دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
روشنگری در برابر استعمار
مشروعیت استعمارگری از موضوعات مورد بحث میان فلاسفه فرانسوی، آلمانی و بریتانیایی در قرون هجدهم و نوزدهم بود. متفکران روشنگری از قبیل کانت، اسمیت و دیدرو منتقد وحشیگری و استعمارگری بودند و با این دیدگاه که اروپاییان عهدهدار «متمدن کردن» سایر نقاط جهانند، مخالف بودند. در ابتدا شاید نسبتا آشکار به نظر آید که متفکران روشنگری منتقد استعمارگری باشند. نظام سلطه استعماری، که متضمن آمیزهای از کار بردهوار و شبهفئودالی اجباری یا مصادره اموال است، با این اصل بنیادین روشنگری که هر فرد دارای عقل و توان استدلال عقلانی و خودمختار (self - government) است، در تضاد است. اما ظهور نظریه سیاسی ضداستعماری به چیزی بیش از یک اخلاق جهانی که اشتراک همه افراد در انسانیت را به رسمیت بشناسد، نیازمند است.
دیدرو یکی از قویترین منتقدان دیدگاه «صدور تمدن» اروپایی [این دیدگاه که اروپاییها موظف به متمدن کردن غیراروپاییها هستند]، بود. او این دیدگاه را که مردم بومی از «صدور تمدن» اروپایی منفعت میبرند، مورد انتقاد قرار میدهد و استدلال میکند که استعمارگران اروپایی افراد بیتمدنی هستند. او ادعا کرد که فرهنگ («خصلت ملی») به القای اخلاقیات و تقویت هنجارهای مربوط به آن یاری میرساند، اما هنگامی که فرد دور از سرزمین اصلی خود است، این هنجارها تمایل به از همگسیختگی دارند. او باور داشت که امپراطوریهای استعماریگویی در جستجوی مکانی برای وحشیگری گسترده شدند، زیرا هنگامی که استعمارگران دور از قلمرو نهادهای قضایی [کشور خود] و مجازاتهای غیررسمی [فرهنگ جامعه خود]، باشند عادتهای بازدارنده از بین میرود و تمایل غریزی و طبیعی انسان به سمت خشونت آشکار میشود.(Muthu ۲۰۰۳)
دیدرو همچنین توجیههای اصلی استعمارگری اروپایی را رد میکند. هرچند او قبول میکند که تشکیل مستعمره دادن در منطقهای که واقعا مسکونی و آباد نیست، مشروع است، تاکید میکند که تاجران و مکتشفان بیگانه هیچ حقی برای دسترسی به سرزمینهای کاملا مسکونی و آباد ندارند. این مطلب بسیار مهم است، زیرا حق مراوده (که نهتنها به معنای تجارت بلکه همچنین به معنای امور تبلیغ مذهبی و اکتشاف علمی نیز فهمیده میشود) به مثابه توجیهی برای استعمار کردن توسط متفکران اسپانیایی در قرون شانزدهم و هفدهم به کار رفته است. نماد اصلی این رهیافت این دیدگاه ویکتوریا است که ممانعت و مقاومت مردم بومی در مقابل تاجران و مبلغان صلحدوست مصداق پایمال کردن قانون ملل است. اگر مردم بومی در مقابل این تعدیها مقاومت کردند، اسپانیاییها میتوانند به نحو مشروع و قانونی جنگافروزی کنند و قلمرو آنها را فتح نمایند. دیدرو بویژه با این دیدگاه مخالف است، و به این نکته توجه میدهد که تاجران اروپایی ثابت کردند که خود «همچون انگلهای خطرناک» هستند. (Muthu ۲۰۰۳: ۷۵)
پیش از اینکه متفکران روشنگری بتوانند انتقادی قانعکننده به استعمارگری ارائه کنند، میباید اهمیت فرهنگ و امکان کثرتگرایی دینی را به رسمیت میشناختند. این ادعا که همه افراد، شان و احترام یکسانی دارند، بنیان ضروری ولی ناکافی برای اندیشه ضدامپریالیستی بود. آنها همچنین میباید میپذیرفتند که تمایل به توسعه موسسات، روایات و فعالیتهای زیباییشناختی مختلف یک استعداد ضروری انسانی است. اصطلاح فرانسوی moeurs یا آنچه امروزه فرهنگ نامیده میشود، این ایده را تایید میکند که انسانیت انسانها در فعالیتهای متمایزی که آنها به مثابه راهحلهایی برای درگیریهای وجودی اتخاذ میکنند، نمودار میشود.
آثار متفکران ضدامپریالیستی روشنگری چون دیدرو و کانت بازتاب موضع آنها نسبت به تنش موجود بین مفاهیم جهانیای مثل حقوق بشر از یکسو و واقعیتهای کثرتگرایی فرهنگی از سوی دیگر است. پارادوکس ضدامپریالیسم روشنگری این است که از یکسو روشنگری شان انسانی را به استعداد عقلانی او میداند، ولی از سوی دیگر هنگامی که مردم بومی درگیر فعالیتهای فرهنگیای میشوند که برای بیننده اروپایی ناآشنا یا آشفته است، بومیان از نگاه اروپاییان غیرعاقل به نظر میرسند و بنابراین شایسته به رسمیت شناخته شدن و احترام تلقی نمیشوند. راهحل دیدرو به رسمیت شناختن فردیت به عنوان خصیصه کلی انسانی است. به عبارت دیگر او تاکید میکند که انسانها همگی آمال مشابهی برای ایجاد قواعد رفتاری قابل اعمال دارند که شکوفایی شیوههای خاص زندگی را امکانپذیر میکند، بدون اینکه خود موجب بیعدالتی و ظلم و ستم باشد. (Muthu ۲۰۰۳: ۷۷)
راهحلهای نامحدودی برای رفع نزاعهایی که به واسطه انسانها ایجاد شده، وجود دارد. جوامع همگی نیازمند یافتن راهی برای متعادل کردن منگرایی فردی و جامعهپذیری و غلبه بر مشقتهایی هستند که ریشه در محیط فیزیکی دارد. از این منظر، فرهنگ به خودی خود، و نه عقلانیت، خصیصه اصلی انسان است.
دیدرو به خلاف دیگر فیلسوفان سیاسی قرون هجدهم و نوزدهم، مسلم نمیداند که جوامع غیرغربی ضرورتا جوامعی بدوی (مثلا فاقد سازماندهی سیاسی و اجتماعی) هستند، همچنین او مسلم نمیداند که شکلهای پیچیدهتر سازمانهای اجتماعی ضرورتا شکلهای بهتری هستند. یکی از مسائل کلیدیای که منتقدان و حامیان استعمارگری و امپریالیسم را از یکدیگر متمایز میکرد، دیدگاه آنها نسبت به رابطه بین فرهنگ، تاریخ و پیشرفت بود. بسیاری از فیلسوفان تاثیرگذار که در فرانسه و انگلستان در قرون هجدهم و نوزدهم آثار خود را مینگاشتند، جذب روایتی از رهیافت توسعه یافته به تاریخ شدند که مرتبط با روشنگری اسکاتلندی است.
از یکسو روشنگری شان انسانی را به استعداد عقلانی او میداند، ولی از سوی دیگر هنگامی که مردم بومی درگیر فعالیتهای فرهنگیای میشوند که برای بیننده اروپایی ناآشنا یا آشفته است بومیان از نگاه اروپاییان غیرعاقل به نظر میرسند و بنابراین شایسته به رسمیت شناخته شدن و احترام تلقی نمیشوند.
اسکاتها مسیر خود را از مونتسکیو آموختند. آنها برای طرح و بسط یک روایت واحد و عمیقا تاثیرگذار قرن هجدهمی یک تز ۴ مرحلهای را طرح کردند. در این روایت از روشنگری، تصور شده که سیر همه جوامع به شکل طبیعی از مرحله شکار آغاز میشود و سپس جوامع مراحل شبانی، زراعت و تجارت را همچون فرآیندی رو به پیشرفت طی میکنند که همزمان با این فرایند، یک کمان فرهنگی نیز ایجاد میشود؛ کمانی که از مرحله «وحشیگری» آغاز میشود و مرحله «بربریت» را طی میکند و به مرحله «ایجاد تمدن» میرسد. این بدین معناست که نزد اسکاتها، «ایجاد تمدن» صرفا عامل آبادانی مادی نبود، بلکه همچنین یک امر هنجاری درباره پیشرفت اخلاقی جامعه بود. متفکران اسکاتلندی دوره روشنگری در ایجاد تصویری تاریخی که فرایند ایجاد تمدن را توصیف کند، نقش محوری داشتند، فرآیندی که به واسطه اصلاح روزافزون در شیوههای فعل و انفعال اجتماعی به شکل بسیار برجستهای مورد توجه قرار گرفت. متفکران اسکاتلندی دوره روشنگری این فرآیند را مرتبط با ظهور جامعه تجاری و سرمایهداری میبینند. این به نوبه خود، روایتی تاریخی ایجاد کرد که با عنوان ظهور تمدن مشترک غربی مبتنی بر ظهور ثروت و تجارت مشهور شد. (Kohn and O۰۳۹;Neill ۲۰۰۶)
اصطلاحات «صدور تمدن» وحشیگری و بربریت در [آثار] نویسندگان مختلف و متفاوتی چون ادموند بروک، کارل مارکس و جان استوارت میل رواج دارد. بنابراین این ادعا صحیح نیست که نظریه توسعه صرفا مخصوص سنت لیبرال است، با این حال، با توجه به اینکه چهرههایی از روشنگری اسکاتلندی همچون فرگوسن و اسمیت از مفسران پیشرو سنت لیبرال بودند، ارتباط نظریه توسعه با لیبرالیسم قوی است. اسمیت خود با امپریالیسم به دلایل اقتصادی مخالف بود. به نظر او وابستگی بین مرکز و پیرامون نظم خودبنیاد مکانیسم بازار را به هم میریزد. او هراس دارد که هزینه سلطه نظامی برای مالیاتدهندگان گرانبار باشد(Pitts ۲۰۰۵). اما در توجیه امپریالیسم سودمندی این ایده که صدور تمدن اوج فرایند تحول تاریخی است، به اثبات رسیده است. بنا بر نظر عدی مهتا، امپریالیسم لیبرال محصول فعل و انفعال بین جهانگرایی و تاریخ رو به تکامل است(۱۹۹۹). براساس یک آموزه محوری لیبرالیسم، همه افراد سهم یکسانی از عقل و آزادی دارند. اما نظریه تاریخ رو به تکامل این جهانگرایی را با این مفهوم که این قابلیتها صرفا در مرحله خاصی از صدور تمدن نمودار میشوند، تغییر میدهد. مثلا، به نظر جان استوارت میل (که از این به بعد با عنوان میل از او یاد میکنیم)، وحشیها به خاطر عشق مفرطشان به بیقیدی صلاحیت آزاد بودن را ندارند.
از سوی دیگر غلامان، بندگان و دهقانان در جامعه بربری ممکن است چنان برای اطاعت تربیت شوند که تواناییهای عقلیشان سرکوب شود. صرفا در جامعه تجاری و سرمایهداری است که شرایط مادی و فرهنگی ایدهآلی برای افراد برای بالفع کردن تواناییهایشان وجود دارد. نتیجه این منطق این است که رفتار جوامع متمدنی چون بریتانیای کبیر در ارتباط با ملتهای کمتر پیشرفته، حکمرانی بر آنها خواهد بود. از این منظر امپریالیسم در ابتدا شکلی از توسعه سیاسی و استثمار اقتصادی نیست، بلکه اعمال پدرسالارانه حکومت است که «تمدن و تجدد را صادر میکند تا تکامل مردمان بومی را امکانپذیر کند. حکومت مستبدانه (میل تردیدی از بکارگیری این عبارت ندارد) وسیلهای برای رسیدن به هدفی به نام تکامل و نهایتا خودمختاری است. البته، میل؛ کارمند ثابت کمپانی هند شرقی، پذیرفت که حکومت مستبدانه به وسیله افراد بیگانه، ممکن است به بیعدالتی و استثمار اقتصادی منجر شود. این سوءاستفادهها، به نوبه خود، اگر مورد کنترل قرار نگیرد، میتواند مشروعیت و تاثیرگذاری را تضعیف کند. میل در کتاب «تاملاتی درباره حکومت انتخابی» (۱۸۶۱) ۴ دلیل برای اینکه چرا مردمان بیگانه مناسب حکمرانی بر کشورهای متبوع نیستند، ارائه میدهد. دلیل اول این است که سیاستمداران بیگانه بعید است که شناختی از اوضاع محلی داشته باشند و حال آن که این شناخت برای حل موثر مشکلات ضروری است.
دلیل دوم این است که استعمارگران اروپایی، با توجه به تفاوت فرهنگی، زبانی و حتی دینی، بعید است که با مردمان بومی همدردی کنند و نسبت به آنها جانبداری کنند و احتمال اینکه نسبت به آنها ستم روا دارند بیشتر است. دلیل سوم این است که حتی اگر استعمارگران انگلیسی واقعا سعی کنند عادلانه با بومیها رفتار کنند، گرایش طبیعی آنها به جانبداری افرادی که شبیه خودشان هستند (یعنی استعمارگران یا تجار خارجی دیگر) احتمالا منجر به حکم نادرست در هنگام نزاع میشود. دلیل آخر این است که استعمارگران و تجار بریتانیایی به کشور بیگانه عزیمت کردند تا با سرمایهگذاری طولانیمدت و تلاش کم، کسب ثروت کنند و این بدین معنی است که فعالیت اقتصادی آنها ممکن است موجب استثمار کشور مستعمره شود و نه موجب توسعه و تکامل آن. این استدلالها شبیه برخی نکاتی است که در آثار ادموند برک در نقد سوء حکمرانی در هند موجود است.
نزد میل، نظارت پارلمانی راهحل مناسبی نیست. زیرا اولا این کار به تصمیمات، جنبه سیاسی میدهد، و خطمشی امپریالیستی را متاثر از مبارزات سیاسی جناحی و حزبی، و نه تخصص تکنوکراتها، میسازد. با توجه به اینکه اعضای مجلس عوام انگلیس [طبیعتا] پاسخگوی انتخابکنندگان خود هستند، نظارت پارلمانی تضمین میکند که هدف خط مشی امپریالیستی منحصرا به حداکثر رساندن نفع شخصی بریتانیاییهاست و نه ارتقای حسن حکمرانی و توسعه اقتصادی در کشورهای متبوعه. راهحل میل به مساله سوء حکمرانی امپریالیستی اجتناب از نظارت پارلمانی و حرکت به سمت تخصصی کردن هیات اداری بود. اعضای این بدنه تخصصی شده میباید بیاموزند شناختی مناسب از شرایط محلی حاصل کنند. از آنجا که آنها مستمریبگیر حکومت هستند، شخصا نفعی از استثمار اقتصادی نمیبرند و میتوانند به شکل منصفانه تعارضات بین استعمارگران و مردم بومی را حل و فصل کنند. اما میل قادر پاسخ به این مساله نبود که در وضعیتی که اعمالکنندگان قدرت سیاسی پاسخگوی سکنه [بومی] نیستند، حکومت خوب چگونه تضمین میشود. به این معنا، آثار میل نشانگر شکست اندیشه امپریالیستی لیبرال است.
متفکران لیبرال قرن نوزدهمی به مجموعهای از دیدگاهها درباره مشروعیت سلطه بیگانه باور دارند، اما در اینکه چه تاکتیکهایی برای رسیدن به این هدف باید به کار گرفته شود، باهم اختلاف دارند. مثلا آلکس توکویل از شکلی از استعمارگری دفاع میکند که مبتنی بر ایده «ماموریت صدور تمدن» نیست. توکویل میپذیرد که استعمارگری احتمالا حامل حکومت خوب برای بومیها نیست، ولی این اهمیتی ندارد، زیرا توجیه او به کلی مبتنی بر سود فرانسه است. توکویل تاکید میکند که مستعمرات فرانسه در الجزایر اقتدار فرانسه را در مقابل رقبایی چون انگلستان افزایش میدهد و محلی برای جمعیت اضافیای که موجب بینظمی در فرانسه میشوند، فراهم میکند و تلاشهای امپریالیستی حس میهنپرستی را تحریک میکند و حس میهنپرستی تعادلی در مساله نزاع طبقاتی ایجاد میکند.
توکویل فعالانه درگیر پیش بردن پروژه صدور تمدن فرانسوی در الجزایر بود. نخستین تحلیل توکویل از استعمارگری فرانسه طی کمپین انتخاباتی سال ۱۸۳۷ برای کسب کرسی مجلس نمایندگان، منتشر شد. توکویل به عنوان عضو مجلس نمایندگان، به نفع گسترش حضور فرانسه در الجزایر سخن گفت. او در سال ۱۸۴۱ به الجزایر سفر کرد و «رسالهای درباره الجزایر» را نوشت که به عنوان مبنایی برای ۲ گزارش پارلمانی درباره این موضوع به کار گرفته شد. (Tocqueville ۲۰۰۱) توکویل به خلاف حامیان «خاماندیش»، «ماموریت صدور تمدن» پذیرفت که اشغال بیرحمانه نظامی نمیتواند معرف حکومت خوب یا تمدن پیشرفته باشد. او با واژگونسازی آشکار نظریه چهار مرحلهای روشنگری اسکاتلندی، اذعان کرد که «ما هماکنون به شکل بسیار بربریتری از اعراب [جاهلی]، مبارزه میکنیم» و «این خود افرادند که باید تمدن را تجربه کنند. (Tocqueville ۲۰۰۱: ۷۰) اما این دیدگاه مبنای نقد وحشیگری فرانسوی نبود.
در عوض، توکویل از تاکتیکهای ستیزآمیزی مثل ویران کردن محصولات، غصب سرزمینها و توقیف اشخاص غیرنظامی دفاع کرد. اما آثار او کمتر در مسیر توجیه فلسفی گام برداشت و کل سنت عادلانه جنگیدن را با این جمله کوتاه رد کرد که «من معتقدم که حق جنگ به ما اجازه میدهد که کشور [دشمن] را غارت کنیم.» (Tocqueville ۲۰۰۱: ۷۰) در آثار توکویل درباره الجزایر، منافع ملی فرانسه فوقالعاده مهم است و ملاحظات اخلاقی آشکارا تابع اهداف سیاسی است.
تحلیل توکویل درباره الجزایر نمایانگر دغدغه چندان درباره مشروعیت استعمارگری در الجزایر نیست و بیشتر دلمشغول تحقق حکومت کارآمد استعماری است. به نظر او استواری رژیم، به توانایی قیمان استعمارگر در ایجاد حکومت خوب برای مهاجران فرانسوی بستگی دارد. توکویل تاکید میکند که [در وضعیت استعمار الجزایر توسط فرانسه] شدیدا متمرکز بودن تصمیمگیری در پاریس، با فعالیتهای شورشگرانه رهبران نظامی محلی توام است و به همین خاطر فرانسویهای مقیم الجزایر هیچ امنیت مالی ندارند، چه رسد به حقوق سیاسی و مدنی که فرانسویها بدان خو دارند. توکویل مشکلی با استفاده قانون جنگ در مقابل مردمان بومی ندارد، اما احساس میکند هنگامی که این قانون درباره فرانسویها به کار گرفته شد، به تولید ثروت ضربه زد.
نزد توکویل، موفقیت سیاستهای فرانسوی در الجزایر به کلی به جذب تعداد زیاد مهاجران دائمی فرانسوی بستگی دارد. با توجه به اینکه به اثبات رسید که غلبه بر وفاداری مردم بومی ناممکن است، فرانسه نمیتواند الجزایر را بدون ایجاد جمعیت ثابتی از استعمارگران، [تحت استعمار خود] حفظ کند. بر بومیها میباید از طریق تسلط نظامی حکمرانی شود و فرانسه میباید برای مهاجرت فرانسویها به الجزایر از طریق وعده سود مالی در محیطی که تا جای ممکن نسخهبرداری شده از زندگی فرهنگی و سیاسی فرانسه است، ایجاد انگیزه کند. توکویل پس از دوره کوتاهی خوشبینی درباره «آمیزش» نژادها در «نامه دوم درباره الجزایر (Tocqueville ۲۰۰۱: ۲۵)، به این نتیجه رسید که جهان استعماری بر حسب تضاد دائمی بین مهاجر و بومی استوار است؛ تضادی که برای تضمین نفع اقتصادی اولی [=مهاجر] شکل گرفته است.
مارگارت کوهن
مترجم:حسین شقاقی
منبع: دایره.. المعارف فلسفی استنفورد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رهبر انقلاب حج آمریکا مجلس شورای اسلامی دولت شورای نگهبان انتخابات حجاب دولت سیزدهم رسانه جنگ
هواشناسی تهران شهرداری تهران قتل فضای مجازی آموزش و پرورش سلامت شهرداری پلیس سازمان هواشناسی باران آتش سوزی
قیمت دلار ایران خودرو بانک مرکزی خودرو قیمت طلا قیمت خودرو بازار خودرو دلار حقوق بازنشستگان مسکن تورم بورس
تئاتر زنان محمدعلی علومی تلویزیون سریال سینما دفاع مقدس سینمای ایران نمایشگاه کتاب صدا و سیما مسعود اسکویی موسیقی
مغز دانش بنیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه حماس فلسطین جنگ غزه روسیه اوکراین طالبان نوار غزه نتانیاهو طوفان الاقصی
پرسپولیس فوتبال استقلال لیگ برتر نساجی رئال مادرید لیگ برتر ایران سپاهان جواد نکونام بازی بارسلونا باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی اینترنت فناوری اپل مایکروسافت آیفون گوگل باتری سامسونگ ماهواره ناسا ویندوز
رژیم غذایی مواد غذایی زیبایی چای بیمه کاهش وزن آلرژی دندانپزشکی