جمعه, ۲۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 14 February, 2025
یك بار در تمام زندگی
تو را قبلاً دیده بودم، آنقدر زیاد كه از حساب خارج است، ولی مهمانی خداحافظی را كه خانوادهام برای شماها درخانهمان درمیدان نیمان گرفته بود، بیشتر از همه به خاطر میآورم. پدر و مادرت تصمیم گرفته بودند از كمبریج بروند. نه مثل بنگالیهای دیگر به آتلانتا یا آریزونا، بلكه میخواستند به هند برگردند و از آن جانی كه پدر و مادرم و دوستانشان میکندند، خلاص شوند. سال ۱۹۷۴ بود.
من شش ساله بودم. تو نه ساله. چیزی که به وضوح بیشتری به یاد میآورم ساعتهای قبل از مهمانی است كه مادرم داشت برای رسیدن مهمانها آماده میشد: مبلمان روغن جلا زده ، بشقابهای كاغذی و دستمالسفرهها روی میز چیده شده و بوی خورش كاری بره و پلو همراه با عطر نیناریچی كه مادرم در موقعیتهای خاصی میزد، اتاق را پر كرده بود. عطر را اول به خودش اسپری میكرد بعد به من، یك فشار محكم كه روی هرچه پوشیده بودم لك میانداخت.
آن شب لباسی پوشیده بودم كه مادربزرگم از كلكته فرستاده بود: پیژامهٔ سفیدی كه پاچههایش به پایین كه میرسید تنگ میشد و كمری كه آنقدر گشادبود كه دو تای من تویش جا میگرفت با کورتای فیروزهای و كمربند مخمل سیاه كه رویش مروارید پلاستیكی گلدوزی شده بود. حمام که بودم هر سه تكه روی تخت پدر و مادرم قطار شده بود.
وقتی مادرم بند شلوار را با سنجاق قفلی از توی كمر گل و گشاد پیژامه رد میكرد و آن پارچه سفت را کم کم چین میداد، من ایستاده بودم و میلرزیدم، نوك انگشتانم پیر و سفید شده بود. مادرم بند شلوار را محكم روی شكمم گره زد. توی درز پیژامه یك مهر خورده بود، دایرهای كه حروف بنفش داشت، مهر كارخانهٔ پارچهبافی، یادم میآید که عصبانی شده بودم، میخواستم چیزی دیگری بپوشم، ولی مادرم مطمئنم كرد كه مهر با شستوشو میرود و اضافه كرد كه چون کورتا بلند است، هیچكس مهر را نمیبیند، بگذریم.
مادرم خیلی دلواپس آدمها بود. علاوه بر كم و كیف غذا، نگران هوا هم بود: در اواخر شب بارش برف پیشبینی شده بود، زمانی بود كه پدر و مادر من و دوستانشان ماشین نداشتند. مجل زندگی بیشتر مهمانها، ازجمله شماها، تا خانههٔ ما ۱۵ دقیقه پیاده راه بود، یا در محلههای پشتهاروارد و M. I.T بودند یا همانجا آن طرف پل خیابان ماساچوست. ولی بعضیها دورتر بودند، با اتوبوس یا مترو از مالدن یا مدفورد یا والتهام میآمدند.
مادرم همینطور كه كرك موهای مرا باز میكرد گفت فكر میكنم دكتر چادهوری برگشتن مهمانها را برساند. پدر تو را میگفت. پدر و مادر تو كمی مسنتر بودند، مهاجرین سرد و گرم چشیده، که پدر و مادر من نبودند. سال ۱۹۶۲ از هند آمده بودند، قبل از اینكه قوانین استقبال از دانشجویان خارجی تغییر كند. وقتی پدرم و مردان دیگر هنوز امتحان میدادند، پدر تو Ph. Dاش را گرفته بود و با ماشین ساب نقرهای كه صندلیهایش تکی بود سركار میرفت. مهندس شركت آندور بود. خیلی شبها، كه دیر میشد و توی مهمانی و روی یک تخت غریبه خوابم میبرد، مرا با آن ماشین به خانه رسانده بود.
مادرهایمان وقتی مادر من حامله بود همدیگر را دیدند. مادرم هنوز نمیدانست، سرگیجه داشت و در یك پارك كوچك روی نیمكت نشسته بود. مادرت روی تاب نشسته بود و آرام به عقب و جلو تاب میخورد و تو بالای سرش اوج میگرفتی كه متوجه زن بنگالی جوانی شد كه ساری پوشیده و روی سرش شال شنگرف انداخته بود. مادرت مؤدبانه پرسید: «حال شما خوبست؟» به تو گفت كه از تاب پایین بیایی و بعد تو و مادرت، مادر من را به طرف خانه همراهی كردید. در حین آن پیاده روی بود كه مادر تو به فكرش رسید كه ممكن است مادرم حامله باشد.
فوری دوست شدند، و وقتی پدرهایمان سركار بودند، روزهایشان را با هم میگذراندند. دربارهٔ زندگیشان دركلكته صحبت میكردند: از خانه زیبای مادرت در جواپور پارك كه درخت ختمی و بوتههای رز روی پشت بام غنچه میكرد و آپارتمان متوسط مادرم در مانیكتالا، بالای رستوران كل و كثیف پنجابی، كه هفت نفر توی سه اتاق كوچك زندگی میكردند. احتمالاً در كلكته مناسبتی كه همدیگر را ببینند كم بود. مادرت به مدرسه راهبهها رفته بود و دختر یكی از سرشناسترین وكلا بود كه پیپ میكشید، انگلوفیل و عضو باشگاه ساتردی بود.
پدرِ مادر من كارمند ادارهٔ پست بود و مادرم قبل از اینكه به آمریكا بیاید نه سر میز غذا خورده بود، نه روی توالت فرنگی نشسته بود. در كمبریج كه هر دو به یك اندازه تنها بودند، جای این تفاوتها نبود. اینجا با هم به سوپرماركت میرفتند، از شوهرهایشان گله میكردند، روی اجاق شما یا اجاق ما آشپزی میكردند و وقتی غذا حاضر میشد آنها را توی ظرفها برای خانوادههای خود تقسیم میکردند. با هم بافتنی میبافتند، و هركدام از دل و دماغ میافتاد، آن یكی برنامه را عوض میكرد.
وقتی من به دنیا آمدم، پدر و مادر تو تنها دوستی بودند كه به بیمارستان آمدند. روی صندلی تو به من غذا میدادند، توی خیابانها با كالسكهٔ بزرگ قدیمی تو گردش میكردم.
درطول مهمانی، همانطور كه پیشبینی شده بود، برف شروع شد، آنهایی كه دیر كرده بودند با پالتوهای سفیدشدهٔ خیس رسیدند كه مجبور شدیم به میلهٔ پردهٔ حمام آویزان كنیم. سالها مادرم تعریف میکرد كه چطور وقتی مهمانی تمام شد پدرت با رفت و برگشتهای بی پایانی مهمانها را به خانههایشان رسانده بود، یك زوج را این همه راه به برینتری برده و گفته بود زحمتی نیست، كه آخرین فرصت رانندگی اوست، بگذریم.
روز قبل از رفتنتان، پدر و مادرت باز آمدند تا برای ما قابلمه و ماهی تابه و خردهریز و پتو و ملافه و بستههای نصفهٔ آرد و شكر و شیشههای شامپو بیاورند. ما همیشه وقتی از این چیزها صحبت میكردیم هنوز اسم مادرت رویشان بود. مادرم میگفت: «ماهیتابه پارول را بده.» یا «فکر کنم دیگر باید درجهٔ توستر پارول را کم کنم.» مادرت كیسههای خرید پر از لباسی را هم آورد كه فكر میكرد به درد من بخورد، لباسهایی كه یك موقع مال تو بود. مادرم آن كیسهها را كنار گذاشت و چندسال بعد كه از میدان نیمان به خانهای در شارون رفتیم، با خودمان بردیم، توی كمد اتاق من گذاشتیم تا اندازهام شود. بیشترش لباسهای زمستانی بود، چیزهایی كه دیگر در هند به آنها احتیاجی نداشتی.
تی شرتهای كلفت و یقه سه سانتیهای سرمهای و قهوهای. این لباسها به نظرم زشت میآمد و سعی كردم نپوشم ولی مادرم به جایش لباس نمیخرید. بنابراین مجبور بودم در روزهای بارانی پولیور و چکمهٔ لاستیكی تو را بپوشم. یك زمستان مجبور شدم پالتوی تو را تنم کنم، به خاطر آن پالتو که ازش متنفر بودم از تو هم متنفر شده بودم. آبی و سیاه بود و آستر نارنجی داشت، یك نوار تزئینی زبر قهوهای مایل به خاكستری هم دور كلاهش بود. هیچوقت عادت نكردم كه زیپ را از طرف راست ببندم و با سایر دخترهای كلاسم كه کاپشنهای بنفش و صورتی پف پفی میپوشیدند فرق كنم. وقتی از پدر و مادرم سؤال كردم كه میشود برایم پالتوی نو بخرند گفتند نه. گفتند، پالتو پالتو است.
من جداً میخواستم از دست این پالتو خلاص شوم. دلم میخواست گم شود. آرزو داشتم یكی از پسرهای توی كلاسم، كه بیشترشان پالتوهای شبیه هم داشتند، وقتی كه زنگ آخر حمله میكردیم كه چیزهایمان را بپوشیم، از آن جالباسی گود و باریك كلاس، تصادفاً پالتوی من را بردارد. ولی مادرم فكر این را هم كرده بود و توی پالتو یك برچسب با اتو چسبانیده بود كه اسم من رویش بود، این ابتکار را از نشریه «گود هاس کیپینگ»۱ که مشترك بود،یاد گرفته بود.
روزی، پالتو را توی اتوبوس مدرسه جا گذاشتم، یك روز ملایم اواخر زمستان بود، پنجرهٔ اتوبوس باز و بالاپوش همهٔ بچهها روی صندلیها افتاده بود.
اتوبوس همیشگی را سوار نشده بودم، این اتوبوس مرا در محلهٔ معلم پیانویم خانم هنسی پیاده میكرد، وقتی اتوبوس نزدیك ایستگاه من رسید، بلند شدم، به جلو که رسیدم خانم راننده یادآوری كرد كه از خیابان كه رد میشوم مواظب باشم، اهرم را به عقب كشید و در را باز كرد و هوای دلپذیر را به داخل اتوبوس آورد. تقریباً داشتم پیاده میشدم، بدون پالتو، که یكی داد زد: «آی، هِما، این را یادت رفته!» من جا خوردم از کجا كسی اسم مرا بلد است، آن برچسبی را كه اسمم رویش بود فراموش كرده بودم .
سال بعد پالتو برایم كوچك شد و در كمال خوشوقتی من، به خیریه بخشیدند. چیزهای دیگری كه پدر و مادرت برای ما به ارث گذاشته بودند، توستر، ظروف سفالی و قابلمه و ماهی تابهٔ تفلون هم به تدریج عوض شدند، تا جایی كه دیگر چیزی درخانه نبود كه ردی از شماها داشته باشد. سالها خانوادههایمان هیچ تماسی نداشتند.
دوستی ارزش همان انرژی را كه پدر و مادرم صرف خویشاوندان میكردند، نداشت، از پستخانه بستههای اروگرام۲ میخریدند و هر هفته وفادارانه میفرستادند و از من میخواستند ته نامهها سه جمله را عیناً برای هر كدام از مادربزرگها و پدربزرگهایم بنویسم. کم پیش میآمد پدر و مادرم از شما حرف بزنند و من خیال میكردم كه توی ذهنشان بعید میدانند که به همدیگر بربخوریم. شما به بمبئی رفته بودید، شهری كه ازكلكته دور است و من و پدر و مادرم هیچوقت ندیدهایم.
بنابراین دیگر نه شماها را دیدیم، نه خبری داشتیم تا اولین روز سال ۱۹۸۱ كه صبح خیلی زود پدرت زنگ زد كه سال نو را تبریك بگوید و بگوید كه در ماساچوست كار جدیدی گرفته و خانوادهٔ تو دارند برمیگردند. سؤال كرد كه اگر ممكن است تا وقتی خانه پیدا كند، پیش ما بمانید. روزها بعداز آن پدر و مادرم غیر از این، از چیزی دیگری حرف نزدند.
حیرت كرده بودند كه چه خبر شده: آن موقعیت پدرت در شركت لارسن و توبرو كه آنهمه خوب بود، به جایی نرسید؟ آیا مادرت دیگر تاب تحمل كثافت و گرمای هند را ندارد؟ آیا به این نتیجه رسیدهاند كه مدارس آنجا برای تو مناسب نیست؟ آن موقعها با خارج كوتاه صحبت میکردند. پدر و مادرم گفتند البته كه از آمدن خانوادهٔ شما خوشحال میشویم، و روی تقویم آشپزخانه روز آمدنتان را علامت زدند.
از حرفهای پدر و مادرم اینطور دستگیرم شد كه دلیل آمدنتان هرچه باشد یك جور تزلزل و ضعف است. پدر و مادرم به دوستانشان گفتند: باید بدانند كه برگشتن به عقب غیر ممكن است و پدر و مادت را سرزنش كردند كه از اینجا مانده و از آنجا رانده شدهاند. به نظرم منظور پدر و مادرم این بود که وقتی شما فرار كردید ما به عنوان مهاجر تا آخرش را تحمل كردیم، اگر ما هم از آنهایی بودیم كه به هند برگشته بودند آنجا را هم تا آخرش تحمل میكردیم.
تا وقتی كه برسید، فكر میكردم كه پسری هشت یا نه سالهای، اندازهٔ همان لباسهایی كه برایم به ارث گذاشتی، انگار در طول زمان منجمد شده باشی، ولی تو دیگر دو برابر آن سن را داشتی، شانزده، و پدر و مادرم فكركردند بهترین كار ایناست كه تو به اتاق من بروی و من آن بالا در اتاق خوابشان روی تخت سفری بخوابم.
پدر و مادرت توی اتاق مهمان میخوابیدند، ته راهرو. پدر و مادرم اغلب از دوستانشان كه آخر هفته از نیوجرزی یا نیوهمپشایر میآمدند، پذیرایی میکردند، شام مفصلی میخوردند و تا دیر وقت دربارهٔ سیاستهای هند صحبت میكردند. ولی مهمانها همیشه تا شنبه بعدازظهر بیشتر نمیماندند. من عادت كرده بودم كه بچهها توی كیسهٔ خواب در اتاق من روی زمین بخوابند. چون تك فرزند بودم از این همصحبتهای گاه و بیگاه خوشم میآمد. ولی هیچوقت از من نخواسته بودند كه از تمام اتاقم صرف نظر كنم. از مادرم پرسیدم كه چرا تخت سفری را به جای اینكه به من میدهد به تو نمیدهد.
پرسید: «كجا بگذاریم، ما كه فقط سه اتاق خواب داریم.»
پیشنهاد كردم: «پایین توی اتاق نشیمن.»
مادرم گفت: «به نظر درست نمیآید، كوشیك باید قاعدتاً مرد شده باشد، احتیاج به خلوت خودش دارد.»
گفتم: «زیر زمین چی؟» به اتاق مطالعهٔ كوچك پدرم فكر میكردم كه در زیر زمین ساخته بود و سر تا سرش جاكتابی فلزی بود.
«هِما اصلاً با مهمان اینجور رفتار نمیكنند، بهخصوص این مهمانها، دكتر چادهوری و پارولدی كه وقتی تو به دنیا آمدی برای ما چه نعمتی بودند. ما را از بیمارستان با ماشین خودشان به خانه رساندند، برای یك هفتهمان غذا آوردند. حالا نوبت ماست كه به درد بخوریم.»
پرسیدم : «دكترچی است؟» فكر میكردم همیشه سلامت هستم، ولی از دكترها ترسی غیرمنطقی داشتم و فكر این كه با كس دیگری درخانه زندگی كنم عصبیام میكرد، انگار كه حضور خشک و خالی، یكی از ماها را مریض میكرد.
«دكتر طب نیست. منظورم Ph.Dاست.»
من یادآوری كردم: «بابا هم Ph.D دارد، كسی دكتر صدایش نمیكند»
«وقتی تازه با آنها آشنا شده بودیم، دكتر چودهاری تنها كسی بود كه Ph.D داشت . اینطوری به او احترام میگذاشتیم.»
پرسیدم كه شماها چه مدت پیش ما میمانید، یك یا دو هفته؟ مادرم نمیدانست، تمامش بستگی داشت تا کی جایی را پیدا میكنید و جا میفتید. فكر اینكه اتاقم را باید تحویل بدهم عصبانیم میكرد. احساساتم پیچیده بود چون تا همین چند وقت پیش، در كمال شرمساری، همیشه توی اتاق پدر و مادرم روی تخت سفری میخوابیدم نه در اتاقی كه لباسها و چیزهایم را میگذاشتم. مادرم نظریهٔ خوابیدن بچه در یك اتاق تنها را رسم آمریكاییهای سنگدل میدانست، بنابراین حتی وقتی جا هم داشتیم، رغبتی نداشت. به من گفته بود كه تا وقتی عروسی كرده توی تخت پدر و مادرش میخوابیده که خیلی هم عادی بوده است. ولی من میدانستم كه عادی نیست، و دوستان مدرسهام هم جدا میخوابند و اگر میفهمیدند مسخرهام میكردند.
جومپا لایری
برگردان: مهرشید متولی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست