جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا

به او بگویید كه بیاید ...


به او بگویید كه بیاید ...

شعله های شفق بر بیكرانه ی آسمان زبانه گشوده و هزار چشم تماشا را محو نظاره ی كرشمه ی آفتاب نموده است . غبار غم این غروب غریبانه بر همه جا ته نشین می شود و رسوب اندوهی دیر پا و دلتنگی …

شعله های شفق بر بیكرانه ی آسمان زبانه گشوده و هزار چشم تماشا را محو نظاره ی كرشمه ی آفتاب نموده است . غبار غم این غروب غریبانه بر همه جا ته نشین می شود و رسوب اندوهی دیر پا و دلتنگی بی بهانه ای را دیگر بار در قلب من نمایان می كند . نگاهم بوی بارش می گیرد و بعد انگشت های اشك است كه آهسته آهسته باز می شود . جمعه است باز و دلتنگی حضور آن بیگانه در قلب های سوته دلان غوغا می كند . چه غوغایی !

او می آید ، این جمله را هر جمعه در گوش پنجره ها زمزمه می كنم . آنها نیز چشم انتظار سرود سپیده و نوازش دست های ترد نورند برای گشودن بغض ناگفته های روزان و شبان كه چنین صبور و صمیمی دل مویه های مرا می شنوند .

آفتاب آزرده از به سر نیامدن این انتظار قرن ها روشنای روز را در بقچه ی پولك دوزی شده ی شب پنهان می كند تا شاید دوباره او ...

اشك بهانه ی قشنگی است برای گفتن از او حالا دیگر جز روشنایی اشك در این سیاهی بی ته هیچ نوری نیست . حسی شگفت نشسته بر كناره های كوه به من می گوید كه شب را غایتی است . آن گاه كه همه ی دست ها دعا شوند . آن هنگام كه ستوه ، جامه ی صبر را از هم بدرد ، آن زمان كه ۳۱۳ اقاقی عاشق بر بلندای بالنده ترین درخت ها بشكفد ، او می آید .

می آید از تبار خورشید ، شانه به شانه ی ماه با كوله باری از نور ، بركت ، بخشایش ، عدل و ...

او كودكان گرسنه را نه برای یك وعده كه تا همیشه نانی خواهد داد كه شیرینی طعمش در ذائقه بماند .

بر دست های تاول زده ی ناچشیده ی نوازش كودكان كار ، مرهم مهر و بر سبدهای سیاه غفلت و خواب سیب سرخ ، خورشید بیداری خواهد گذاشت . او سیاهی دامان گیر بیداد را به هماوردی می طلبد و زهر ظلم را به شهید شیرین عدالت مبدل می سازد . او می آید تا بر تاریك نای همه ی انگاره های جهل و جمود شعاع نور آگاهی را بتاباند ، تا بدان جا كه سیاهی رنگی فراموش شده در باور همگان گردد .

با حضور او عطر سكرآور نسیم آزادی و رهایی بر همه جا وزیدن خواهد گرفت و دیوارهای بی دریچه یك به یك فرو خواهد ریخت .

ابراهیم زمان دیگر بار سودای بت شكنی خواهد كرد و این بار بت های پوشالی ابر قدرت ها را بر خواهد انداخت .

قاصدكی از پنجره به درون اتاق سرك می كشد ، در گوشش نجوا می كنم: به او بگو كه باغ ، چشم انتظار بوی بهار نارنج است . به او بگو كه بیاید ...