب آسمان، غم خونبار عشق توست
مهر مجسم است، جوان پیر کربلا
آری حبیب، مظهر اظهار عشق توست
این کیست بر شهادت تو بوسه داد و رفت؟
این خواهر غریب، پرستار عشق توست
دستی چنین برادر و یاور، یگانه است
دستی که تا همیشه علمدار عشق توست
عمری اسیر بود، تو را دید و پر کشید
آزاده ای که در دلش اسرار عشق توست
این بار سوگ نیست که بر شانههای ماست
بر دوش ما حماسه پربار عشق توست
ای تا همیشه زنده! محرم عزای ماست
این گریهها برای توهرگز، برای ماست
پاشید تا خدا به زمین دانههای سرخ
رویید از نگاه تو پروانههای سرخ
نام تو از تصور اسطورهها گذشت
آن سوتر از توهم افسانههای سرخ
در جان تو نفس به نفس، جادههای سبز
در خون تو قدم به قدم، خانههای سرخ
از چشمهای مست تو حر، جرعه ای چشید
مستانه سوخت در تب پیمانههای سرخ
بار امانتی که زمین تاب آن نداشت
بر شانههای توست بر آن شانههای سرخ
از چشمههای زمزم و تسنیم خوشتر است
چشمی که دارد اینهمه دردانههای سرخ
روح تو بر هر آنچه پلید است چیره است
بر پنجههای آتش و دندانههای سرخ
چون نشئه ازل تویی ای شیشه در بغل!
مرگ است در مذاق تو شیرین تر از عسل
رود نگاه ماه تو از دیده تا گذشت
دریا به جوش آمد و از چشم ما گذشت
وقتی "کنار درک تو کوه از کمر شکست"
غوغای عشق پاک تو از کربلا گذشت
رازغم فرات تویی تو که مهر آب
همپای باد با تو از این دشتها گذشت
آه ای فرات جان تو دریای درد شد
آن شب که از کنار تو بیاعتنا گذ شت
از تن عبور کردی و گفتند شاهدان
از جان سبز خویش برای خدا گذشت
آیینه ای تو، پاک و جوانمرد و خاکسار
نستوه و مهربان و سلحشور، باگذشت
روزی که دستهای تو تا عرش پر کشید
آوازهی وفای تو از نینوا گذشت
ای باغ! این شقایق بیدار کربلاست
این دست پر کشیده، علمدار کربلاست
در انتظار خویش به پای تو سوختیم
در جستجوی خود به هوای تو سوختیم
"زین آتش نهفته که در سینههای ماست"
ای جان عاشقان به فدای تو! سوختیم
تو" آخرین صدای صداهایی" و خموش
در هرم بیصدای صدای تو سوختیم
آیینه بود و آتش و این پرسش شگفت:
در سوگ خویش یا که برای تو سوختیم؟
ای جاودانه! شعله حسرت نصیب ماست
ما در عزای خود، نه عزای تو سوختیم
در غربت طواف نگاه تو گم شدیم
در حیرت شهود منای تو سوختیم
هر هفت بند نی، به نوای تو گر گرفت
درشور نینوایی نای تو سوختیم
ای هست و نیست سوخته کربلای تو!
"محو است ابتدای تو در انتهای تو"
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست