چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
عینک نویسندگی
پسری میخواست نویسنده شود. راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا به پیرمردی رسید. آرزوی خود را با او درمیان گذاشت.
پیرمرد، روی سنگی نشسته بود و گیلاس میخورد. پس از شنیدن سخن پسر، از کولهبار خودش عینکی را درآورد و بر چشم پسر نهاد.
همین که عینک برچشم او نشست، دید صحنه طور دیگری است: هستهها به دُمی و دُمها به شاخهای و شاخهها به درختی و درخت در زمین و آب و همراه باغبانی و زمین و آب در دست آفتابی و.. وقتی به درخت گیلاس که بالای سرپیرمرد بود نگاهی کرد، فقط گیلاس را ندید. هستهای را دید که مردی در زمین کاشت و زمین را دید که هسته را رویانید و شاخ و برگ و شکوفه و میوه داد، و دستی را دید که میوهها را میچید...
پسر سخت مشغول بود که دست پیرمرد، عینک را از چشمش برداشت و او را از حال خود بیرون آورد.
پسر این بار، درختی را دید و هستههای گیلاس را که از دهان پیرمرد بیرون میآمد و هیچ چیز دیگری ندید.
در این هنگام، پیرمرد توضیح داد: اگر میخواهی نویسنده باشی، باید اینگونه به اطراف خویش نگاه کنی و چیزهایی را که دیگران نمیبینند ببینی.
برگرفته از کتاب حکایتها و لطیفههای تربیتی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست