جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

بذل کننده آب مقدس


بذل کننده آب مقدس

در گذشته, در خانه کوچکی, نزدیک جاده بزرگی در ورودی دهکده زندگی می کرد

در گذشته، در خانه کوچکی، نزدیک جاده بزرگی در ورودی دهکده زندگی می کرد. پس از ازدواج با دختر یکی از کشاورزان ده، به گاری سازی روی آورده بود. زن و شوهر هر دو با هم کار می کردند و براثر کار شبانه روزی توانسته بودند سرمایه اندکی جمع کنند. تنها غصه شان این بود که فرزندی نداشتند، و از این بابت سخت غمگین و نگران بودند. سرانجام، صاحب پسری شدند و نامش را ژان گذاشتند. پدر و مادر او را غرق عشق و علاقه خود کرده بودند و پشت سر هم نوازشش می کردند و چنان به او دل بسته بودند که حتی یک ساعت طاقت دوریش را نداشتند.

پنج ساله شده بود که روزی گذر معرکه گیران به روستای آنها افتاد و بساط خود را در میدان شهرداری گستردند.

ژان، که آنها را دیده بود، پنهانی از خانه گریخت، و پدرش پس از اینکه مدت ها به دنبالش گشت، او را در میان بزها و سگ های معرکه گیران پیدا کرد که در حالی که برروی زانوان معرکه گیر پیری نشسته بود با صدای بلند می خندید.

سه روز بعد، به هنگام خوردن شام، وقتی می خواستند سرمیز غذا بروند، گاریچی و همسرش متوجه شدند که پسرشان در خانه نیست. در باغچه خانه به دنبالش گشتند، و چون او را نیافتند، پدرش به کنار جاده رفت و با تمام نیرویش فریاد زد: »ژان!« شب فرا می رسید؛ افق را بخار سیاهی که از دوردست های سیاه و ترسناک می آمد می پوشانید. به نظر می رسید سه درخت کاجی که در همان نزدیکی بودند گریه می کنند. صدایی پاسخشان را نداد؛ اما ناله های نامشخصی در هوا احساس می شد. پدر مدت مدیدی گوش فراداد، مدام فکر می کرد چیزی می شنود، گاهی به چپ و گاه به راست برمی گشت، گیج شده بود، همچنان در سیاهی شب فرومی رفت و پیوسته فریاد می زد: »ژان! ژان!«.

همچنان می دوید و ظلمات را از فریادهایش پر می کرد و حیوانات بیدار را به هراس می انداخت، غم و اضطرابی وحشتناک وجودش را به ویرانی کشانده بود و هر از گاهی گمان می برد که دیوانه شده است. آن قدر دوید تا شب را به صبح رسانید. همسرش، که برروی سنگی جلو خانه شان نشسته بود، تا صبح گریه می کرد.

بالاخره، فرزندشان پیدا نشد.

آن دو در غمی تسکین نیافتنی به سرعت پیر شدند.

سرانجام، خانه شان را فروختند و خود به جست و جوی فرزندشان رفتند.

از چوپانانی که از حاشیه جاده عبور می کردند پرس و جو می کردند، از سوداگرانی که می گذشتند سراغ فرزندشان را می گرفتند، از روستاییان، از مقامات شهر، از همه و همه. اما اکنون دیگر از گم شدن پسرشان مدتی گذشته بود؛ هیچ کس چیزی نمی دانست. حتماً خود ژان هم تاکنون نام خود و روستایش را فراموش کرده بود. آن دو، در ناامیدی، مدام گریه می کردند.

طولی نکشید که پولهایشان تمام شد. بنابراین، روزها به کار در مزارع و مهمانخانه ها و قهوه خانه ها می پرداختند و کارهای سطح پایینی انجام می دادند، پس مانده غذای دیگران را می خوردند، برروی سنگ می خوابیدند، و از سرما می لرزیدند. از آنجا که براثر خستگی خیلی ضعیف شده بودند، دیگر کسی آن دو را به کار نمی گرفت، و ناگزیر در جاده ها گدایی می کردند. از کنار مسافران با چهره ای غمگین و صدایی ملتمسانه می گذشتند؛ از دروگرانی که وقت ناهار در دشت زیر تک درختی می نشستند تا غذایشان را صرف کنند، تکه ای نان گدایی می کردند و کنار گودالی آرام می نشستند و در سکوت آن را می خوردند.

روزی یک قهوه چی، که زندگی شان را برایش تعریف کرده بودند، به آنها گفت: »من یکی را مثل شما می شناختم که دخترش را گم کرده بود؛ او را در پاریس پیدا کرد.« آنها بی درنگ راه پاریس را در پیش گرفتند.

هنگامی که وارد شهر بزرگ شدند، بزرگی و عظمت شهر و افراد جور واجوری که در رفت و آمد بودند، آنها را به وحشت انداخت. با این حال متوجه شدند که پسرشان باید در میان همین مردمان باشد، اما نمی دانستند که از کجا باید جست و جو را آغاز کنند. بعد هم از این واهمه داشتند که پس از این همه سال، نتوانند او را بشناسند، زیرا اکنون دیگر پانزده سال شده بود که او را ندیده بودند.

آنها همه میدان ها، همه خیابان ها و کوچه ها را گشتند، هر ازدحام و اجتماعی از مردم را که می دیدند سری به آن می کشیدند، و امیدوار بودند که ملاقاتی تصادفی، اتفاقی پیش بینی نشده، یا اینکه دست تقدیر، آنها را نزد پسرشان بکشاند.

غالباً، در حالی که به یکدیگر تکیه می کردند، بی هدف راه می رفتند، و چنان قیافه غمگین و مسکینی داشتند که بی آنکه سؤال یا گدایی کنند، از رهگذران صدقه دریافت می کردند.

هر یکشنبه، روز خود را در برابر کلیسا می گذراندند و چهره رفت وآمدکنندگان به کلیسا را نگاه می کردند و به دنبال چهره آشنایی و شباهت دوری می گشتند. بارها تصور کرده بودند که او را شناخته اند، اما هر بار هم اشتباه کرده بودند.

دم در ورودی یکی از کلیساها که آنها غالباً به آنجا می رفتند، پیرمردی بود که آب مقدس بذل می کرد. کم کم با او دوست شده بودند. داستان آن پیرمرد هم بسیار دردناک بود، و براثر این همدردی دوستی عمیقی بین آنها پیدا شده بود. سرانجام، آنها هر سه در کلبه مخروبه ای در بالادست خانه بزرگی در نزدیکی مزارع و بسیار دور از شهر سکونت گزیدند. وقتی دوست جدیدشان بیمار می شد، گاریچی دم در کلیسا به جای او می نشست و آب مقدس می داد. یک سال، زمستان بسیار سخت و هوا بی نهایت سرد شد. پیرمرد بیچاره نتوانست طاقت بیاورد و از دنیا رفت. کشیش کلیسا که با بدبختی های گاریچی و همسرش آشنایی داشت او را به جای پیرمرد به کارگمارد.

اکنون هر روز صبح به کلیسا می آمد و روی همان صندلی در همان محل می نشست، به همان ستون سنگی قدیمی پیرمرد تکیه می داد و مرتب خود را به ستون می سایید، پشتش را می خاراند، و به دقت همه رفت و آمدکنندگان را نگاه می کرد. با عشق عجیبی همیشه در انتظار روزهای یکشنبه بود، زیرا در این روز کلیسا از مردم شهر پر می شد.

پیری به سرعت به سراغش می آمد، رطوبت محل او را ضعیف تر و ناتوان تر می ساخت، و هر روز که می گذشت امیدش کمتر می شد.

اکنون همه کسانی را که برای نماز و دعا به کلیسا می آمدند می شناخت؛ با ساعت ورود و عادت هایشان آشنایی داشت و حتی صدای قدم هایشان را برروی سنگ فرش کلیسا تشخیص می داد.

زندگیش چنان محدود و بی هیجان بود که ورود بیگانه ای به کلیسا رویداد مهمی به شمار می آمد. روزی دو خانم آمدند: یکی پیر، دیگری جوان- احتمالاً مادر و دختر بودند؛ پشت سرشان مردی هم به همراهشان می آمد. به هنگام خارج شدن، با آنها خوش و بشی کرد و آب مقدس داد، و مرد بازوی زن مسن تر را گرفت.

گاریچی با خود اندیشید: »این مرد باید نامزد آن زن جوانتر باشد.« تا شب، مرتب با خود فکر می کرد که آن مرد با قیافه را قبلاً کجا دیده است.

اما آن کس را که با این شباهت در گذشته دیده اکنون باید پیر شده باشد، زیرا مطمئن بود او را در جوانیش دیده است.

آن مرد جوان به همراه دو زن غالباً به کلیسا می آمدند، و این شباهت مبهم و دور، اما آشنا، که نمی توانست به جا بیاورد، آزارش می داد. یک روز چنان به جان آمد که از همسرش خواست به کلیسا بیاید تا شاید کمکی برای ذهن ضعیف شده او باشد.

یک روز عصر، وقتی روز به آخر می رسید، آن سه بیگانه وارد کلیسا شدند. هنگامی که از مقابل آنها عبور کردند و رفتند، گاریچی به همسرش گفت: »خب! شناختی شون؟« زن، مضطرب، در مغزش به دنبال این چهره آشنا می گشت. ناگهان آهسته گفت: »آره... آره... اما یک کمی سیاه تر و بلندتر و قویتره و مثل آقاها لباس پوشیده؛ با این حال، نگاهش کن صورتش درست مثل جوونیِ خودته.« پیرمرد از جا پرید.

درست بود، شبیه او بود، و به برادرش هم که مرده بود شباهت داشت و همچنین به پدر خودش، که جوانی او را هم به یادداشت. چنان هر دو متاثر و هیجان زده شده بودند که از حرف زدن عاجز مانده بودند. آن سه نفر در راه بازگشت بودند و عن قریب خارج می شدند. مرد دستش را به سوی لوله باریک آبپاش آب متبرک برده بود که پیرمرد، در حالی که دستش چنان می لرزید که آب مقدس را مانند باران بر زمین می پراکند، با فریاد گفت: »ژان؟«

مرد ایستاد و نگاهش کرد.

پیرمرد دوباره، این بار آهسته تر گفت: »ژان؟«

دو زن متحیر نگاهش می کردند و از این کار او سر در نمی آوردند.

برای بار سوم، با گریه گفت: »ژان«؟

مرد خم شد و از نزدیک به صورت پیرمرد نگاه کرد، و گویی خاطره ای از کودکی ذهنش را روشن کرده است گفت:

»پابا پی یر، مامان ژَن!« او همه چیز را فراموش کرده بود، نام خانوادگی پدرش را، روستایشان را؛ اما همیشه این دو نام را که بارها برای خود تکرار کرده بود به یاد داشت: »پاپا پی یر، مامان ژَن!«

سرش را بر روی زانوی پیرمرد گذرد و گریه را سرداد و بعد پدر و مادرش را غرق بوسه کرد. از خوشحالی نفسش بند آمده بود، گویی ظرفیت این همه شادی را نداشت.

آن دو بانو هم گریه می کردند و از این خوشبختی بزرگی که پیش آمده بود خوش وقت بودند. همگی به خانه مرد جوان رفتند و او داستانش را این گونه تعریف کرد: روزی که گم شد، در واقع معرکه گیرها او را دزدیده بودند. به مدت سه سال، او را با خود به شهرهای مختلف بردند، بعد اعضای گروهشان از یکدیگر جدا شدند. روزی بانوی پیری که او را در قصرش دیده و از او خوشش آمده بود، در برابر پرداخت پول، به فرزندیش پذیرفت. پسرک بسیار باهوش بود؛ او را به مدرسه گذاشتند و بعد به دانشگاه رفت، و چون پیرزن فرزندی نداشت، همه داراییش را برای او به ارث گذاشت. او نیز، به توبه خود، به دنبال والدینش گشته بود، اما چون به جز »پاپا پی یر و مامان ژَن« چیز دیگری به یاد نداشت، نتوانسته بود نشانی به دست بیاورد. اکنون خیال ازدواج داشت، و نامزدش را که دختر بسیار خوب و زیبایی بود به والدینش معرفی کرد.

هنگامی که پیرمرد و پیرزن به نوبه خود داستان زندگیشان را شرح دادند و غم ها و دردها و خستگی هایی را که تحمل کرده بودند بازگو کردند، دوباره یکدیگر را غرق بوسه کردند و تا پاسی از شب بیدار ماندند: از ترس اینکه خوشبختی بازیافته را از دست بدهند، از خوابیدن واهمه داشتند؛ می ترسیدند وقتی بیدار می شوند، باردیگر خوشبختی آنها را ترک کرده باشد.

اما آنها دیگر بدبختی را با همه سرسختیش پشت سرگذاشته بودند، زیرا از آن پس تا آخر عمر به شادی زیستند.

نویسنده: کی دو مو پاسان

مترجم: فیروزه دیلمقانی