چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
روشنی, من, گل, آب
مجموعهی «حجم سبز» که در سال ۱۳۴۶ منتشر شده، شامل ۲۵ قطعه شعرست. به نظر میرسد که نگاه سهراب سپهری در این مجموعه، بیشتر متوجه طبیعت و اشیای بیجان دور و برش بوده است تا آدمها. قلمرو شخصیتپردازی در شعرهای او نیز تقریباً بیبهره و بسیار دور از قلمرو زندگی عادی آدمهاست. تصویری که او از آدمها ارائه میکند، دورنمایی در حد و اندازهی طرح است. آنها را از نزدیک به ما نشان نمیدهد و از کنشها و واکنشهای آنها کمتر حرف میزند. مادر سهراب، رعنا و منوچهر که با حضور ساده و بیرنگشان گاهی ریحان میچینند (روشنی، من، گل، آب؛ هشت کتاب[i][۱]: ۳۳۶)، گاهی میخندند (ساده رنگ؛ همان: ۳۴۴) و بعضی وقتها هم مثل همهی مردم شهر درخوابند (ندای آغاز؛ همان: ۳۹۱)، از معدود شخصیتهای کنشمند اشعار این دفتر او هستند:
من در ایوانام، رعنا سر حوض./ رخت میشوید رعنا./ برگها میریزد./ مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیریست./ من به او گفتم: زندگانی سیبیست، گاز باید زد با پوست. (ساده رنگ؛ همان: ۳۴۳)
تقریباً باقی آدمهای دور و بر او، اگر قرار باشد در شعرها نقشی ایفا کنند، در قاب تابلویی ارائه میشوند:
زن زیبایی آمد لب رود،/ آب را گل نکنیم:/ روی زیبا دو برابر شده است. (آب؛ همان: ۳۴۶)
یا یادآور خاطرهای دوردستند:
دستهایت ساقهی سبز پیامی را میداد به من/ و سفالینهی انس با نفسهایت آهسته ترک میخورد/ و تپشهامان میریخت به سنگ.... (از روی پلک شب؛ همان: ۳۳۴)
یا چیزی در حد و اندازهی یکی از عناصر طبیعت. در مجموع چنین به نظر میرسد که کارکرد و حضور همنوعان او در شعرهای این مجموعه، کارکردی سترونوار و شیءگونه است. در شعر «و پیامی در راه»، هویت و شخصیت آدمها درست در حد و اندازهی دیگر اجزا و عناصر دور و بر شاعرست. گدا، زن زیبای جذامی، کور، رهگذر و دخترک بیپای روی پل، هیچ فرقی با دیوار و ابر و شاخه و بادبادک ندارند (و پیامی در راه؛ همان: ۳۳۹-۳۴۰) و شاعر همه را به یک شیوه در شعرش جا میدهد، درست مثل کسی که عکس قابگرفتهی بستگاناش را کنار بطری و لیوان و بشقاب در بوفه بگذارد. شاید همین ویژگیست که از او شاعری ساخته که روایتگر «تنهایی»ست. سهراب در ۱۰ شعر از این مجموعه، با صراحت به این تنهایی اشاره کرده است:
ـ پرم از راه، از پل، از رود، از موج./ پرم از سایهی برگی در آب:/ چه درونام تنهاست. (روشنی، من، گل، آب؛ همان: ۳۳۷)
ـ یاد من باشد فردا لب جوی، حولهام را هم با چوبه بشویم./ یاد من باشد تنها هستم./ ماه بالای سر تنهاییست. (غربت؛ همان: ۳۵۴)
- رفته بودم سر حوض/ تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب،/ آب در حوض نبود.... (پیغام ماهیها؛ همان: ۳۵۵-۳۵۶)
ـ میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،/ پس به سمت گل تنهایی میپیچی،... (نشانی؛ همان: ۳۵۹)
- آدم اینجا تنهاست/ و در این تنهایی، سایهی نارونی تا ابدیت جاریست./ به سراغ من اگر میآیید،/ نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من. (واحهای در لحظه؛ همان: ۳۶۱)
- بهتر آن است که برخیزم/ رنگ را بردارم/ روی تنهایی خود نقشهی مرغی بکشم. (پرهای زمزمه؛ همان: ۳۷۸)
- صدای آب میآید، مگر در نهر تنهایی چه میشویند؟/ لباس لحظهها پاکست. (آفتابی؛ همان: ۳۸۳)
- باید امشب چمدانی را/ که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم/ و به سمتی بروم/ که درختان حماسی پیداست.... (ندای آغاز؛ همان: ۳۹۲-۳۹۳)
ـ بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگست./ و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد./ و خاصیت عشق این است.... (به باغ همسفران؛ همان: ۳۹۵)
ـ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم. (دوست؛ همان: ۴۰۱)
این تنهایی، تنهایی لذتبخش و راضیکنندهای که به نظر میرسد از ویژگیهای عناصر طبیعت و اشیای بیجانست، کمکم به شعرهای سهراب سرایت کرده و به ویژگی ذاتی ِ راویِ شعرهای او بدل شده است. شعر «روشنی، من، گل، آب» یکی از نمونههاییست که این ویژگی را به خوبی نمایش میدهد:
۱) ابری نیست.
بادی نیست.
مینشینم لب حوض:
گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشهی زیست.
مادرم ریحان میچیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گلهای حیاط.
نور در کاسهی مس چه نوازشها میریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
۲) روزنی دارد دیوار زمان، که از آن چهرهی من پیداست.
چیزهایی هست، که نمیدانم.
می دانم، سبزهای را بکنم خواهم مرد.
میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم.
راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایهی برگی در آب:
چه درونم تنهاست. (هشتکتاب: ۳۳۵-۳۳۷)
به نظر من شعر از دو پاره تشکیل شده است. پارهی اول روایت ساده و بیرنگ و لعابیست که انگار از گردش و ماجراجویی چشم در گوشه و کنار ِ حیات ِ ساکت و خلوت خبر میدهد. همه چیز صاف و صریح است. نه ابری هست که اندوه بیاورد، نه بادی که پریشانخاطرت کند. همه چیز مهیاست برای آنکه راوی لب حوض بنشیند و چشم بدوزد به گردش ماهیها، عکس زلال و روشن خودش در آب و حظ ببرد از زندگی که پاک و بیآلایش، میل لذت بردن و چشیدن از خوشهی زیست را زنده میکند. حیات پاک و بیدغدغه است و در متن این پاکی، مادر راوی ـ که همانطور که پیش از این اشاره شد، از معدود انسانهاییست که در شعر سهراب معرفی میشود ـ مشغول ریحان چیدنست. «نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر» کیفیتی در ذائقه میآفریند که راوی «رستگاری» را ملموس و دستیافتنی و نزدیک میبیند. همینجا، همینکنار: «لایِ گلهای حیات». زندگی تا اندازهای در این پاره از شعر روشن، سلیس و روانست که حتی اشیای بیجان هم از این روشنایی بیبهره نمیمانند. نور کام کاسهی مس را لبالب از نوازش میکند. از طرفی نردبان هم به نقشآفرینی میپردازد تا در انتشار روشنایی سهمی داشته باشد: او صبح را که مثل بچهی شیطان و بازیگوشی برای ماجراجویی بر سر دیوار بلند حیات نشستهاست، در آغوش میگیرد و آرامآرام به زمین میآورد.
سطر آخر پارهی اول، شوک شکبرانگیزیست که قطعیت فضای بیدغدغه و ناب این پاره را مخدوش میکند: «پشت لبخندی پنهان هر چیز». حقیقت همه چیز پنهان و دور از دستست، حتی حقیقت وجودی راوی که انگار از دریچهی قاب ِ عکسی روی دیوار زمان به ما لبخند میزند، دریچهای که تنها این تصویر را عرضه میکند و گونهگونی شخصیتهای شعر، در پارهی اول را به چهرهی تک و تنهای راوی منتهی میکند. با وجود این آیا رستگاری واقعاً نزدیک است؟ حقیقت ِ اشیای پیرامون راوی چیست؟ و صدها سؤال دیگر که جواب آنها معلوم نیست و از ندانستنیهای راویست؛ اما این ندانستنها چیزی از اعتبار او کم نمیکند، چراکه در عین حال چیز دیگری میداند؛ چیزی که انگار رگ حیات او و نیز شریان اصلی شعر است: «میدانم سبزهای را بکنم، خواهم مرد». اینجاست که تکثّر پارهی اول به وحدت میرسد، گردش چشم در زوایای طبیعت به چهرهی راوی میانجامد ـ که انگار برابرنهادیست برای طبیعت ـ و سیر خود را در پیچ و خم درون او ادامه میدهد تا انتهای شعر. مسیری که این ماجراجویی در آن اتفاق میافتد، پر از فانوس، نور، شن، درخت، پل، رود، موج و سایهی برگیست در آب. سهراب در اواخر این پاره نیز اقرار میکند که حقیقت، مثل برگ بر شاخسار، دور از دستست و سهم انسان از آن تنها سایهایست و دیگر هیچ.
سطر آخر پارهی دوم همان اقرار شاعرانه و همیشگی سهرابست. شرح حال انسانی که میبالد به اینکه: «... من پر از بال و پرم/ راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم./ من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت/ پرم از راه، از پل، از رود، از موج./ پرم از سایهی برگی در آب...»، اما در عین حال ابراز شگفتی میکند که «چه درونام تنهاست»! این تنهایی، ارمغان همان فاصلهایست که میان راوی و حقیقت ِ هرچیز وجود دارد. اما از طرف دیگر تنهایی لذتبخشیست که فرصت نظربازی با محیط و حظ بردن از همهی چیزهای دور و برش را برایش فراهم میکند و کنج عزلتی برایش میسازد تا آرام و بیهیاهو در عناصر طبیعت و اشیای اطراف، کاوش کند.
با این توصیفها به نظر میرسد که «روشنی، من، گل، آب»، در شکل عمودی خود، گزارشگر نگاه ماجراجوییست که سفر خود را از آسمان آغاز میکند، بر سطح عناصر طبیعی و اشیای روی زمین میلغزد، سپس پا پیش میگذارد و به درون شاعر وارد میشود و تا انتهای شعر، پیشتر و پیشتر میرود تا به عمیقترین جای ممکن یعنی تنهایی ِ درون راوی برسد.
مینا حسنی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست