سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
به دلت برگرد
«آسمان را پشت ابری ساده پنهان میکنی؟» نه نمیشود. پلکی بخند تا خورشید تولد دوبارهاش را جشن بگیرد. و از شوق بدود تا بلندترین قله،تا دشت، تا هزارتوی گل سرخی که روییده است بر برفزاری بلند که سرچشمه رودهای خروشان و ابرهای هراسان است.
وقتی «خنده یک گل زمستان را به آتش میکشد» اخمهایت را فراموش کن تا این بارش پی در پی، این باران بهاری «که جایی ببارد که ناید به کار» به سکوت برسد. تا دستهای دعای درختان قد بکشد تا ته آسمان، تا آنجا که مامن گنجشکان راه گم کرده است.
به دلت برگرد، به خودت اعتماد کن، دلشورههایت را به باد بسپار تا با خودش ببرد به دشتهای پهناوری که میشناسیمش، تا آهوان گریز و پلنگان هجوم آرام بگیرند و سمضربه بکوبند تا فردایی که در راه است.
مهربان من! حیف نیست که به باران تکیه کنی و بباری؟ حیف نیست در زمستان خیمه بزنی و بهار از حافظهات پاک شود. مگر با این اشکها میشود گناهان زمین را شست؟ درست است گیاهان بیگناه متولد میشوند ولی قدمها لرزاناند و دستها هر چند هر روز چندین بهار به نام وضو شسته میشوند، ولی تا پاکی فرسنگفرسنگ فاصله دارند. مگر با این قطرات پیاپی میشود جهان را به حاصلخیزی برد و کویر دلها را به دریا رساند؟
مهربان! وقتی لبهای تو میتواند مفاتیحالجنانی گشوده باشد، وقتی صدای تو میتواند نبض به شماره افتاده گلها را به یاد من بیاورد، وقتی نگاهت حریم خداوند است. چگونه من میتوانم در سایه قهر تو آرام بگیرم؟ این قهر زیباست مخصوصا از تو.
از پیله اخمهایت بیرون بیا. کلمات تو میتواند خواب از سر پرندگان و پاییز را از ذهن درختان، و تشنگی را از ضمیر کویر دور کند. تو باید از پیله تنهاییات بیرون بیایی و بدوی به سمت لبخندی که فقط برای تو نگه داشتهام.
تمام دارایی من دلی است که به پایت دویده است و تمام هستی من همین شکستن و باریدنهای پیاپیای است که تو میبینی.
مگر من، مرد هزارههای نیامده تو میتوانم جز به شانههای تو تکیه کنم و جز با کلمات تو که حالا کلیم شدهاند و جز در نگاه تو آرام بگیرم.
حالا تو لبخند میباری. من به خدایی که در دلت جریان دارد ایمان میآورم، حالا من وضو میگیرم و تو نماز میخوانی. حالا به من، به دستهای من آنقدر عقیدهمند شدهای که «بارها نماز خواندهای با وضوی من».
حالا خانه راه خود را پیدا کرده است. حالا کودکان ما که پرندگانی در مسیر گردباد بودند، و تنهایی و دلشوره خوره جانشان شده بود به دستهای تو میدوند، به چشمهای من میآیند. خانوادگی مینشینیم روی زیراندازی از عشق، از محبت و از خودگذشتگی و بهار را انتظار میکشیم.
علی بارانی
سعید جلیلی مسعود پزشکیان انتخابات انتخابات ریاست جمهوری انتخابات ریاست جمهوری 1403 ایران جلیلی انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم مناظره مناظره انتخاباتی دولت مجلس شورای اسلامی
تهران وزارت بهداشت قتل هواشناسی آتش سوزی شهرداری تهران آموزش و پرورش خانواده حوادث سازمان هواشناسی سلامت پلیس
قیمت دلار قیمت طلا خودرو دولت سیزدهم بازار خودرو قیمت خودرو بازار سرمایه بورس دلار حقوق بازنشستگان قیمت سکه بانک مرکزی
علیرضا قربانی سینما تخت جمشید کتاب بازیگر تلویزیون سینمای ایران رسانه ملی دفاع مقدس شهید کنسرت
دانشگاه تهران دانش بنیان حوزه علمیه وزارت علوم ماهواره وزیر علوم
رژیم صهیونیستی آمریکا غزه اسرائیل روسیه فلسطین جنگ غزه فرانسه ترکیه جو بایدن دونالد ترامپ چین
فوتبال استقلال پرسپولیس یورو 2024 کریستیانو رونالدو تیم ملی پرتغال باشگاه استقلال لیگ برتر باشگاه پرسپولیس علیرضا بیرانوند نقل و انتقالات بازی
هوش مصنوعی همراه اول الکامپ نمایشگاه الکامپ سامسونگ موبایل اپل ایرانسل ربات نخبگان عیسی زارع پور
ورزش مغز تب دانگ لاغری چاقی ویتامین گرمازدگی کلسترول