سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

شتر فراری


شتر فراری

«امیر اسماعیل سامانی» حاکم سرزمین مرو بود. او دلی مهربان داشت و علاقه مند بود که به مردم کمک کند. در روزهای برفی و بارانی، سوار بر اسب خود می شد و در میدان شهر می ایستاد تا اگر آدم …

«امیر اسماعیل سامانی» حاکم سرزمین مرو بود. او دلی مهربان داشت و علاقه مند بود که به مردم کمک کند. در روزهای برفی و بارانی، سوار بر اسب خود می شد و در میدان شهر می ایستاد تا اگر آدم مظلوم یا فقیری از آنجا بگذرد، او را ببیند و به کمکش بشتابد. بعد از مدت زیادی که در میدان می ایستاد، در اطراف شهر می گشت و به فقیران کمک می کرد و به مشکلات آنها می رسید، وقتی هم که به قصر بر می گشت، دو رکعت نماز شکر می خواند و می گفت: « خدا را شکر که توانسته ام خدمتی به مردم بکنم.» روزی، به او گفتند: «ای امیر! حاکمان در روزهای برفی و بارانی از خانه شان بیرون نمی آیند، چرا شما خودتان را به زحمت می اندازید و در هوای سرد، سوار بر اسب در میدان می ایستید؟» امیر جواب داد: «در چنین روزهایی، غریبه ها و بیچاره ها دلتنگ تر می شوند و نیاز بیشتری به کمک دارند، باید با آنها همدلی کرد، اگر آنها دعایی در حق من کنند، خداوند زودتر قبول می کند.»

روزی، امیر اسماعیل مثل همیشه سوار بر اسب شد و به راه افتاد تا در اطراف شهر، نیازمندی را پیدا کند. در مزرعه ای، شتری را دید که در حال خوردن محصول بود، به یکی از خدمتکاران خود گفت: «پیاده شو و ببین شتر مال کیست، ببین مهر و داغ چه کسی بر روی پوست اوست.» خدمتکار به داغ شتر نگاهی کرد و گفت: «ای امیر! این شتر، داغ و مهر گله های شما را دارد.» امیر اسماعیل دستور داد تا شتر را بگیرند، بعد گفت: « یک نفر برود و ساربان شتر مرا پیدا بکند و بیاورد.» کسی رفـت و ساربان را آورد. ساربان روی شتر دیگری نشسته بود و به دنبال شتر گمشده می گشت. امیر از او پرسید: «ای مرد! شتر من در مزرعه مردم چه می کند؟» ساربان گفت: «قسم می خورم که آن شتر از شب گذشته فرار کرده است. امروز صبح فهمیدم که گمشده است و از آن موقع تا حالا به دنبالش می گشتم.» امیر حرفهای ساربان را شنید و قبول کرد. بعد فرمان داد که صاحب مزرعه را آوردند و به او گفت: «شتر من وارد مزرعه تو شده و کمی از محصولات آن را خورده است. شما به طور متوسط چه مقدار محصول از این مزرعه برداشت می کنید؟» آن مرد حقیقت را گفت و امیر فرمان داد تا فوراً بهای محصول او را به نرخ روز بدهند. بعد رو به دیگران کرد و گفت: «اگر من بخواهم آدم بی انصافی باشم، نمی توانم از دیگران توقع انصاف داشته باشم.»

منبع: جوامع الحکایات