شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

چو خوش گفت فردوسی پاک زاد


چو خوش گفت فردوسی پاک زاد

فردوسی یکی از بزرگترین شاعران ایران است و بزرگی و شهرت او نه تنها از این جهت است که شعرهای حماسی سرود و ملت خود و زبان فارسی را زنده کرد , بلکه ایرانیان را به فکر شوکت باستانی و نیاکان خود و زبان شیرین پارسی افکند

فردوسی یکی از بزرگترین شاعران ایران است و بزرگی و شهرت او نه تنها از این جهت است که شعرهای حماسی سرود و ملت خود و زبان فارسی را زنده کرد ، بلکه ایرانیان را به فکر شوکت باستانی و نیاکان خود و زبان شیرین پارسی افکند . هر کس که در فن بلاغت و سخنوری کارکرده و ذوق سلیم و ذهن روشن داشته ، تصدیق می کند که فردوسی در ابداع و حسن ترکیب واژه ها و کلمات و دقت تشبیه و سایر صناعات ادبی ، نظیر نداشته است . از این روست که اکثر شاعران و گویندگان و سخنوران بعد از دوره زندگی فردوسی وهمچنان تا کنون ، هر یک به نحوی از پهلوانان ، نامداران و شخصیت های داستانهای حماسی فردوسی، از نامورنامه یا شاهنامه وی و حتی از خود فردوسی یاد کرده و نام بلند وی را در آثار و اشعار خود ذکر کرده اند.

سعدی شاعر شیرین سخن خطه شیراز ، نیز در آثار و اشعارمعروف خود بنامهای ؛ بوستان ، گلستان و طیبات یا غزلیات و قصایدش ، بارها از قهرمانان ،نام آوران و شخصیت های شاهنامه ، نام برده است که در ادامه اسامی نامداران شاهنامه در هر یک از اشعار سعدی به تفکیک و نام پادشاهان و شخصیت های دیگر به صورت جداگانه آمده است .

همچنین سعدی یکبار در بوستان ، از حکیم فردوسی یاد نموده و در شعرش یک بیت از وی را تکرارکرده است :

چه خوش گفت فردوسی پاک زاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

« میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است »

سعدی یکبارهم در قصاید خود از کتاب ارزشمند و گرانبها و زنده کننده زبان پارسی ، شاهنامه یاد می کند :

اینکه در شهنامه آورده اند

رستم و رویینه تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلق است دنیا یادگار

این همه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

▪ بوستان

شنیدم که در وقت نزع روان

به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر نگهدار و درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش

***

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت

***

شنیدم که شاپور دم در کشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

چو شد حالش از بینوایی تباه

نبشت این حکایت به نزدیک شاه

چو بذل تو کردم جوانی خویش

به هنگام پیری مرانم ز پیش

***

شنیدم که جمشید فرخ سرشت

به سرچشمه ای بر سنگی نبشت

براین چشمه چون ما بسی ، دم زدند

برفتند چون چشم بر هم زدند

گرفتیم عالم به مردی و زور

ولیکن نبردیم با خود به گور

***

شنیدم که دارای فرخ تبار

ز لشکر جدا ماند روز شکار

***

که را دانی از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که در تخت و ملکش نیامد زوال؟

نماند بجز ملک ایزد تعال

***

چنین گفت شوریده ای در عجم

به کسری که ای وارث ملک جم

اگر ملک بر جم بماندی و بخت

تو را چون میسر شدی تاج و تخت ؟

***

به تدبیر، رستم درآید به بند

که اسفندیارش نجست از کمند

***

چو خوش گفت گرگین به فرزند خویش

چو بربست قربان پیکار و کیش

***

چو بهمن به زاولستان خواست شد

چپ آوازه افگند و از راست شد

***

چه خوش گفت فردوسی پاک زاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

« میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است »

***

گرش بر فریدون بدی تاختن

امانش ندادی به تیغ آختن

***

به پرخاش جستن چو بهرام گور

کمندی به کتفش بر از خام گور

***

من آنم که در شیوه طعن و ضرب

به رستم در آموزم آداب حرب

***

گدا را کند یک درم سیم سیر

فریدون به ملک عجم نیم سیر

***

عنان بار پیچان نفس از حرام

به مردی ، ز رستم گذشتند وسام

***

فریدون وزیری پسندیده داشت

که روشن دل و دوربین دیده داشت

▪ گلستان

زنده است نام فرخ نوشین روان بخیر

گرچه بسی گذشت که نوشین روان نماند

***

دانی که چه گفت زال با رستم گرد ؟

دشمن تنوان حقیر و بیچاره شمرد

***

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد ، که نام نکو گذاشت

***

بر تاج کیخسرو نبشته اند :

چه سال های فراوان و عمرهای دراز

که خلق بر سرما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست بدست آمدست ملک بما

بدستهای دگر همچنین بخواهد رفت

***

اگر بریان کند بهرام گوری

نه چون پای ملخ باشد ز موری

***

نبشته است بر گور بهرام گور

که دست کرم به ز بازوی زور

***

فریدون گفت نقاشان چین را

که پیرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نیک دار ای مرد هشیار

که نیکان خود بزرگ و نیک روزند

▪ غزلیات

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را

***

سعدی نه حریف غم او بود و لیکن

با رستم دستان بزند ، هر که در افتاد

***

بر تخت جم پدید نیاید شب دراز

من دانم این حدیث که چاه بیژنم

***

گر آن ساعد که او دارد ، بدی با رستم دستان

بیک ساعت بیفکندی ، اگر افراسیابستی

***

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس

گر برو غالب شویم ، افراسیاب افکنده ایم

***

لب خندان شیرین منطقش را

نشاید گفت جز ضحاک جادو

▪ قصاید

اینکه در شهنامه آورده اند

رستم و رویینه تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلق است دنیا یادگار

این همه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

***

به سعی ای آهنین دل ، مدتی باری بکش کآهن

به سعی آیینه گیتی نمای جام جم گردد

***

فریدون را سرآمد پادشاهی

سلیمان را برفت از دست خاتم

سخن شیرین بود پیر کهن را

ندانم بشنود نویین اعظم

جهان سالار عادل انکیانو

سپهدار عراق و ترک و دیلم

که روز بزم بر تخت کیانی

فریدون است و روز رزم رستم

***

ور به نعمت شریک قارونی

ور به قوت عدیل سهرابی

***

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت

گویند ازو هنوز که بوده است عادلی

***

وجود خلق بدل می شود و گرنه زمین

همان ولایت کیخسرو است و تور و قباد

فهرست نامداران ، پهلوانان و افرادی که در شاهنامه از آنها ذکری بعمل آمده و در اشعار و کلیات سعدی ، هم بدان آنها اشاره شده ، شامل نام بیست و چهار شخصیت به شرح زیر است که از میان آنها ، نام رستم بیش از همه ،و نه ( ۹) بار در اشعار سعدی تکرار شده است :

▪ فریدون

که را دانی از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که در تخت و ملکش نیامد زوال؟

نماند بجز ملک ایزد تعال

***

گرش بر فریدون بدی تاختن

امانش ندادی به تیغ آختن

***

گدا را کند یک درم سیم سیر

فریدون به ملک عجم نیم سیر

***

فریدون وزیری پسندیده داشت

که روشن دل و دوربین دیده داشت

***

فریدون گفت نقاشان چین را

که پیرامون خرگاهش بدوزند

بدان را نیک دار ای مرد هشیار

که نیکان خود بزرگ و نیک روزند

***

فریدون را سرآمد پادشاهی

سلیمان را برفت از دست خاتم

***

که روز بزم بر تخت کیانی

فریدون است و روز رزم رستم

▪ جم

چنین گفت شوریده ای در عجم

به کسری که ای وارث ملک جم

***

بر تخت جم پدید نیاید شب دراز

من دانم این حدیث که چاه بیژنم

***

که را دانی از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که در تخت و ملکش نیامد زوال؟

نماند بجز ملک ایزد تعال

***

به سعی ای آهنین دل ، مدتی باری بکش کآهن

به سعی آیینه گیتی نمای جام جم گردد

اینکه در شهنامه آورده اند

رستم و رویینه تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلق است دنیا یادگار

این همه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

▪ جمشید

شنیدم که جمشید فرخ سرشت

به سرچشمه ای بر سنگی نبشت

براین چشمه چون ما بسی ، دم زدند

برفتند چون چشم بر هم زدند

گرفتیم عالم به مردی و زور

ولیکن نبردیم با خود به گور

▪ زال

دانی که چه گفت زال با رستم گرد ؟

دشمن تنوان حقیر و بیچاره شمرد

▪ سام

عنان بار پیچان نفس از حرام

به مردی ، ز رستم گذشتند وسام

▪ رستم

سعدی نه حریف غم او بود و لیکن

با رستم دستان بزند ، هر که در افتاد

***

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس

گر برو غالب شویم ، افراسیاب افکنده ایم

***

گر آن ساعد که او دارد ، بدی با رستم دستان

بیک ساعت بیفکندی ، اگر افراسیابستی

***

به تدبیر، رستم درآید به بند

که اسفندیارش نجست از کمند

***

من آنم که در شیوه طعن و ضرب

به رستم در آموزم آداب حرب

***

عنان باز پیچان نفس از حرام

به مردی ، ز رستم گذشتند وسام

***

دانی که چه گفت زال با رستم گرد ؟

دشمن تنوان حقیر و بیچاره شمرد

***

اینکه در شهنامه آورده اند

رستم و رویینه تن اسفندیار

***

که روز بزم بر تخت کیانی

فریدون است و روز رزم رستم

▪ سهراب

ور به نعمت شریک قارونی

ور به قوت عدیل سهرابی

▪ بیژن

بر تخت جم پدید نیاید شب دراز

من دانم این حدیث که چاه بیژنم

▪ اسفندیار

به تدبیر، رستم درآید به بند

که اسفندیارش نجست از کمند

***

اینکه در شهنامه آورده اند

رستم و رویینه تن اسفندیار

▪ هرمز

شنیدم که در وقت نزع روان

به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر نگهدار و درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش

▪ نوشیروان

زنده است نام فرخ نوشین روان بخیر

گرچه بسی گذشت که نوشین روان نماند

***

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت

گویند ازو هنوز که بوده است عادلی

***

شنیدم که در وقت نزع روان

به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر نگهدار و درویش باش

نه در بند آسایش خویش باش

▪ خسرو

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت

***

شنیدم که شاپور دم در کشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

▪ شیرویه

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت

در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت

▪ شاپور

شنیدم که شاپور دم در کشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

▪ کسری

چنین گفت شوریده ای در عجم

به کسری که ای وارث ملک جم

اگر ملک بر جم بماندی و بخت

تو را چون میسر شدی تاج و تخت ؟

▪ گرگین

چو خوش گفت گرگین به فرزند خویش

چو بربست قربان پیکار و کیش

▪ بهمن

چو بهمن به زاولستان خواست شد

چپ آوازه افگند و از راست شد

▪ دارا

شنیدم که دارای فرخ تبار

ز لشکر جدا ماند روز شکار

▪ کیخسرو

بر تاج کیخسرو نبشته اند :

چه سال های فراوان و عمرهای دراز

که خلق بر سرما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست بدست آمدست ملک بما

بدستهای دگر همچنین بخواهد رفت

***

وجود خلق بدل می شود و گرنه زمین

همان ولایت کیخسرو است و تور و قباد

▪ قباد

وجود خلق بدل می شود و گرنه زمین

همان ولایت کیخسرو است و تور و قباد

▪ تور

وجود خلق بدل می شود و گرنه زمین

همان ولایت کیخسرو است و تور و قباد

▪ بهرام گور

به پرخاش جستن چو بهرام گور

کمندی به کتفش بر از خام گور

***

اگر بریان کند بهرام گوری

نه چون پای ملخ باشد ز موری

***

نبشته است بر گور بهرام گور

که دست کرم به ز بازوی زور

▪ افراسیاب

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را

***

گر آن ساعد که او دارد ، بدی با رستم دستان

بیک ساعت بیفکندی ، اگر افراسیابستی

***

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس

گر برو غالب شویم ، افراسیاب افکنده ایم

▪ ضحاک

که را دانی از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

***

لب خندان شیرین منطقش را

نشاید گفت جز ضحاک جادو

حجت الله مهریاری