جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

آزاد, عاشق, هنرمند


آزاد, عاشق, هنرمند

به بهانه انتشار کتاب «بتهوون», نوشته امیل لودویگ

آثار لودویگ بتهوون آهنگساز اتریشی به قدری ماندگار و جاودانه‌اند که هیچ شنونده‌ای پرسشی از زمان خلق آثار او به ذهن راه نمی‌دهد و آنها را متعلق به زمان خود می‌داند. بتهوون هنرمندی که به تدریج شنوایی خود را از دست داد و با وجود این، هنر و روحیه‌اش را از کف نداد، زندگی هنرمندانه و رمانتیکی هم داشت. میل به تنهایی، میل به عاشقی و میل به آزادی، در زندگی او در یک مسیر قرار دارند و میل به خلق هنری نیز برآیندی از هر سه اینهاست. توجه به زندگی و شرایط اجتماعی، مطالعه یادداشت‌ها و خاطرات و همچنین اطلاع از علایق و سلایق این هنرمند بی‌بدیل، همواره دستمایه مورخان هنر، جامعه‌شناسان و روان‌شناسانی قرار داشته است که در جست‌وجوی زمینه‌های بیرونی و عوامل درونی رشد این هنرمند بوده‌اند. یکی از جامع‌ترین و روان‌ترین کتاب‌هایی که درباره لودویگ فان بتهوون نوشته شده و به جوانب مختلف زندگی و آثار او پرداخته، «بتهوون» نوشته امیل لودویگ است. در این مطلب، به آنچه درباره روحیه انزواجویانه و تالمات آزادی‌خواهانه بتهوون در این کتاب آمده، پرداخته می‌شود. این کتاب با ترجمه «خسرو رضایی» از سوی نشر «کتاب پارسه» منتشر شده است.

بتهوون در واپسین روزهای زندگی، تنهای تنها ماند. این تنهایی ناشی از ناشنوایی‌اش نبود، چراکه به روزگار کنگره وین و وقتی برای استراحت به مرکز آب‌های معدنی «بوهم» رفته بود، باز همین اندازه ناشنوا بود. به هر تقدیر، علت این گوشه‌گیری و تنهایی را نباید فقط از بیماری ناشنوایی‌اش دانست. برعکس، هم‌و‌غمی که درباره پسرخوانده‌اش داشت، وی را ناگزیر به معاشرت با مردم می‌کرد و با این مردم اگر می‌خواست، می‌توانست روابطی برقرار کند و شهرت روزافزونش نیز باعث می‌شد مردم برای ملاقات با وی از هم پیشی بگیرند. پس علت این انزوا چه بود؟

بتهوون عزلت را از آن رو انتخاب کرده بود که به آزادی مطلق دست یابد. او در واپسین روزهای زندگی‌اش، چون شاهی نبود که از سریر سلطنت به زیر کشیده شده باشد؛ مانند آن دسته از شاهان و فرمانروایان بزرگ تاریخ بود که با طیب خاطر، خود را کنار کشیده و در صومعه تاریک و تنهای خود به نیستی رفته بودند. آنچه را باید به مذاق آدمی خوش‌‌ آید، چشیده و همه را تلخ یافته بود. معاشرت با شاهان و امپراتوران و روزنامه‌هایی که همواره در مدحش قلم می‌فرسودند، موجب نشد که بتواند بر حدس بدگمانی ژرف و تیره خود از آدمیان فائق آید؛ و وقتی افرادی را که مجذوب خویش کرده بود، از درگاهش می‌راند، عزت‌نفسش آرام می‌یافت. افتخارات - که اغلب به هنرمندان بزرگ، فروتنی و به هنرمندان کوچک غرور و جنون می‌دهد - بتهوون را به فروتنی و تواضعی بیش از حد کشاند. حال که دوران مبارزه و پیروزی‌هایش گذشته بود، با احساسی ژرف به خدا و طبیعت روی آورده بود. به همین دلیل است که در آثار بی‌نظیر و بزرگ این دوران – چون میسا سولمنیس، سنفونی نهم و کوارتت‌های دوران آخر – دیگر حالت مبارزه‌جویی و نبرد با تقدیر در وی دیده نمی‌شود و همه‌چیز حاکی از تسلیم و رضا و بازگشت به درونی ژرف و عمیق است، درحالی‌که در جوانی همچون ناپلئون، قصدش فراچنگ‌آوردن جهان بود. اکنون پیرانه‌سر به مردی می‌ماند که در جزیره‌ای متروک تک‌و‌تنها ایستاده و به امواج لایتناهی اقیانوس می‌نگرد که همه زیر‌و‌بم‌های شکست‌ها و پیروزی‌ها و کامیابی‌ها و ناکامی‌ها را در خود فرونشانده است. هر دو این مردان بزرگ از آنچه داشتند چشم پوشیدند. ناپلئون به جبر و بتهوون با میل و طیب خاطر. هر دو مزه قدرت را چشیده بودند. هر دو شاهد پیروزی و افتخار را در آغوش کشیده بودند و از همین‌جا نیز طعم تلخ موفقیت را ناخودآگاه مزه‌مزه کرده بودند... آری، ناپلئون نیز در جزیره‌ای که آخرین پایگاه زندگی‌اش بود، وقتی از بالای صخره‌ای چشم بر آب‌های بی‌کران اقیانوس و امواج کف‌آلودی که به صخره‌ها می‌خورد ‌انداخت، تمام پیروزی‌ها و کامیابی‌های خود را با نظر شک و تردید نگریست و از همین حالات، اندیشه‌هایی بیان کرد که مانند کش‌و‌قوس‌ها و اعوجاج‌های طنزآمیز و تلخی است که از آخرین کوارتت‌های بتهوون به گوش می‌رسد. درواقع در سال ۱۸۲۰ هر دو مرد - یکی در جزیره سنت‌هلن و دیگری در وین - در سیطره یک اندیشه واحد بودند بدون آنکه از یکدیگر چیزی بدانند. اما بعد از مبارزه‌های روحی، مبارزه‌های جسمانی بتهوون سر جایش باقی بود. او که نه ثروتی سرشار داشت و نه در زندان بود، مجبور بود به یمن هنرش تا روزهای پیری و تا پایان عمر، معاش خود را تامین کند و همچنان در غم فردایش بود و اواخر که اطرافش را بیشتر، ماجراجویان فراگرفته بودند تا شاهان و امپراتوران، همچنان در دل، آرزوی مرگ می‌پروراند. این هنرمند ترسی از جزیره خاموش عزلتگاهش نداشت زیرا چند ورق کاغذ و یک قلم برایش کافی بود تا دنیای اعجاب‌انگیز خود را همچنان بسازد. حتی وقتی دست تقدیر، او را از بزرگ‌ترین و گرانبها‌ترین حسش – شنوایی – محروم کرد، بتهوون گوشه‌گیر، همچنان قلمروهایی را یکی بعد از دیگری به تصرف خویش درمی‌آورد. بتهوون در دو عشق ناکام ماند؛ زن و اپرا. گرایش شدیدی به هر دو داشت و در راه وصالشان کوشش‌ها کرده و رنج‌ها برده بود ولی تقریبا هیچ‌یک را به چنگ نیاورد. زیرا باوجود میل سرکش‌اش به خوشبختی و پیروزی معصومانه، به دام دیگری می‌غلتید که همانا عزلت بود. نه‌تنها می‌پنداشت که تحقق آرمانش امکان‌پذیر نیست، بلکه با آسودگی خاطر و بر اثر کشش ناخودآگاه، خود را به سمت امواج یأس و انصراف و سوداهای ناشی از آن می‌سپرد و لذتی خاص می‌برد که بدون آن، زندگی برایش ممکن نبود. میلش فقط به زیستن در جهان سنفونی، در جو موسیقی خالص و جهانی، ورای واقعیات بود. آن‌چنان از قواعد موسیقی آگاه بود که سوای هر سازی، قادر بود صدای آوازخوانان را تربیت کند و طنین صدایشان را بالا ببرد. همان‌گونه که برای ساز پیانو همین کار را کرد و سازندگان پیانو را واداشت تا در ساختن آن تغییراتی بدهند.

اما در زندگی همانند هنرش، قادر به بسط هیجانات و ابراز احساساتش نبود، مگر با آزادی کامل. در مورد اشعاری که باید به موسیقی درمی‌آمد، کلمات و قافیه و سجع اشعار و حرکات بازیگران - که اقتضا می‌کرد از برخی قوانین و محدودیت‌ها پیروی کنند و در نتیجه قیدی بر جریان و سیلان موسیقی وی می‌گذاشت - مانع جهش‌ها و خیزهای موردعلاقه‌اش بود. روح آزاده و مستقل و سرکش او فقط در برابر قواعد آهنگسازی، سر خم می‌کرد؛ روی همین اصل، نبوغ وی بیش از هر‌جا در بداهه‌نوازی‌هایش در پیانو پدیدار می‌شد و به این ترتیب هرگز نتوانست به جریان اپرایی دست یازد. زیرا تخیلات و اپرا به نظرش در دو جهت و قطب مخالف موسیقی قرار داشتند.

جواد ماه‌زاده