سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

زندگی


زندگی

نطفه دو پسر دوقلو بسته شد. پس از گذشت چند هفته دوقلوها اندکی رشد یافتند. آن‌ها با هم در شکم مادرشان می‌خندیدند و به یکدیگر می‌گفتند: چه جالب که ما هستیم. چه قدر خوب که زنده ماندیم. …

نطفه دو پسر دوقلو بسته شد. پس از گذشت چند هفته دوقلوها اندکی رشد یافتند. آن‌ها با هم در شکم مادرشان می‌خندیدند و به یکدیگر می‌گفتند: چه جالب که ما هستیم. چه قدر خوب که زنده ماندیم. آن‌ها هر روز در دنیای خود به گشت و گذار می‌پرداختند تا این که روزی متوجه بند نافی شدند که به آنها زندگی بخشیده است.

آنها به اتفاق گفتند: چه مادر مهربانی داریم که زندگی خود را با ما شریک شده است. پس از چند ماه آن‌ها فهمیدند که اتفاقاتی در شرف وقوع است. یکی از آن‌ها پرسید: یعنی چه؟ چه می‌خواهد بشود؟ آن یکی گفت: فکر کنم زندگی ما به پایان رسیده باشد.

اما من دوست دارم همینجا بمانم و برای همیشه زندگی کنم. دوباره پسرک اولی گفت: فکر کنم که چاره‌ای نباشد. اما شاید پس از تولد زندگی دوباره‌ای باشد. آن یکی دو باره جواب داد: چه می‌گویی. تا چند دقیقه دیگر بند ناف ما قطع می‌شود. این پایان راه است.

شاید ما اصلاً مادری نداشتیم و وجود شخصی به نام مادر فقط در ذهنمان بوده است. آیا تو تا به حال مادر را دیده‌ای؟ پسرک جوابی برای سئوال برادر خود نداشت. سکوتی مملو از ترس سراسر وجود دو برادر را فرا گرفت. سرانجام زمان تولد فرا رسید و آن‌ها از جهان خود خارج شدند و از فرط خوشحالی فریاد زدند و گریستند.

مترجم: آرش میری خانی

منبع: ‏ummah.com