چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

دموکراسی بی نظمی نظم یافته


دموکراسی بی نظمی نظم یافته

دموکراسی Democracy از دیرباز, با انتقاد مواجه بوده, به گونه ای که اولین نقدهای عمده بر آن, از سده های قبل از میلاد مسیح و از یونان آغاز شد وتا روزگار حاضر ادامه دارد

دموکراسی (Democracy) از دیرباز، با انتقاد مواجه بوده، به گونه‌ای که اولین نقدهای عمده بر آن، از سده‌های قبل از میلاد مسیح و از یونان آغاز شدو مورخ بزرگ یونانی، هرودوت (متوفای ۴۲۵ قبل از میلاد)، دموکراسی را حکومت توده‌ی جاهل، خودخواه و تهیدست می‌دانست، از این رومعتقد بود مردم در همه حال، نیازمند حمایت و ارشاد پادشاه‌اند.

اندیشمند نامور یونانی، سقراط (متوفای ۳۹۹ پیش از میلاد) معتقد بود، زمانی که در حکومتی چون دموکراسی، محدودیت‌های اخلاقی و دینی برداشته می‌شود، هر یک از شهروندان آزاد می‌گردند، هر کاری که خواستند انجام دهند، آموزش و تربیت به جای شفا دادن جامعه، سبب بدتر شدت تضادها و کشاکش‌های اجتماعی می‌گردد و این همان بیماری است که دموکراسی از آن رنج می‌برد، بدین رو، سقراط، دموکراسی را به حکمرانی جهل و خود پرستی تشبیه می‌کند. افلاطون (متوفای ۳۴۷ پیش از میلاد)، دموکراسی را حکومت مردم نادان می‌شمارد که در آن، مردم فاقد عدالت، اعتدال و دارای هوی و هوس، جمع آمده و صاحب رأی و نظر می‌شوند. حاصل چنین حکومتی، اعدام فرزانگانی چون سقراط، گزینش اعضای شورای پانصد نفره آتن به قید قرعه است، در حالی که گزینش به رسم قرعه، روشی احمقانه است، چون، همان طوری که نمی‌توان کسی را به قید قرعه، پزشک و یا آشپز ساخت، نمی‌شود و نباید به شیوه قرعه‌کشی، افرادی را صاحب حرفه سیاست دانست. به هر روی به عقیده افلاطون دموکراسی، سرانجام به مردم‌فریبی می‌انجامد، زیرا، رهبران حکومت‌های دموکراسی، چیزهایی را به مردم می‌گویند یا می‌دهند که مورد علاقه آنهاست نه مورد نیازشان. دیگر مورخ یونانی، یعنی توسیدید (متوفای ۳۳۹ قبل از میلاد)، دموکراسی را آن قدر بی‌کفایت می‌دید که به آسانی قابل تبدیل به حکومت اوباشان است، حکومتی که در آن، مردم خردمند در ارعاب‌اند، سیاست‌های دولتی، نابخردانه است.

ارسطو (متوفای ۳۲۲ پیش از میلاد) دموکراسی را مطلوب نمی‌دانست، بلکه ترکیب دموکراسی و الیگارشی را(Oligarchy = حکومت اقلیت منتفذ) را حکومتی بهتر می‌شمرد. به آن دلیل که، در این حکومت ترکیبی، توانگران اقلیت فرادست و تهیدست اکثریت اکثریت فرودست، از بیداد و استثمار، نسبت به هم بر حذر می‌شوند، با این وصف، بهترین حکومت از نظر ارسطو، حکومت طبقات متوسط یا میان دستان است که از اعتدال برخوردارند، در حالی که حکومت ترکیبی دموکراسی و الیگارشی ما یا به تفریط می‌گراید، یا به افراط.

در قرون ماقبل جدید، اندیشه سیاسی مسیحی نیز، کاملاً مخالف دموکراسی بود از جمله: اندیشمندان بزرگ قرون وسطی، توماس آکوئیناس (متوفای ۱۲۷۴ ایتالیا)، حکومت پادشاهی محدود به قانون را بر دموکراسی ترجیح می‌داد، حکومت پادشاهی را معادل حاکمیت خداوند بر جهان هستی می‌دانست، از آن رو که، حکومت‌های پادشاهی به نظم طبیعت نزدیک‌ترند، در حالی که دموکراسی‌ها، از این نظم دورترند. به نظر نیکولوکیاولی (متوفای ۱۴۲۹ ایتالیا)، دموکراسی نظام بی‌ثباتی است، قدرت دولت را حفظ نمی‌کند، در حالی که حکومت نیرومند، نیازمند رهبری است که به زندگی سیاسی سامان می‌بخشد. توماس هابز (متوفای ۱۶۷۹ انگلیس) حکومت مونارشی را بر دموکراسی ترجیح می‌داد، به آن دلیل که، مونارشی بیش از بقیه حکومت‌ها، پاسبان آسایش و امنیت جامعه است. به نظر هابز، دموکراسی، در واقع به معنای حکومت مستقیم مردم از طریق مجلس، اجراشدنی نیست، زیرا، عامه مردم، تنها در اندیشه‌ی خواسته‌های شخصی‌اند، لذا با وعده این و آن، فریفته می‌شوند. پس آنانی را که برمی‌گزیند، نماینده واقعی‌شان نیستند، آنها کسانی‌اند که تنها خواسته‌های مردم را برآورده می کنند.

نقد دموکراسی، پس از انقلاب فرانسه (۱۷۸۹ میلادی) هم ادامه یافت. از این رو، ادموند برک (متوفای ۱۷۹۷ اسکاتلند)، در کتاب تأملاتی درباره‌ی انقلاب فرانسه، دموکراسی را شرم‌آورترین نوع حکومت توصیف کرد، زیرا، چنین حکومتی، رأی و نظر مردم را برترین معیار، نیز، قانون را تنها برخاسته از اراده آنان می‌داند، در صورتی که عامه مردم از عقل و حکمت به دورند. به علاوه، دموکراسی با حمله به سنت‌ها که مبنای قوت و استحکام کشورند، اساس جامعه را سست می‌کنند، به بیان دیگر، اصول دموکراسی، چون آزادی، برابری و حقوق بشر، ارزش‌های دیرین و جاافتاده اجتماعی را تضعیف می‌نمایند. به این دلایل است که برک، خواستار حکومت اشراف است و بر این باور بود که حق رأی نیز، باید به اشراف محدود گردد، زیرا، طبقات بالا، شایستگی بیشتری برای حکومت کردن و انتخاب حاکمان دارند، چون مخزن عقل و فرهنگ گذشته و پاسدار سنت‌ها و ارزش‌های تمدن‌اند. فریدریش هگل (متوفای ۱۸۳۱ آلمان)، مفهوم اساسی دموکراسی، یعنی حاکمیت مردم را مورد انتقاد قرار داد، چراکه، به نظر وی، تعریف دموکراسی از مردم، به عنوان مجموعه‌ای از افراد، نادرست است. در واقع، چنین مفهومی، انتزاعی است و نه واقعی، چون، مردم نمی‌توانند اراده جمعی از خود داشته باشند. کارل مارکس (متوفای ۱۸۸۳ آلمان) و فریدریش انگلس (متوفای ۱۸۹۵ آلمان) به عنوان بانیان کمونیسم، حکومت لیبرال دموکراسی را حکومت سرمایه‌داری می‌دانستند، به آن دلیل که، در رأس آن، صاحبان ثروت قرار دارند به نظر آنها، دموکراسی واقعی، تنها با از میان رفتن نظام سرمایه‌داری و سلطه طبقاتی صاحبان ثروت، پس از رفع خودبیگانگی انسان‌ها، در سوسیالیسم محقق می‌شود. نظامی که در آن، نهادهایی چون، انتخابات، حق رأی عمومی، فعالیت احزاب، سرپوشی برای سلطه طبقه حاکم نیست.

نیمه اول قرن بیستم، شاهد رشد انتقاد بر دموکراسی است. به عنوان مثال، جورج گی سینگ (متوفای ۱۹۰۳ انگلیس) در داستان خلق‌ها، کار یک سوسیالیست را به تصویر می‌کشد که عاقبت، نا به کار درمی‌آید، زیرا، در نتیجه زیاده‌طلبی، فاسد شده است.

پیام داستان این است که توده‌های رنج‌بر، نمی‌توانند بر امیال خود حکومت کنند، چه رسد به این که جامعه را اداره کنند. او حتی صریح‌تر از این، درباره دموکراسی سخن گفته است، آن این که، خدا نکند آن قدر زنده بمانیم که ببینیم دموکراسی به همه قدرت‌های دلخواه خود دست یافته است. زیرا، او معتقد بود که دموکراسی، انسان‌ها را به شکل توده‌ای درمی‌آورد، انسان توده‌ای موجودی تباه و شرور خواهد بود. یگانه راه گریز از ناروایی‌های تمدن مدرن، پناه بردن به سنت‌هاست. از نظر ویلیام جیمز (متوفای ۱۹۱۰ آمریکا) مردم عامی باید تحت راهبری افراد برجسته و فرهیخته قرار گیرند، چون آنها، تنها با هدایت نوابغ و بزرگان، ممکن است که کار ارزشمندی انجام دهند. اگر بسیمارک در گهواره مرده بود، مردم آلمان شاهد چنان تحولات بزرگ نمی‌شدند. ملت‌ها، صرفاً وقتی راه به جایی می‌برند که رهبر داشته باشند. از این رو، پیشرفت برخی از ملل نسبت به ملل دیگر، بر اثر پیدایش نوابغ و رهبران بزرگ بوده است. در واقع، دوره‌ی اوج ترقی هر تمدنی، هنگامی است که مجموعه‌ای از افراد برجسته و بزرگ با هم پیدا می‌شوند، در غیر این صورت، چون انسان اساساً موجودی ددمنش است که در پس پرده‌ای از تمدن و فرهنگ پنهان شده است، نیز، مردم اساساً جنگ‌طلب‌اند و از صلح و آرامش دایم دچار ملال و کسالت می‌گردند. بنابراین، جیمز، مخالفت خود را با هر حکومتی که بر پایه چنین مرامی است، اعلام کرد. جیمز برایس (متوفای ۱۹۲۲ آمریکا) دموکراسی را نظامی ناقص می‌دانست که برای تکمیل دموکراسی به مفهوم حاکمیت مردم، باید،

▪ اولاً، توده‌ها را هرچه بیشتر آموزش داد تا بتوانند از توانایی‌ها و امکانات خود برای شرکت در سیاست بهره گرفته و قدرت بیشتری برای سنجش امور عمومی و داوری درباره‌ی آنها پیدا کنند،

▪ ثانیاً، مردم را در پرداختن هرچه بیشتر، به مسائل عمومی جامعه و دولت یا همان سیاست تشویق کرد. به هر روی، دموکراسی بدون اکثریتی آگاه و علاقمند به مسائل سیاسی ممکن نیست. ضرورت این کار به آن است که شناخت مردم از مسائل عمومی محدود است، از این رو، امکان فریب خوردن و گمراه شدن آنان، همواره وجود دارد. دبلیو اچ. مالاک (متوفای ۱۹۲۳ انگلیس) به ادعای اصلی دموکراسی یعنی برابری اجتماعی می‌تازد و می‌گوید: از دیدگاه علمی، نظریه برابری اجتماعی، سفسطه‌ای بیش نیست، زیرا، برابری به معنای پایان ترقی است. در تاریخ، هر پیشرفتی، چه در زمینه‌ی اقتصادی، چه در عرصه‌ی فرهنگی، محصول خواست انسان‌ها برابر برابری بوده است. اگر امید و امکان نابرابری نباشد، افراد از حد تلاش برای معاش، فراتر نمی‌روند. وی معتقد است که دموکراسی در انکار و در نقش رهبران، خطایی فاحش مرتکب شده و تصوری نادرست از رهبران، رایج ساخته است، به این معنا که نقش آنان، صرفاً به بیان خواست‌های اکثریت محدود شده است. ویلفردو پاره‌تو (متوفای ۱۹۲۳ ایتالیا) بر آن بود که اصولاً دموکراسی دست‌نیافتنی است، زیرا، اگرچه بسیج و فراهم آوردن مشارکت مردم، به وسیله نخبگان ممکن است، اما هیچ‌گاه حکومت به دست مردم نمی‌افتد، بلکه همواره گروه‌های نخبه بر حکومت سلطه می ‌یابند، قدرت بین آنها دست به دست می‌شود. بنابراین، دموکراسی‌ها، حکومت نخبگان‌اند، ولی تنها فرق دموکراسی با دیگر حکومت‌ها، آن است که دموکراسی‌ها شبیه کارتل و یا در واقع، به صورت اتحاد و ائتلاف بین گروه نخبه، عمل می‌کنند، البته، آن چه که به عنوان چرخش قدرت به چشم می‌آید، در حقیقت ضعف و ناتوانی نخبگان حاکم وبه قدرت رسیدن گروه‌های نخبه‌ی تازه‌نفس است. از این رو، کار سیاست در دموکراسی، توزیع امتیازات، میان همین گروه‌های نخبه متحد،و نه توزیع امکانات بین مردم است. ارونیگ بابیت (متوفای ۱۹۳۳ آمریکا) تمایلات تساوی‌طلبانه دموکراسی مدرن را محکوم می‌کند، به آن جهت که، این تمایلات، آزادی و جوهر روحانی فرد را نابود کرده، انضباط روحانی و انقیاد حواس و لذات را، که شرط رشد آدمی است، از میان برده است. همچنین، بابیت در کتاب دموکراسی و رهبری، استدلال می‌کند که رهبری حقیقی در جامعه، نفی‌ناشدنی است و دموکراسی، که این حقیقت را نادیده می‌گیرد، تهدیدی است برای تمدن. به بیان دیگر، در زندگی مدرن همه چیز کمی شده و دموکراسی عددی و کمی جای رهبری طبیعی و راستین را گرفته است.

او معتقد است که زوال اصول و معیارهای اخلاقی موجب گسترش هرج‌ومرج در ادبیات و هنر مدرن گردیده است، نهایتاً، نظام مبتنی بر فایده‌گرایی به تخریب تمدن جدید می‌انجامد. پل المر مور (متوفای ۱۹۳۷ آمریکا) دموکراسی را مریض می‌داند، درمان دموکراسی را، نه دموکراسی بیشتر و بهتر، بلکه در حکومت اشرافی جدید می‌داند. منظور از اشراف جدید، کسانی نیستند که با تکیه بر امتیازات موروثی یا مالکیت و ثروت، قدرت را به دست گیرند، بلکه اشراف جدید، تنها به واسطه انتخاب بهترین افراد و واگذاری قدرت بدان‌ها ظهور می‌یابند. در حکومت اشرافی جدید، دموکراسی تساوی‌طلبانه و اندیشه عدالت اجتماعی کنار گذاشته می‌شود. عدالت اجتماعی که، از نظر مور دست‌آویزی است برای گروه‌های رادیکال، تا به کمک آن، قدرت را به دست گیرند. به عقیده‌ی مور، عدالتی که هم‌اینک در دموکراسی تبلیغ و ترویج می‌شود، هیچ معیار و قاعده‌ای مطلقی ندارد، سرانجام سلیقه‌ای از کار درمی‌آید. گائتانوموسکا (متوفای ۱۹۴۱ ایتالیا) دموکراسی را حکومت اقلیت بر اکثریت می‌شمارد، به آن دلیل که همه جوامع به دو بخش طبقه حاکم (اقلیت) و طبقه تحت (اکثریت) تقسیم می‌شوند، در دموکراسی‌ها، نمایندگان، نه از سوی مردم، بلکه از سوی همین اقلیت‌های سازمان‌یافته وابسته به طبقه اقلیت انتخاب می‌گردند، انتخابات در دموکراسی‌ها، رقابتی نابرابر میان اقلیت‌های سازمان‌یافته و اکثریت مردم بی‌سازمان است، دموکراسی به دلیل نماینده اقلیت بودن، حکومت‌های بی‌ثباتی‌اند.

جیوانی جنتلیه (متوفای ۱۹۹۴ ایتالیا) بر ان بود که به رغم همه ادعاها، برپایی حکومت اکثریت یا همان دموکراسی، ممکن نیست، بلکه آن چه به نام دموکراسی اتفاق می‌افتد، نه حاکمیت مردم، بل توهم حاکمیت مردم است.در حقیقت، قدرت، همواره در دستان اقلیت باقی است. به عقیده جنتلیه، فاشیسم از دموکراسی نسبت به اصول دموکراتیک و رعایت آن نزدیک‌تر است، چون، فاشیسم نماینده سازمان‌یافته اصناف است، نه نماینده اکثریت بی‌شکل و بی‌اراده مردم.

نیمه دوم قرن بیستم، با موجی از انتقاد بر دموکراسی مواجه بوده است. به نظر امانوئل مونیه (متوفای ۱۹۵۰ فرانسه)، ویژگی جهان مدرن، بی‌نظمی نظم یافته‌ای است که در سرمایه‌داری دموکراسی آشکار می‌شود و تمدن جدیدنیز مظهر آن است.یعنی، دموکراسی به علت سلطه‌ی پول و سرمایه، عملاً خفه شده و مرده است. بدین سان، تمدن مدرن مبتنی بر دموکراسی، در مسیر بحران و افول قرار گرفته است. مونیه گمان می‌برد که در پایان عصری زندگی می‌کند که سرآغاز آن، اومانیسم و رنسانس بوده، ولی در فرایند دموکراتیزه کردن حکومت‌ها، همه ارزش‌های عصر روشنگری و مدرنیته فاسد و فرسوده شده است. البته او بر آن است که عصر روشنگری، پیشرفتی نسبت به سده‌های میانه بود، لیکن خود سرانجام به فردگرایی مفرط، پول‌پرستی، راحت‌طلبی و عقل‌گرایی انتزاعی انجامید.

هارولد لاسکی (متوفای ۱۹۵۰ هلند) در کتاب آزادی در دولت مدرن می‌نویسد: در هر جامعه‌ای که در آن، محصول کار اقتصادی مردم به گونه‌ای نابرابر توزیع شود، آزادی به معنای واقعی جایی ندارد. در چنین جوامعی، طبقه حاکم عمده امتیازات اجتماعی را به انحصار خود درمی‌آوردو هیچ گاه حاضر نمی‌شود، آن امتیازات را داوطلبانه رها کند. از همین رو، انقلاب و خشونت ضرورت می‌یابد. به دیگر بیان، بحران در سرمایه‌داری، مهم‌ترین عامل اخلال در دموکراسی است. زیرا، طبقه سرمایه‌دار برای حفظ قدرت خود، به هر وسیله‌ای از جمله جنگ متوسل می‌شود، مانند جنگ جهانی اول که یک جنگ امپریالیستی بود، علت ورود آمریکا بدان به این علت بود که سرمایه‌داران آن کشور، میزان هنگفتی وام و اعتبار به دولت‌های متفق داده بودند، دولت آمریکا خود را موظف به حراست از منافع آنان دید. جورج سانتایانا (متوفای ۱۹۵۲ اسپانیا) دموکراسی را حکومت مردم نادان، کج‌اندیش و حکومتی خالی از فرّ، شکوه، افتخار و قرین پستی و فرومایگی می‌دانست.به نظر او دموکراسی در ایجاد مهم‌ترین کار ویژه دولت، یعنی نظم و امنیت، کمترین توان را دارد، زیرا که قدرت فکری مردم به قوت فکری یک کرم، ولی قدرت چنگال‌های‌شان به اندازه قوت چنگال‌های یک اژدهاست. به نظر او، لیبرالیسم موجب افول انسانیت و تمدن شده است. یعنی برخلاف زمانی که خود را منادی رهایی انسان می‌دانست، امروزه به ابزاری برای اعمال سلطه بر مالکیت و آموزش مذهب و عقیده بدل گردیده است. به بیان دیگر، ۴شعار اولیه لیبرال‌ها، یعنی: بیشترین شادی بیشترین مردم، اینک به بیشترین تن‌آسایی بیشترین مردم تبدیل شده است.

به عقیده سانتایانا، تنها راه گریز از چنین حکومتی، حکومت پادشاهی و یا اشرافی است. جان دیویی (متوفای ۱۹۵۲ آمریکا) می‌گوید: رشد جامعه صنعتی، به بنیاد دموکراسی آسیب‌های اساسی وارد می‌کند، زیرا صنایع بزرگ، انحصارگر، تمرکز گرا و بوروکراتیک جوامع صنعتی، به آزادی، استقلال و قوه ابتکار فرد گزند رسانده و او را به مهره‌ای ساده دردستگاهی بزرگ تبدیل می‌نماید. در حقیقت، در چنین جامعه‌ای، آرمان‌های اصلی لیبرالیسم مسخ می‌شود. اگر قرار است لیبرالیسم و دموکراسی به آرمان‌های خود وفادار بمانند، باید انسان را از سرگشتگی و تنهایی و اضطراب و ناامنی‌ای که جامعه صنعتی نو به همراه می‌‌آورد، رهایی بخشند. از همین رو، به نظر دیویی، با توجه به مقتضیات جامعه نو، باید برخلاف لیبرالیسم کلاسیک، امنیت اجتماعی و برابری اقتصادی افراد را بر آزادی آنان اولویت بدهیم. به هر روی، دموکراسی مطلوب جان دیویی با دولت لیبرال دموکراسی، تفاوت‌های آشکار دارد و مستلزم نوعی مهندسی اجتماعی، یعنی برنامه‌ریزی مستمر به نفع عموم است. دیویی بر آن بود که اقتصاد بازار آزاد با دموکراسی متناسب نبوده و با شکست مواجه شده است. چارلز مریام (متوفای ۱۹۵۳ آمریکا) دموکراسی را بدون کارآیی و یا با کارایی کم می‌داند، لذا پیشنهاد می‌کند، برای افزایش کارآیی دموکراسی، باید حوزه صلاحیت قوه مقننه را صرفاً به تصمیم‌گیری درباره مسائل کلی جامعه محدود کردو در مقابل، بهره‌گیری از نیروهای کاردان و ماهر را در امور اجرایی افزایش داد. زیرا، بدون استفاده از توانایی‌های علم جدید که در وجود نیروی کار کاردان متجلی می‌شود، دموکراسی قادر به بهبود وضع عامه و ایجاد رفاه و ارتقای سطح آموزش و فرهنگ نیست. به هر روی، تحقق دموکراسی، در گرو رشد دانش است، به آن جهت که، جهان ما، جهان تغییرات سریع و مستمر است که انسان بدون تسلط بر نیروهای طبیعت قادر به افزایش رفاه که یکی از اساسی‌ترین شعارها دموکراسی، نخواهد شد.

خوزه اُرتگا گاست (متوفای ۱۹۵۵ اسپانیا)معتقد است دموکراسی که در آغاز قرار بود، حکومت قانون باشد، اینک به حکومت ذوق، سلیقه، هوی‌وهوس توده‌ها تبدیل شده، چون در دموکراسی، نقش هدایتی نخبگان از دست رفته است. از این رو، دموکراسی توده‌ای، به صورت ضایعه بزرگی برای بشریت درآمده که فاشیسم، تنها یکی از مظاهر آن است. پس نمی‌توان، دموکراسی آمریکایی را بهشت توده‌ها نامید، بلکه این دموکراسی، چیزی بیش از همهمه گیج‌کننده توده‌ها نیست. اما قرن نوزدهم، چگونه این انسان توده‌ای را تولید کرد؟

به نظر ارتگا، ویژگی‌های اصلی آن قرن را باید در دموکراسی لیبرالی و فن‌آوری نوین یافت. فن‌آوری جدید که خود محصول آمیزش سرمایه‌داری با علم تجربی بود، با ایجاد زمینه‌ی ازدیاد جمعیت در پیدایش انسان توده‌ای موثر واقع شد. ارنست بارکر (متوفای ۱۹۶۰ انگلیس) می‌گوید: دموکراسی مدعی است که در قانونی تضمین می‌شود که مظهرحق عدالت است، اما قانونی که مظهرحقیقت و عدالت باشد، چگونه به دست می‌آید؟ به نظر بارکر، این قانون دست‌نایافتنی است، زیرا، بارکر نیز همانند، ادموند برک انگلیسی، بر آن بود که مردم یک عنصر کوته‌بین و احمق‌اند، پس چگونه می‌توانند قانون عدالت را کشف و یا به مرحله اجرا درآورند؟ قانونی را که بشر به عنوان قانون عدالت معرفی می‌کند، محصول ذهن بشر است، به علاوه، اطاعت از چنین قانونی، تنها در پرتو وظیفه قانونی و نه وظیفه اخلاقی میسر نیست. از دید بارکر، یکی از مناقشه‌برانگیزترین اصول دموکراسی، اصل اکثریت است. زیرا، این سوال پیش می‌آید که چرا اراده بخشی از مردم را باید عملاً در حکم اراده کل آنان پذیرفت. برتراندراسل (متوفای ۱۹۷۰ انگلیس) همانند روسو، میان دموکراسی و مالکیت خصوصی تضادی اساسی می‌دید. به نظر راسل، عقیده به قداست مالکیت خصوصی از بزرگ‌ترین موانع پیشرفت انسان بوده است، منشأ مالکیت در دزدی و خشونت است. بنابراین، تخریب نهاد مالکیت خصوصی لازمه دستیابی به جامعه‌ای بهتر است. از نظر وی ترس از دست دادن قدرت، مهم‌ترین نگرانی گروه‌هایی است که از طریق دموکراسی به قدرت می‌رسند. جنگ نیز ناشی از ترس است، زیرا، واهمه از صدمه خوردن به امنیت ملی یا فقدان فضای حیاتی دولت‌ها را به دسته‌بندی و جنگ با یکدیگر می‌کشاند. به نظر او یکی از راه‌های پیش‌گیری از وقوع جنگ‌ها این بود که فدراسیونی جهانی، نه از دولت‌ها، بلکه از ملت‌ها تشکیل می‌شد. والتر لیپمن (متوفای ۱۹۷۴ آمریکا) لیبرال دموکراسی را یک شیوه درست زندگی نمی‌داند، زیرا دموکراسی تنها برای جوامع کوچک مفید است. در جوامع مدرن و پیچیده امروز، آگاهی مردم برای اداره‌ی امور کافی نیست. در دموکراسی‌های امروز، فرد مقهور مردم‌فریبان می‌شود، آگاهی جمعی خصلتی تصنعی پیدا می‌کند.بنابراین، دموکراسی عملاً چیزی جز حاکمیت بی‌اثر مردم نیست. جامعه مطلوب آن نیست که تحت حاکمیت مردم بی‌کفایت باشد، پس همان بهتر که نقش مردم در دموکراسی به ابزار حمایت و رضایت از سیاست‌ها یا مخالفت با آنها محدود باشدو حکومت در دست شایستگان قرار گیرد. بدین سان، لیپمن از حکومت اشراف فکری به شیوه افلاطون دفاع می‌کرد. حکومت باید در دست گروهی برگزیده و آگاه از آرمان‌های بزرگ بشری باشد. به نظر لیپمن، دموکراسی‌های غربی، گروه‌هایی را به قدرت رسانده‌اند که به معیارها و ضوابط اخلاقی توجهی ندارند. برتران دو ژوونل (متوفای ۱۹۷۵ آلمان) ضعف رهبری را از کاستی‌های بزرک دموکراسی می‌دانست، دموکراسی هموارترین راه به سوی استبداد است. با توجه به رشد فزاینده‌ی قدرت دولتی در دموکراسی‌ها، نظامی که در واقع پدید آمده، دموکراسی توتالیتر است. مهم‌ترین جلوه‌ی این تحول را باید در پیدایش سرپرستی اجتماعی جست که بر طبق آن، دولت مشغول تأمین امنیت و رفاه کامل اتباع خود است. در نتیجه، شهروندان عملا به موضوع دولت توتالیتر بدل می‌شوند. بدین سان، وی سیاست جدید روزولت در آمریکا و نیز، سیاست رژیم هیتلر را تحت عنوان سرپرستی اجتماعی بررسی می‌کند. به نظر او، دموکراسی‌های امروزین گرفتار مشکلات بزرگ‌اند، که یکی از آنها، چند دستگی است که در سرشت دموکراسی‌ها نهفته‌است وموجب فلج شدن دولت می‌شود. لئواشتراوس (متوفای ۱۹۷۶ آمریکا) دموکراسی و لیبرالیسم را فاقد توانایی لازم برای دفاه از شأن خود در مقابل توتالیتر و استبداد می‌دید. او اضافه می‌کند، فیلسوفان نمی‌توانند با دموکراسی کنار بیایند، زیرا، دموکراسی بر برابری همگانی تأکید دارد، در حالی که آلمانی‌ها معتقد بودند که نازیسم می‌تواند اروپا را از دام پوچی‌گرایی دموکراسی برهاند، به این دلیل که نازیسم برخلاف دموکراسی، از ماهیت سلسله مراتبی و انضباط اجتماعی برخوردار است. وی بر این مسأله پای می‌فشارد که تنها نظام تک‌حزبی نازیسم، آن هم تحت رهبری پیشوایی واحد است که می‌تواند ملت را برای دستیابی به هدف‌های ملی را فراهم آورد.

نویسنده: مرتضی شیرودی

منابع:

۱ـ حسین بشیریه، دموکراسی برای همه (تهران: موسسه پژوهشی نگاه معاصر، ۱۳۸۰).

۲ـ عبدالرحمن عالم، تاریخ فلسفه سیاسی غرب (تهران: دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی، ۱۳۷۸).

۳ـ حسین بشیریه، لیبرالیسم و محافظه‌کاری (تهران: نشر نی، ۱۳۷۸).

۴ـ حمید عنایت، بنیاد فلسفه سیاسی در غرب (تهران: ارغوان، ۱۳۷۷)

۵ـ مایکل ب: فاستر، خداوندان اندیشه سیاسی، ترجمه جواد شیخ‌الاسلامی، ج ۱۲، (تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۸).

۶ـ شارل ساماران، روش‌های پژوهش در تاریخ، ترجمه گروه مترجمان (مشهد: آستان قدس، ۱۳۷۱).